گوناگون

یادداشتی از صادق زیباکلام؛ بعد از اعترافات

دیدن چهره مغموم، افسرده و زار دوست و همکارم دکتر عبدالله رمضانزاده بر صفحه تلویزیون اخبار ساعت 14 روز سه شنبه مرا بى‌اختیار به یاد داستان روز شنبه چند روز قبلش انداخت.هفته‌ها بود که دانشگاه براى تابستان تعطیل شده بود و بالطبع من هم دانشکده حقوق و علوم سیاسى که محل کارم هست نرفته بودم تا روز شنبه همین هفته. دفتر من در دانشکده درست روبروى اطاق دکتر رمضانزاده است.سخنگوى دولت اصلاحات که بود طبلى صنمى با هم نداشتیم. گرفتار بود و فقط براى تدریس مى‌آمد دانشکده هر بار که مى‌آمد کلى دور و برش را مى‌گرفتند. تا بالاخره آب‌ها از آسیاب فرو افتاد و شد یک استاد ساده، یک معلم.

اینکه اطاقمان روبروى همدیگر بود، یک جورهایى به هم نزدیک‌ترمان ساخت. همیشه خدا گرسنه بود و مى‌آمد اطاق من و مى‌گفت خوراکى چى داری؟ من چون در دانشگاه نهار نمى‌خورم، همیشه در اطاقم انبارى از تنقلات دارم. بیشتر وقت‌ها هم بهش صبحانه مى‌دادم. عاشق نان بربرى تازه با پنیر و گردو بود. بعضى وقت‌ها مثل پیشخدمت براى خودم که قهوه درست مى‌کردم براى او هم یک فنجان مى‌آوردم. طبیعى است که بیشتر حرفهایمان درباره مسائل سیاسى بود. با هم خیلى اختلاف داشتیم و مرکز اختلافاتمان سر‌هاشمى رفسنجانى و خاتمى بود. اما هر دویمان یاد گرفته بودیم که وارد آن دو حریم نشویم. او گلایه‌ها و خرده‌گیرى‌ها و انتقاداتش از‌هاشمى را پیش من قورت مى‌داد، من هم دلخورى‌هاى عمیقم از آقاى خاتمى را.

بیشتر وقت‌ها دکتر یوسف مولایى هم در آبدارخانه یا در اطاق من به جمعمان مى‌پیوست. من بارها به مولایى گفته بودم که تو بزرگ‌ترین لطفى که به متهمین سیاسى مى‌کنى آن است که ازشان در دادگاه دفاع نکنی. یک بار رمضانزاده بهش گفت خود کراوات تو به تنهایى 2، 3 سال محکومیت براى زندانى مى‌آورد. رمضانزاده همیشه به مولایى مى‌گفت به زیباکلام بگو این حق و حساب و مواجب ما را که از سازمان سیا مى‌گیرد بپردازد. مولایى هم مى‌گفت این زیباکلام اصل و نسبش بازارى است و معلوم نیست این پول‌هایى را که از آمریکایى‌ها مى‌گیرد چکار مى‌کند.

بارها و بارها رمضانزاده به من گفته بود که وضع مالى‌ام خیلى خوب نیست، پس این مقررى ما چى شد؟ من هم به او و هم به مولایى مى‌گفتم شماها رسید نمى‌دهید. من هم در قبال این پول مسئولیت دارم. درسته که آمریکایى‌ها به من اعتماد کرده‌اند و مسئولیت توزیع پول براندازى حکومت در ایران را براى دانشگاه تهران به من محول کرده‌اند، ولى من همین‌جورى نمى‌توانم سهمیه و مقررى شما را بدهم بایستى رسید بدهید. بعضى وقت‌ها بحث‌هایمان جدى مى‌شد. صورت زیبا و مردانه، قد بلند و تحکمش در صحبت و بحث‌ها وقتى جدى مى‌شد عالمى پیدا مى‌کرد. هر قدر رمضانزاده پر سر و صدا بود، برعکسش دکتر محسن میردامادى همکار دیگرمان متین، آرام و بى‌سر و صدا بود. بعضى‌وقت‌ها که با هم دم در اطاق‌هایمان وسط کریدور صحبت مى‌کردیم، دفعتاً سر و کله دکتر عباسعلى کدخدایى همکار دیگرمان پیدا مى‌شد. دکتر کدخدایى اطاقش انتهاى راهرو بود. من همیشه با کدخدایى سلام و علیک مى‌کردم و معمولاً هم یک نسخه از سرمقاله‌هایم در اعتماد ملى را بهش مى‌دادم. اما رمضانزاده یک جورهایى محترمانه وانمود مى‌کرد که دکتر کدخدایى را ندیده. یک بار که با مولایى با هم بودیم و دکتر کدخدایى آمد، من و مولایى با او سلام و علیک کردیم اما رمضانزاده باز وانمود کرد که خیلى متوجه حضور کدخدایى نشده. بعد که کدخدایى رفت، به مولایى گفتم، ببین این رمضانزاده هى مى‌گوید که من چرا سهمیه دلارهایش را نمى‌دهم. جداى از آنکه رسید نمى‌دهید، با کدخدایى هم خیلى خوش و بش و سلام و علیک نمى‌کند.

آن روز شنبه وقتى رفتم دانشکده، مثل این بود که خاک مرگ بر سر و روى دانشکده پاشیده بودند. به درب اطاقم که رسیدم، متوجه یادداشتى روى درب اطاق دکتر رمضانزاده شدم. ایستادم و آن را خواندم، یکى یا چند تا از دانشجویانش روى یک تکه کاغذ نوشته بودند: «دکتر رمضانزاده دوستت داریم، همیشه استادمان باقى خواهى ماند و ما هم همیشه شاگردت، خیلى هم برایمان اهمیت ندارد که بیایى پشت تلویزیون و بگی[ ...]»

بغض گلویم را گرفت. دلم مى‌خواست رمضانزاده بود و به تمسخر بهم مى‌گفت این حرف‌ها و تحلیل را ول کن، خوراکى چى داری؟ گویا دانشجویانش مى‌دانستند که دیر یا زود نوبت رمضانزاده خواهد بود تا با آن سیماى مردانه‌اش بگوید که اشتباه مى‌کرده، فریب موسوى را خورده و... و آنان پیشاپیش داشتند به او مى‌گفتند که دوستت داریم و مى‌شناسیمت و خیلى برایمان مهم نیست که در دادگاه به چى اعتراف کنى یا نکنی. [ ...]

نمى‌دانم چرا برعکس روز شنبه که آن کاغذ ساده روى درب اطاق رمضانزاده را دیدم و بغضم ترکید؛ روز سه شنبه وقتى اعترافات حجاریان، شریعتی، آقایى و غیره داشت پخش مى‌شد، و وقتى صورت پریشان رمضانزاده را در دادگاه دیدم، اتفاقاً در هم نرفتم. برعکس تصورم، حتى ناراحت هم نشدم. بى‌اختیار به یاد آن کاغذ کوچکى که دانشجویان رمضانزاده برروى درب اطاقش چسبانده بودند افتادم. یک دفعه آن یک تکه کاغذ مثل نورى شد در انتهاى تاریکى‌هاى دلم، ذهنم و اعماق وجودم. آن دانشجوها نکته‌اى را متوجه شده بودند، که من زیباکلام که استادشان هم هستم، با همه ادعاهایم حتى نتوانسته بودم آن را ببینم.

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار