ترس گلشیری از قتلهای زنجیرهای به روایت حسین سناپور
پارسینه: در دورهیی که قتلهای زنجیرهیی داشت اتفاق میافتاد، من و بعضی دوستان دیگر سعی میکردیم تا جایی که برامان مقدور است همراه گلشیری باشیم تا او تنها نماند، که تنها ماندن به معنای آمادهگی برای کشتهشدن بود.
پارسینه- گروه فرهنگی: در فیلم «آغاز بتمن» (ساختهی کریستوفر نولان) یک صحنهٔ کلیدی وجود دارد؛ جایی که بتمن در کودکی به چاهی تاریک افتاده و خفاشها بالای سرش پرواز میکنند. این اتفاق باعث ترسی میشود که او تا بزرگسالی با خود دارد و همیشه از آن آزار میبیند. بعدها توسط مربیاش یاد میگیرد که نه فقط با آن ترس کنار بیاید، که از آن نیرو بگیرد. و او بعدها حتا یاد میگیرد که اتفاقا مامن اصلی شخصیت بتمنیاش را تهِ همان چاه و در کنار خفاشها بسازد و بعدتر هم خفاشها را (شکل بارزِ ترساش) به فرمان خود بگیرد؛ یعنی که ترس را به اختیار گرفته و آن را منبع قدرتش کند.
نگاه ظاهرا غریبی دارد این فیلم به ترس، و من تخصصی در جنبههای روانشناسانهٔ آن ندارم، اما همین فیلم و نگاهِ خاصاش به ترس، کمکم میکند تا به ترس فکر کنم و به رابطهٔ ما با آن. رابطهیی که به نظرم زندهگی همهٔ ما را از ابتدای کودکی شکل میدهد؛ مثلى ترس از پدر یا مادر، ترس از تنها ماندن، ترس از تنبیه شدن یا تشویقنشدن یا نادیده گرفته شدن، و همهگانیتریناش که ترس از مرگ است. همهٔ اینها که حتم ریشه در کودکیمان دارند، تا آخر عمر دانسته و ندانسته به زندهگیمان شکل میدهند، گاهی بدون اینکه حتا درک درستی از آن پیدا کرده باشیم، یا فرصت نگاهی عمیق به درون خود برای شناختنش.
بگذارید خاطرهیی هم از گلشیری به همین بهانه نقل کنم. در دورهیی که قتلهای زنجیرهیی داشت اتفاق میافتاد، من و بعضی دوستان دیگر سعی میکردیم تا جایی که برامان مقدور است همراه گلشیری باشیم تا او تنها نماند، که تنها ماندن به معنای آمادهگی برای کشتهشدن بود. البته فرزانه طاهری مدام با گلشیری بود، اما به هر حال ما هم فکر میکردیم شاید بودنمان بیتاثیر نباشد. پس لحظات زیادی را در آن دو سه هفته من با گلشیری بودم و رفتارش را در مقابل آن تهدیدِ غریبِ قتلِ نویسندهگان دیدم. شاید خیلیها ندانند که بسیاری از نویسندهگان معروف و نیمهمعروف کشورمان در آن روزها به گوشه و کناری پناه برده بودند و مصاحبه و نظردادن که هیچ، حتا آفتابی نمیشدند. البته حق داشتند؛ ترس از مرگ واقعا جدی بود، به خصوص برای آدمهایی که شنیده بودند نامشان در فهرست است. و طبیعتا نام گلشیری میباید در بالاهای فهرست میبود. گلشیری اما نه به جایی غیر از خانهاش رفت و نه از رفتوآمد به خانهٔ نویسندهگان دیگر (مثلا پوینده که آن موقع دیگر به قتل رسیده بود) ، یا جلساتی که برگزار میشد (مثل تعداد کمی دیگر از نویسنده گان) خودداری کرد. سخنرانی کوتاه و تکاندهندهاش در مراسم مختاری را احتمالا خیلیها دیدهاند. و همهٔ اینها لابد همه را به این گمان میاندازد که احتمالا گلشیری نمیترسید. ولی اینطور نیست. من یکی دو شبی را در خانهٔ گلشیری گذراندم و دیدم که شبها خواب نداشت و نیمهشب بلند میشد و راه میرفت و سیگار میکشید و فکر میکرد. طبیعی بود که میترسید. به شدت هم. اما چرا پس آن را رفتار را میکرد؟ این را من از خودم میپرسیدم، و به نظرم تناقضآمیز میرسید. اما بعدها فهمیدم که گلشیری همان ترس را مایهٔ شجاعتش کرده بود. به گمانم به جنگ آن ترس میرفت و به همان اندازه نیرو میگرفت تا مدام تندترین مصاحبهها را بکند، تا آنجا که بعضی نویسندههای ترسیده، به دوستان نزدیکش پیغام بدهند که این گلشیری فلان فلان شده مگر میخواهد ما را به کشتن بدهد؟ و خندهدار اینکه از مصاحبههای گلشیری آنها بیشتر میترسیدند.
به نظرم شجاعت اصلی گلشیری نه در گفتن آن حرفها و نه در نترسیدن از مرگ، که در مواجهه با ترسِ خودش بود. گلشیری گمانم همان کاری را میکرد که در فیلم آغاز بتمن مربی از بتمن میخواست: با ترساش مواجه میشد و از آن نیرو میگرفت.
حتما شما هم مثل من دربارهٔ شکارهای همینگوی و رفتن به جبهههای جنگ خوانده و شنیدهاید، و اینکه از این بابت چه قدر از شجاعتش گفتهاند، اما شاید این را هم شنیده باشید که بعضی معتقدند او به خاطرِ ترسش از مرگ به جبهههای جنگ ایتالیا و اسپانیا و شکارهای خطرناک میرفت. اگر این حرف دربارهاش درست باشد، یعنی انگار او هم میرفته سراغ مرگ، تا از آن نترسد و ازش نیرو بگیرد، و شاید همین هم باعث شده چند رمان خوب و چندین داستان کوتاه خوب بنویسد، و شاید در کل، زندهگی خوبی داشته باشد.
حالا ما با ترسهامان چه کار میکنیم؟ نمیدانم. هر کس راه و روش خودش را دارد. آیا میتوانیم باهاش رودررو شویم؟ کار سختی است. خیلی سخت. آن قدر که اغلبمان با همین ترسها پیر میشویم و میمیریم. اصلا آیاشناختی از ترسهامان داریم؟ به دست آوردن این شناخت هم حتا آسان نیست، اما به دستآوردنش به معنای خودشناسی عمیق است. این را هم میدانم که ترسهای آدم یکی دو تا نیست، و اتفاقا ترسهایی که میشناسیمشان اغلب ترسهای ریشهییمان نیستند، اما به هر حال، با هر کدام هم که بتوانیم رودررو شویم، قدمی اساسی برداشتهایم برای خودشدن.
اینها را که اینجا نوشتم، یکجور گفتوگو با خود تلقی کنید.
منبع: وبلاگ حسین سناپور
نگاه ظاهرا غریبی دارد این فیلم به ترس، و من تخصصی در جنبههای روانشناسانهٔ آن ندارم، اما همین فیلم و نگاهِ خاصاش به ترس، کمکم میکند تا به ترس فکر کنم و به رابطهٔ ما با آن. رابطهیی که به نظرم زندهگی همهٔ ما را از ابتدای کودکی شکل میدهد؛ مثلى ترس از پدر یا مادر، ترس از تنها ماندن، ترس از تنبیه شدن یا تشویقنشدن یا نادیده گرفته شدن، و همهگانیتریناش که ترس از مرگ است. همهٔ اینها که حتم ریشه در کودکیمان دارند، تا آخر عمر دانسته و ندانسته به زندهگیمان شکل میدهند، گاهی بدون اینکه حتا درک درستی از آن پیدا کرده باشیم، یا فرصت نگاهی عمیق به درون خود برای شناختنش.
بگذارید خاطرهیی هم از گلشیری به همین بهانه نقل کنم. در دورهیی که قتلهای زنجیرهیی داشت اتفاق میافتاد، من و بعضی دوستان دیگر سعی میکردیم تا جایی که برامان مقدور است همراه گلشیری باشیم تا او تنها نماند، که تنها ماندن به معنای آمادهگی برای کشتهشدن بود. البته فرزانه طاهری مدام با گلشیری بود، اما به هر حال ما هم فکر میکردیم شاید بودنمان بیتاثیر نباشد. پس لحظات زیادی را در آن دو سه هفته من با گلشیری بودم و رفتارش را در مقابل آن تهدیدِ غریبِ قتلِ نویسندهگان دیدم. شاید خیلیها ندانند که بسیاری از نویسندهگان معروف و نیمهمعروف کشورمان در آن روزها به گوشه و کناری پناه برده بودند و مصاحبه و نظردادن که هیچ، حتا آفتابی نمیشدند. البته حق داشتند؛ ترس از مرگ واقعا جدی بود، به خصوص برای آدمهایی که شنیده بودند نامشان در فهرست است. و طبیعتا نام گلشیری میباید در بالاهای فهرست میبود. گلشیری اما نه به جایی غیر از خانهاش رفت و نه از رفتوآمد به خانهٔ نویسندهگان دیگر (مثلا پوینده که آن موقع دیگر به قتل رسیده بود) ، یا جلساتی که برگزار میشد (مثل تعداد کمی دیگر از نویسنده گان) خودداری کرد. سخنرانی کوتاه و تکاندهندهاش در مراسم مختاری را احتمالا خیلیها دیدهاند. و همهٔ اینها لابد همه را به این گمان میاندازد که احتمالا گلشیری نمیترسید. ولی اینطور نیست. من یکی دو شبی را در خانهٔ گلشیری گذراندم و دیدم که شبها خواب نداشت و نیمهشب بلند میشد و راه میرفت و سیگار میکشید و فکر میکرد. طبیعی بود که میترسید. به شدت هم. اما چرا پس آن را رفتار را میکرد؟ این را من از خودم میپرسیدم، و به نظرم تناقضآمیز میرسید. اما بعدها فهمیدم که گلشیری همان ترس را مایهٔ شجاعتش کرده بود. به گمانم به جنگ آن ترس میرفت و به همان اندازه نیرو میگرفت تا مدام تندترین مصاحبهها را بکند، تا آنجا که بعضی نویسندههای ترسیده، به دوستان نزدیکش پیغام بدهند که این گلشیری فلان فلان شده مگر میخواهد ما را به کشتن بدهد؟ و خندهدار اینکه از مصاحبههای گلشیری آنها بیشتر میترسیدند.
به نظرم شجاعت اصلی گلشیری نه در گفتن آن حرفها و نه در نترسیدن از مرگ، که در مواجهه با ترسِ خودش بود. گلشیری گمانم همان کاری را میکرد که در فیلم آغاز بتمن مربی از بتمن میخواست: با ترساش مواجه میشد و از آن نیرو میگرفت.
حتما شما هم مثل من دربارهٔ شکارهای همینگوی و رفتن به جبهههای جنگ خوانده و شنیدهاید، و اینکه از این بابت چه قدر از شجاعتش گفتهاند، اما شاید این را هم شنیده باشید که بعضی معتقدند او به خاطرِ ترسش از مرگ به جبهههای جنگ ایتالیا و اسپانیا و شکارهای خطرناک میرفت. اگر این حرف دربارهاش درست باشد، یعنی انگار او هم میرفته سراغ مرگ، تا از آن نترسد و ازش نیرو بگیرد، و شاید همین هم باعث شده چند رمان خوب و چندین داستان کوتاه خوب بنویسد، و شاید در کل، زندهگی خوبی داشته باشد.
حالا ما با ترسهامان چه کار میکنیم؟ نمیدانم. هر کس راه و روش خودش را دارد. آیا میتوانیم باهاش رودررو شویم؟ کار سختی است. خیلی سخت. آن قدر که اغلبمان با همین ترسها پیر میشویم و میمیریم. اصلا آیاشناختی از ترسهامان داریم؟ به دست آوردن این شناخت هم حتا آسان نیست، اما به دستآوردنش به معنای خودشناسی عمیق است. این را هم میدانم که ترسهای آدم یکی دو تا نیست، و اتفاقا ترسهایی که میشناسیمشان اغلب ترسهای ریشهییمان نیستند، اما به هر حال، با هر کدام هم که بتوانیم رودررو شویم، قدمی اساسی برداشتهایم برای خودشدن.
اینها را که اینجا نوشتم، یکجور گفتوگو با خود تلقی کنید.
منبع: وبلاگ حسین سناپور
ارسال نظر