سرنوشت هولناک عروس ۱۴ ساله عرب در مشهد / جنینم را سقط نکردم! + عکس
پارسینه: به خاطر اشتباه در ازدواج روزگارم سیاه شد به طوری که هیچ وقت در زندگی ام رنگ خوشبختی را ندیدم و به زنی عصبانی و پرخاشگر تبدیل شدم شاید اگر خانواده ام در انتخاب همسر برای من دقت میکردند امروز مهر «قاتل» بر پیشانی ام نمیخورد اما...
زن ۲۵ ساله که به اتهام قتل دختر خوانده اش با صدور دستوری از سوی قاضی علی اکبر احمدی نژاد (قاضی ویژه قتل عمد مشهد) دستگیر شده است پس از آن که به سوالات کارآگاه عظیمی مقدم (افسر پرونده) پاسخ داد گذشته تلخش را عامل اصلی وقوع این جنایت هولناک دانست و درباره داستان زندگی اش گفت: پدرم اهل کرکوک عراق است. سالها قبل به ایران آمد و در استان خراسان رضوی به زندگی ادامه داد. او مدتی بعد با مادرم که اهل بجنورد بود ازدواج کرد که من و خواهر و برادرم حاصل این ازدواج هستیم آن زمان پدرم در کرمانشاه مشغول کار بود و نمیتوانست شغلش را رها کند به همین دلیل کمتر به ما سر میزد، اما مخارج زندگی را برایمان میفرستاد.
او ماهی چند روز نزد ما میآمد و سپس برای آن که از کارش اخراج نشود دوباره به کرمانشاه باز میگشت. از همان ابتدا من و خانواده ام در حاشیه شهر مشهد زندگی میکردیم. مادرم نیز به امور خانه داری و تربیت فرزندانش مشغول بود. به خاطر این که خواهرم چهار سال از من کوچکتر است مجبور بودم به تنهایی به مدرسه بروم.
هر کسی در خانواده ما گرفتار مسائل و مشکلات خودش بود و من از این تنهایی ناراحت بودم. با وجود این همه کارهایم را انجام میدادم و به درس و مشقم میرسیدم تا این که وقتی ۹ ساله شدم و کلاس سوم دبستان را به پایان رساندم پدرم تصمیم گرفت دوباره به عراق برگردد چرا که با سقوط صدام دیگر احساس امنیت میکردیم.
پدرم به خاطر آن که اهل کرکوک بود فکر میکرد آن جا اوضاع زندگی مان بهتر میشود. خلاصه وسایل مان را جمع کردیم و عازم عراق شدیم. پنج سال در آن جا زندگی کردیم و من هم به تحصیلاتم در عراق ادامه دادم. با وجود این نمیدانم دوباره چه اتفاقی افتاد که پدر و مادرم تصمیم گرفتند به ایران برگردند. زمانی به منطقه گلشهر مشهد بازگشتیم که دیگر من ۱۴ سالم شده بود و پدر و مادرم به فکر شوهر دادنم افتادند.
بدین ترتیب مرا در همان سن آغازین دوران نوجوانی پای سفره عقد نشاندند و لباس عروس به تنم کردند. شوهرم یکی از بستگان مادرم و اهل خراسان شمالی بود، ولی زمانی که پا به خانه بخت گذاشتم تازه بدبختیها و سختی هایم شروع شد. همسرم مردی عصبی و پرخاشگر بود به طوری که یا مرا زیر مشت و لگد میگرفت یا خودزنی میکرد.
او به مواد مخدر اعتیاد داشت و نمیتوانست مخارج زندگی را تامین کند همسرم بیشتر روزها بیکار بود و تنها هزینههای اعتیادش را جور میکرد. از همان اوایل زندگی اختلافات من و او شروع شد به طوری که روزهای زیادی را پس از مشاجره و کتک کاری با یکدیگر قهر بودیم. دو بار از او شکایت کردم و به خاطر آثار ناشی از کتک کاری به پزشکی قانونی معرفی شدم. بارها تصمیم گرفتم از او طلاق بگیرم، اما خانواده ام اجازه چنین کاری را به من نمیدادند آنها از حرف مردم میترسیدند چرا که در فامیل مادرم طلاق گرفتن بسیار زشت و ناپسند بود به همین دلیل مجبور بودم به این زندگی ادامه بدهم.
وقتی دخترم «هستی» را باردار بودم آزار و اذیتهای همسرم نیز شدت گرفت. او به من سوءظن داشت و اجازه نمیداد از خانه خارج شوم با همین بهانه تهمتهایی به من میزد، ناسزا میگفت و در خانه حبسم میکرد. این رفتارهای خشن به جایی رسید که دیگر کارد به استخوانم رسید.
چندین بار تصمیم گرفتم به طور پنهانی جنینم را سقط کنم، ولی هر بار با مخالفت شدید خانواده ام روبه رو میشدم و آنها مرا از این کار منع میکردند با وجود این زندگی آرامی نداشتم و بر سر دو راهی مانده بودم تا این که بالاخره دخترم به دنیا آمد و من تصمیم گرفتم تا او را بزرگ کنم، ولی نمیتوانستم در کنار همسرم بمانم این بود که بعد از هفت سال بالاخره از او طلاق گرفتم تا سرنوشتم را تغییر بدهم و زندگی آرامی داشته باشم. زمانی که در کشاکش طلاق بودیم و به دادگاه خانواده در مشهد رفت و آمد میکردم با «محمد» (همسر فعلی ام) آشنا شدم چرا که او نیز با همسرش مشکل داشت و برای پیگیری پرونده طلاق به دادگاه خانواده میآمد. این آشنایی در حالی به ازدواج انجامید که محمد نیز سرپرستی دخترش عسل را به عهده گرفت و قرار شد عسل هم با ما زندگی کند، ولی او به حرفم گوش نمیداد و من در حالت عصبانیت زانویم را به کمرش گذاشتم و گردنش را به پشت سر کشیدم تا این که به قتل رسید و ...
او ماهی چند روز نزد ما میآمد و سپس برای آن که از کارش اخراج نشود دوباره به کرمانشاه باز میگشت. از همان ابتدا من و خانواده ام در حاشیه شهر مشهد زندگی میکردیم. مادرم نیز به امور خانه داری و تربیت فرزندانش مشغول بود. به خاطر این که خواهرم چهار سال از من کوچکتر است مجبور بودم به تنهایی به مدرسه بروم.
هر کسی در خانواده ما گرفتار مسائل و مشکلات خودش بود و من از این تنهایی ناراحت بودم. با وجود این همه کارهایم را انجام میدادم و به درس و مشقم میرسیدم تا این که وقتی ۹ ساله شدم و کلاس سوم دبستان را به پایان رساندم پدرم تصمیم گرفت دوباره به عراق برگردد چرا که با سقوط صدام دیگر احساس امنیت میکردیم.
پدرم به خاطر آن که اهل کرکوک بود فکر میکرد آن جا اوضاع زندگی مان بهتر میشود. خلاصه وسایل مان را جمع کردیم و عازم عراق شدیم. پنج سال در آن جا زندگی کردیم و من هم به تحصیلاتم در عراق ادامه دادم. با وجود این نمیدانم دوباره چه اتفاقی افتاد که پدر و مادرم تصمیم گرفتند به ایران برگردند. زمانی به منطقه گلشهر مشهد بازگشتیم که دیگر من ۱۴ سالم شده بود و پدر و مادرم به فکر شوهر دادنم افتادند.
بدین ترتیب مرا در همان سن آغازین دوران نوجوانی پای سفره عقد نشاندند و لباس عروس به تنم کردند. شوهرم یکی از بستگان مادرم و اهل خراسان شمالی بود، ولی زمانی که پا به خانه بخت گذاشتم تازه بدبختیها و سختی هایم شروع شد. همسرم مردی عصبی و پرخاشگر بود به طوری که یا مرا زیر مشت و لگد میگرفت یا خودزنی میکرد.
او به مواد مخدر اعتیاد داشت و نمیتوانست مخارج زندگی را تامین کند همسرم بیشتر روزها بیکار بود و تنها هزینههای اعتیادش را جور میکرد. از همان اوایل زندگی اختلافات من و او شروع شد به طوری که روزهای زیادی را پس از مشاجره و کتک کاری با یکدیگر قهر بودیم. دو بار از او شکایت کردم و به خاطر آثار ناشی از کتک کاری به پزشکی قانونی معرفی شدم. بارها تصمیم گرفتم از او طلاق بگیرم، اما خانواده ام اجازه چنین کاری را به من نمیدادند آنها از حرف مردم میترسیدند چرا که در فامیل مادرم طلاق گرفتن بسیار زشت و ناپسند بود به همین دلیل مجبور بودم به این زندگی ادامه بدهم.
وقتی دخترم «هستی» را باردار بودم آزار و اذیتهای همسرم نیز شدت گرفت. او به من سوءظن داشت و اجازه نمیداد از خانه خارج شوم با همین بهانه تهمتهایی به من میزد، ناسزا میگفت و در خانه حبسم میکرد. این رفتارهای خشن به جایی رسید که دیگر کارد به استخوانم رسید.
چندین بار تصمیم گرفتم به طور پنهانی جنینم را سقط کنم، ولی هر بار با مخالفت شدید خانواده ام روبه رو میشدم و آنها مرا از این کار منع میکردند با وجود این زندگی آرامی نداشتم و بر سر دو راهی مانده بودم تا این که بالاخره دخترم به دنیا آمد و من تصمیم گرفتم تا او را بزرگ کنم، ولی نمیتوانستم در کنار همسرم بمانم این بود که بعد از هفت سال بالاخره از او طلاق گرفتم تا سرنوشتم را تغییر بدهم و زندگی آرامی داشته باشم. زمانی که در کشاکش طلاق بودیم و به دادگاه خانواده در مشهد رفت و آمد میکردم با «محمد» (همسر فعلی ام) آشنا شدم چرا که او نیز با همسرش مشکل داشت و برای پیگیری پرونده طلاق به دادگاه خانواده میآمد. این آشنایی در حالی به ازدواج انجامید که محمد نیز سرپرستی دخترش عسل را به عهده گرفت و قرار شد عسل هم با ما زندگی کند، ولی او به حرفم گوش نمیداد و من در حالت عصبانیت زانویم را به کمرش گذاشتم و گردنش را به پشت سر کشیدم تا این که به قتل رسید و ...
منبع:
رکنا
ارسال نظر