واژههای فریبدهنده در اقتصاد و سیاست
توماس مایر، مترجم: جعفر خیرخواهان
ما میخواهیم درباره اقتصاد و نه معناشناختی صحبت کنیم. با این حال، از آنجا که اصطلاحات احساسبرانگیز، ناروشن و معمولا گمراهکننده، غالبا نقش مهمی در استدلالهای مرسوم در حوزه اقتصاد و سیاست ایفا میکنند، نیاز است یاد بگیریم چگونه چنین حقهبازیهایی را ردیابی کنیم اگر خواهان حمایت از خویش در برابر استدلالهای گمراهکننده هستیم. این مطلب را بدین خاطر نوشتهام.
برخی کلمات و مفاهیم تقریبا مقدر شده است بذر سردرگمی بکارند. البته نمیخواهم بگویم کسانی که آنها را به کار میبرند الزاما نیت گیج و سردرگم کردن ما را دارند. بیشتر آنها بدل کلامی را رد و بدل میکنند با این باور که سکه اصل هستند. من نمیگویم چنین اصطلاحاتی همیشه تقلبی و گمراهکننده هستند؛ هراز گاهی سکههای اصل هم یافت میشود. پس پیشنهاد نمیدهم اصلا کاری با آنها نداشته باشید- به راستی که گریزی در استفاده از برخی از آنها نیست و در این کتاب از آنها استفاده میکنم، اما وقتی به این کلمات برخورد میکنید و پیش از اینکه آنها را وارد ذهن خود کنید حواستان کاملا جمع باشد. من قصد ندارم همه این شرارتها را برملا کنم، بلکه چندتایی را به باد انتقاد میگیرم تا نشان دهم باید دقت داشته باشیم. با چند اصطلاحی که کاربرد گسترده دارند شروع میکنم و سپس به سراغ آنهایی میروم که در اقتصاد یا سیاست بیشتر کاربرد دارند.
اما پیش از توجه به این نمونههای خاص، نگاه کوتاهی به یک خطای معناشناختی بکنیم. در این خطا، معنای یک اصطلاح در وسط استدلال تغییر میکند. برای مثال در یک مقاله به درستی اشاره میشود که توزیع قدرت سیاسی بر تئوریهای علمی تاثیرگذار است: برای نمونه، قدرت سیاسی روی اینکه دولت چه نوع پروژههای تحقیقاتی را تامین مالی کند تاثیر میگذارد؛ بنابراین بر آنچه که دانشمندان کشف میکنند تاثیر میگذارد. تا اینجا هیچ ایرادی وارد نیست، اما چند صفحه بعد، واژه «تاثیر میگذارد» به «تعیین میکند» تغییر مییابد و نتیجه میگیرد کیفیت عینی شواهد اهمیتی نداشته و تئوریهای علمی ارزش حقیقی ندارند.
برخی اصطلاحات و عبارات پرکاربرد
«شاید»: جهش خلاف منطق از «شاید اینطور باشد» به «است»
با واژه ساده و ظاهرا بیغرض «شاید» شروع میکنیم. این واژه کاربرد کاملا مشروعی دارد، اما گاهی واقعا مسالهساز میشود، چون که با دو معنای بسیار متفاوت به کار میرود. یک وقت از «شاید» استفاده میشود تا صرفا نشان داده شود که چیزی میتوانست اتفاق بیفتد و نمیتوان این امکان را رد کرد که بگوییم اگر A رخ دهد، منجر به B خواهد شد. چون چیزهایی زیادی اتفاق میافتد و A اثرات مستقیم و غیرمستقیم بسیاری دارد، اغلب دشوار است منکر این عبارت امکانی شویم که بله، حقیقتا B شاید از A پیروی میکند، اما چقدر احتمال آن میرود؟ به ما گفته نشده است. در عین حال چند صفحه بعد، به طور ضمنی، معنای «شاید» چنان تغییر میکند که نه فقط یک امکان، بلکه دلالت بر احتمال قابل توجهی دارد؛ به طوری که جملهای شبیه این تحویل ما داده میشود: «نشان دادیم A منجر به B میشود.»
بهعلاوه برخی اوقات، چندین «شاید» خواننده را احاطه میکنند. فرض کنید A منجر به B میشود، B ممکن است منجر به C، C به D،D به E و E به F شود. برای یافتن این احتمال که A منجر به F خواهد شد باید احتمالات نشان داده شده به وسیله هر یک از این شایدها را ضربدر هم کنید. حتی اگر احتمال آنها مثلا 80 درصد بود (و مستقل از همدیگر باشند)، زمانی که 80 درصد را پنج بار در خودش ضرب کنید به احتمال 26 درصدی میرسیم. در عین حال تردید دارم بسیاری خوانندگان از همه جا بیخبر متوجه این نکته شده باشند که اگر چه هر گام در استدلال احتمال بالایی دارد، احتمال اینکه A به F منجر شود نباید بالا باشد. پس معلوم میشود چرا استدلالهای شیب لغزنده محبوبیت بالایی دارند. حواستان به زنجیره طولانی شایدها باشد.
«شاید»، تنها کلمهای نیست که باعث سردرگمی بین آنچه امکان دارد با آنچه احتمال دارد میشود. «میتواند» نیز قابلیت ایجاد چنین آشفتگی دارد، اگر چه با حد و اندازه کمتر، چون که دست کم به تفکیک بین امکان دارد و احتمال میرود اشاره میکند.
کمّی کردن احتمالات به شکل درصد یا نسبت، اغلب نیازمند دقتی بیشتر از آنی است که میتوانیم فراهم سازیم و در بیشتر زمینهها نامناسب به نظر میرسد، در حالیکه «ممکن است» یا «امکان دارد» اصطلاحات مبهمی هستند و اگر زیاد استفاده شوند احساس دو پهلو حرف زدن به وجود میآید.
«توضیح دادن» چیزی، آیا «دلیل» آن هم میشود؟
کلمه دمدمی دیگر «توضیح دادن» است. وقتی برخی رویدادها را به بخشهای تشکیلدهنده آن جدا میکنیم منطقی است به خواننده بگوییم اندازه هر کدام از این بخشها چقدر است، برای مثال اینکه افزایش سرمایهگذاری، 40 درصد افزایش GDP ما را توضیح میدهد (یعنی نشان میدهد یا برابر است). یا فرض کنیم برایتان سوال است که چرا قیمتها سال گذشته اینقدر زیاد افزایش یافت. به شما گفته میشود که مثلا 80 درصد افزایش با قیمت خدمات و 20 درصد دیگر با قیمت کالاها قابل توضیح است. چنین اطلاعاتی میتواند برای برخی اهداف مفید باشد.
تا اینجا عالی است، اما مشکلی وجود دارد. اصطلاح «توضیح میدهد» را نه فقط میتوان به عنوان «نمایانگر است» بلکه به عنوان «باعث آن شده است» نیز خواند. اگر از مثالهای بالا استفاده کنیم 40درصد افزایش GDP به علت افزایش سرمایهگذاری و 80 درصد تورم به علت افزایش قیمت خدمات است و این چیز کاملا متفاوت دیگری است. بنگاهها برای سرمایهگذاری مجبورند کالاهای سرمایهای بخرند و چون آنهایی که در تولید این کالاها مشغول هستند بخشی از درآمد تازه به دست آمده خود را خرج میکنند، درآمد سایرین نیز افزایش مییابد؛ به طوری که افزایش سرمایهگذاری احیانا مسوول- به معنای علّی «توضیح دادن»- بیش از 40 درصد افزایش GDP بوده است. داستان مشابهی را میتوان درباره افزایش قیمتها گفت. اینکه افزایش قیمت خدمات، 80 درصد افزایش کلی قیمتها را توضیح میدهد- به معنای نمایانگر است، نه اینکه افزایش قیمت خدمات باعث 80 درصد افزایش کل قیمتها شده است. آزمایش ذهنی زیر به آسانی این را نشان خواهد داد. فرض کنید قیمت خدمات اصلا افزایش نیافته باشد، اما بانک مرکزی باعث شود عرضه پول 5 درصد افزایش یابد. در این حالت که قیمت خدمات افزایش نمییابد، مردم پول بیشتری
دارند تا صرف سایر اقلام کنند. نتیجه اینکه، قیمت این اقلام بیش از آنکه واقعا افزایش مییافت افزایش یافته است. ثابت نگه داشتن قیمت خدمات، نرخ تورم را به میزان 80 درصد کاهش نداده است. مثال دیگری میآوریم: مرکز تحقیقات تغییرات اقلیمی تیندال برآورد کرد که در سال 2004، خالص صادرات توضیحدهنده 23 درصد انتشار گازهای گلخانهای چین است. فرض کنید چین صادراتش را کاهش داده بود و برای اینکه جلوی افزایش شدید بیکاری را بگیرد، در عوض تقاضای داخلی را تحریک کرده باشد. خالص صادرات آن حالا دیگر 23 درصد انتشار آلودگی به حساب نمیآید، اما آیا میزان انتشار آلودگی چین کمتر شده است؟
«علت ریشهای»: امتیاز دادن به یک علت
مثالی دیگر از یک اصطلاح مغشوش و اصطلاحی که من تردید دارم اثر روشنگری در بیشتر استدلالها داشته باشد، «علت ریشهای» است. ما همه میدانیم که گیاهان از ریشه رشد میکنند و اینکه معلولها از علتها ظاهر میشوند، پس چرا دو کلمه را ترکیب نکرده و استعارهای از طبیعت را استفاده نکنیم؟ دلیل قانعکنندهای هست. چون علیت مفهوم به شدت پیچیده و مشکلی است، از آن میگذریم و به بخش «ریشهها» نگاه میکنیم. آیا این هیچ معنایی دارد یا مثل کلمه «منظم» که روزنامهنگاران اغلب به «جنگ» میافزایند و جنگ منظم میسازند صرفا روش استفاده از دو کلمه است؛ در حالیکه یک کلمه را هم میتوان به کار برد؟ لزوما نه، چون که دو مورد استفاده یکی مجاز و دیگری غیرمجاز دارد. اینجا یک مثال از مورد مجاز میآوریم. فرض کنید ما سه علت مهم از یک پدیده شناسایی کردیم. سپس کسی اشاره میکند که این سه علت به ترتیب، همگی یک علت واحد دارند. آن علت پس شایسته صفت «ریشهای» خواهد بود.
اما همیشه «علت ریشهای» به این شیوه به کار نمیرود. در عوض، کلمه «ریشه» استفاده میشود تا یواشکی وارد ایدهای شود که این علت خاص نسبتا مهمتر یا با ارزشتر از هر علت دیگری است. من میگویم «یواشکی وارد میشود» چون معمولا هیچ دلایلی ارائه نمیشود که چرا این علت باید جدا شود. احتمال زیادی دارد که وقتی کسی میگوید «علت ریشهای جنایت، فقر است» او آن را علت ریشهای مینامد نه عمدتا، چون که معتقد است فقر بنیان همه علتهای دیگر است که او میتواند فکر کند، بلکه چون او فکر میکند کاهش فقر یک هدف سیاستگذاری مهم به دلایل دیگری نیز هست. فرض کنید یک محافظهکار میگوید: «علت ریشهای جنایت، افول انسجام خانوادگی است،» و یک لیبرال جواب میدهد: «نه علت ریشهای، فقر است.» آنها دو چیز مشترک دارند؛ هر دو به علت جنایت اشاره میکنند و ادعا میکنند- بدون آوردن هیچ توجیهی- که این علت خاص بسیار مهمتر یا قابل توجهتر از سایر علتها است.
نمیخواهم بگویم همه علتها برابر هستند و وقتی درباره علتهای X صحبت میکنیم باید همه شرایط مورد نیاز برای رخ دادن X را فهرست کنیم. چنین کاری ناممکن است. میتوان به همه علتها به جز یکی به عنوان علل پیشزمینه برخورد کرد و روی آن یکی متمرکز شویم که میخواهیم تاکید نماییم، اما باید بتوانیم دلایل خوبی بیاوریم که چرا ما این یکی و نه دیگران را انتخاب کردیم یا دلیلی برای فکر کردن بدهیم که آن یک اهرم آماده برای کنترل کردن X به ما میدهد. صرف اینکه آن را علت ریشهای بنامیم کفایت نمیکند. به جای «ریشه»، از«اساسی»، «بنیادی» و غیر آن استفاده کنیم هم همینطور است؛ نیاز به یک تبیین و نه کلمه جانشین است.
برخی اصطلاحات و عبارات مرتبط با اقتصاد و سیاست
1- «چپ» یا «راست» یا فقط گیجکننده؟
انقلاب فرانسه برخی چیزهای خوب و برخی چیزهای بد داشت. در بین چیزهای بد یکی این بود که در مجلس ملی، اعضای محافظهکارتر در سمت راست و اعطای رادیکالتر در سمت چپ مینشستند. انگار این باعث ایده ساده انگارانهای شد که میتوان هندسه مسطح را در علم سیاست بهکار برد و هر کسی را به صورت چپ یا راست طبقهبندی کرد. این فرض سادهانگارانه است؛ چون فرض میگیرد همه سیاست را میتوان به مقوله واحدی تقلیل داد یا مردمی که در یک موضوع، موضع چپ میگیرند معمولا در سایر موضوعات همچنین رفتاری دارند و همین ماجرا برای راست هم برقرار است. برخی اوقات یکی از این دو شرط برقرار است، اما برخی اوقات هیچکدام برقرار نیست. برای مثال فاشیسم یا پوپولیسم معاصر آمریکایی در کجا قرار میگیرد؟ یا بر همین منوال وقتی دموکراتها علیه تجارت آزاد و جمهوریخواهان به نفع آن سخن میگویند چه کسی چپ و چه کسی راست است؟
اگر اصطلاحات «چپ» و «راست» در بستر سیاسی معاصر تقریبا نامنسجم هستند، درباره «لیبرال» و «محافظه کار» چه میگوییم؟ آنها نیز در هم برهم هستند. مشکل تا حدی این است که حزب دموکرات، برخی مواضع اصلی برگزیده است که قانونا میتوان «لیبرال» نامید و حزب جمهوریخواه برخی مواضع برگزید که میتوان قانونا «محافظهکارانه» نامید، سایر مواضعی که دموکراتها برگزیدند تا کشش و جذابیت خود را در نظر رایدهندگان معین افزایش دهند «لیبرال» نامیده میشود و حالتی مشابه برای جمهوریخواهان صادق است.
سه انتخاب در برابر من وجود دارد: تلاش در بسط یک مجموعه منسجم از اصطلاحات جایگزین؛ کلا اجتناب از مفاهیمی مثل لیبرال و محافظهکار یا استفاده از این اصطلاحات (یا همخانوادهها) به همان معنای غیردقیق روزمره. اولین اینها نیازمند یک کتاب درباره اندیشه سیاسی است که این کتاب، آن نیست. انتخاب دوم، اینکه از این اصطلاحات دوری گزینیم، نیازمند درازگوییهای بیجایی است که احیانا منجر به آشفتگی بیشتری میشود تا روشنگر باشد؛ بنابراین من با پوزش از خوانندگان، اصطلاحات «لیبرال» و «محافظهکار» را در نسخه متعارف و غیردقیقشان استفاده میکنم.
2- بوروکراسی
ما معمولا بوروکراسی را با دولت یکی میگیریم و محافظهکاران از نفرت ذاتی ما نسبت به بوروکراسی به عنوان استدلال محکم سیاسی علیه دخالت دولت استفاده میکنند. مثل اواسط دهه 1990 که طرح بیمه تندرستی کلینتون را عقیم کردند، اما شناسایی بوروکراسی به عنوان بیماری منحصرا دولتی، اشتباه است، چون بوروکراسی ویژگی منتسب به همه سازمانهای مدرن امروزی است. سازمانهای بزرگ برای جلوگیری از ناسازگاری و مهار تصمیمات خودسرانه توسط کارکنان سطح پایین و متوسط و نیز جلوگیری از گرفتن تصمیمات متضاد با اهداف سازمان، باید انعطافپذیری را فدا کرده و با اهداف مکتوب رسمی فعالیت کنند که همان بوروکراسی است. مالک- مدیر فروشگاه کوچک توان چانهزنی با مشتری خود را دارد که در صورت نیاز قیمت را کاهش دهد، اما اگر فروشگاه بزرگ زنجیرهای به فروشندگان خود اجازه میداد آزادانه چانهزنی کنند، احتمال داشت قیمتها را به ویژه برای دوستانشان، بسیار زیاد پایین بیاورند، چون آنها انگیزه اندکی برای حداکثرسازی سود فروشگاه دارند. به همین ترتیب اگر شرکت بیمه حوادث از قواعد رسمی پیروی نکند و به ارزیابان خود بگوید از فهم متعارف استفاده کنند، پراکندگیهای بسیار زیادی
در برخورد با مطالبات مشابه وجود خواهد داشت.
پس چرا ما اینقدر زیاد درباره بوروکراسی دولتی و بسیار کمتر درباره بوروکراسی بخش خصوصی میشنویم. یک تبیین که در ادامه به آن خواهم پرداخت این است که به دلایل روشن و منطقی، بوروکراسی بیشتری در دولت داریم. تبیین دیگر، تقسیم کار عجیب و غریبی است که طبق آن، محافظهکارها، به انتقاد شدید از دولت میپردازند که بوروکراتیک است در حالیکه لیبرالها به انتقاد از بنگاههای خصوصی میپردازند که زیادی حریص هستند. در واقعیت امر هم بنگاهها بوروکراتیک بوده و هم دولت حریص است. بیشتر نهادهای دولتی مشتاق افزایش بودجه خود هستند. سوم، گافهایی که بوروکراسیهای دولتی میدهند خوراک خوبی برای رسانهها است. حس طغیان ما را علیه کسانی که قوانین را بر ما تحمیل کرده و مثل فرادست عمل میکنند، تحریک میکند. یک گزارش خبری که نیروی هوایی 7 هزار دلار بابت قهوهجوش داده است خوانندگان مشتاقی پیدا میکند، به ویژه اگر به آنها گفته نشده باشد هواپیماهای تجاری نیز حدود همین مبلغ را برای قوهجوش در هواپیماهایی به همان بزرگی هواپیماهای نفربر نیروی هوایی میپردازند و ما بسیاری ماجراهای وحشتناک بوروکراتیک درباره بنگاههای خصوصی نمیشنویم؛ چون
روزنامهنگاران دسترسی کمتری به آنچه در آنجا میگذرد دارند. به طور کلی باید مراقب ماجراهای هراسبرانگیز رسانهها بود. از این واقعیت که برخی رفتار شرارتبار توجه رسانهای زیادی دریافت میکند میفهمیم که آنها بسیار غیرمعمول بوده و حالت عادی ندارند.
همانطور که اشاره شد، ادارات دولتی جدای از تاثیر اندازه معمولا بسیار بزرگترشان، حقیقتا در مقایسه با بنگاههای خصوصی آمادگی بیشتری برای ابتلاشدن به بیماری بوروکراتیک دارند و همینطور هم باید باشد. در بنگاهها، کارکنانی که با عموم سروکار دارند در معرض نظارت دقیق مدیرانی هستند که در خدمت هدف کسب و کار یعنی حداکثرسازی سود میباشند، نسبت به کارکنان دولتی که تحت نظارت رایدهندگان هستند؛ بنابراین کارکنان دولتی باید مقید به قوانین بیشتری باشند. بهعلاوه در مورد بیشتر فعالیتهای دولتی، هیچ معیار روشنی نداریم که کارآیی مدیر را قضاوت نماییم؛ بنابراین قدرت صلاحدیدی دادن به آنها خطرات بیشتری دارد. بیشتر بنگاهها میتوانند به مدیران خود قدرت صلاحدیدی قابلملاحظهای در استخدام و اخراج کارکنان بدهند؛ چون آنها میدانند مدیر انگیزه استخدام و حفظ کارآترین نیروی کار را دارد؛ رتبه شایستگی وی به آن بستگی دارد. در عوض دولتها متکی به نظام خدمات کشوری هستند. آنهایی که از بوروکراسی دولتی شکایت میکنند حتی شاکیتر خواهند شد اگر ما به «نظام تاراج و غنیمت» قدیم بازگردیم، نظامی که به حزب برنده شده در قدرت اجازه میداد تا کارکنان
متعلق به حزب دیگر را اخراج کند و هواداران خویش را به استخدام درآورد.
3- «طبقه متوسط»
«طبقه متوسط» دقیقا چیست؟ بیشتر آمریکاییها خودشان را طبقه متوسط مینامند، اما این اصطلاح همچنین برای کسانی به کار میرود که درآمدشان رقم زیادی از میانه درآمدها بیشتر نیست و اینکه با «بیشتر مردم» متفاوت است. در اوقات دیگر برای نشان دادن مردمی که فقیر نیستند یا مردمی که ارزشهای معینی را پاس میدارند یا مردم «مورد احترام» یا «ما» به کار میرود.
از یک جنبه، معنای بیثبات اصطلاح «طبقه متوسط» نقش دولت را گسترش داده است. وقتی برخی گروههای همسود در جستوجوی حمایت عمومی برای برنامه دولتیای هستند که به آن گروه نفع میرساند، اغلب خودشان را «طبقه متوسط» مینامند، تصویر خانواده سختکوش طبقه کارگر را در نظر مجسم میسازند که علیه بدشانسیهای روزگار مبارزه میکند تا اهداف خود را تامین کند، وقتی در واقع اکثر اعضای آن از امکانات نسبتا عالی برخوردارند. یا میتواند برنامه پیشنهادی را ابتدا به خانوادههایی محدود سازد که بیشتر مردم به تقریب طبقه متوسط ملاحظه میکنند و سپس طی سالها، قدم به قدم، سقف درآمد حائز شرایط بودن را بالا ببرد تا اینکه «طبقه متوسطی» که برنامه پوشش میدهد ثروتمندان را نیز شامل گردد، اما از جهت دیگر، استفاده گسترده اصطلاح «طبقه متوسط»، نقش دولت را کاهش داده است؛ چون با وجود مردم حتی نسبتا فقیر که خودشان را طبقه متوسط ملاحظه میکنند، پشتیبانی سیاسی برای برنامههای کمک به فقرا کمتر میشود.
4- کالاهای لوکس ضروری یا کالاهای ضروری لوکس
هنگامی که درباره خریدهایمان فکر میکنیم، «ضروری» و «لوکس» اصطلاحات راحتی هستند چون در این مورد، معیار آسان خریدهای عادی خودمان را در اختیار داریم که به ما اجازه میدهد بگوییم آیا باید حداقل یک کم احساس گناه در مورد خریدمان داشته باشیم یا خیر، اما چنین معیارهایی ذهنی بوده و از شخصی به شخص دیگر فرق میکند و بستگی به درآمد و سلیقه افراد دارد. برای مثال زمانی لولهکشی آب گرم کالای لوکس محسوب میشد؛ بنابراین مفهوم لوکس بودن برای اقتصاددانان کاربرد اندکی دارد و بهتر است به اخلاقگرایانی سپرده شود که به تقبیح عیب و ضعفهای نوع بشر مشغول هستند.
اگر مفهوم کالاهای لوکس را کنار بگذاریم، مفهوم عکس آن یعنی کالاهای ضروری را نیز میتوانیم رها کنیم. هر از گاهی عدهای از مردم سعی کردهاند جان تازهای به ایده کالاهای ضروری ببخشند و استدلال میکنند که ما نیاز به حداقل مقدار غذا، پوشاک و سرپناه برای زندهماندن داریم. بهعلاوه برای اینکه ما موجودات اجتماعی بتوانیم در حد مناسبی به وظیفه خود عمل کنیم نیاز به رفع حداقل معین مصرف به ویژه در پوشاکی داریم که جامعه ما ایجاب میکند. سپس همه مخارج دیگر را باید لوکس نامید، اما «نیازهای اجتماعی» را نمیتوان به روشنی از همجدا کرد، بهطوری که آنچه ما لوکس مینامیم تقریبا دلبخواهی است و هیچ لطفی ندارد که بگوییم کالاهای معین مثل غذا، ضروری هستند به طوری که برای مثال خرید غذا باید از مالیات بر فروش دولتی مستثنا گردد. همه غذاها ضروری نیستند. شکلات گران قیمت بلژیکی که من میخرم ضروری نیست. روی همرفته بهتر است تعریف جورج استیگلر را برگزینیم که کالای لوکس چیزی است که ما فکر میکنیم سایر مردم باید بدون آن زندگی کرده و کاری به آن نداشته باشند. این حداقل باعث میشود از قضاوت ارزشی که در ذات اصطلاحاتی مثل لوکس و ضروری هستند
خودداری کنیم.
با اینحال، اقتصاددانان در برابر پافشاری مردم به این که دستهبندی به نام «ضروری» و «لوکس» وجود داشته باشد، تسلیم شدهاند. از این رو، آنها با ارائه تعریفی خیلی دقیق اجازه دادهاند تا مردم به آن بحث برگردند؛ ضروریها کالاها و خدماتی هستند که هنگام افزایش درآمدمان، درصد کوچکتری از درآمد را صرف آن میکنیم و لوکسها کالاها یا خدماتی هستند که درصد بزرگتری از درآمدمان را صرفشان میکنیم، اما با همه اینها، اقتصاددانان به ندرت این اصطلاحات را به کار میبرند.
5- آیا واقعا اتلاف منابع داریم؟
هر کسی به مخالفت با اتلاف منابع برمیخیزد و حجم زیادی از اتلاف در دولت دیده میشود؛ بنابراین تعجبی ندارد که سیاستمداران به خصوص از جناح محافظهکار، وعده حذف اتلافها را بدهند. همچنین تعجبی ندارد که آنها عمدتا شکست بخورند چون هزینهای که به نظر یک شخص اتلاف میآید، برنامه ارزشمند شخص دیگری است. شاید شما پشتیبانی بنیاد ملی علوم از پژوهشهای اقتصادی را اتلاف منابع و بیمه دولتی سیلابها را برنامه ارزشمندی ببینید، در حالیکه من دقیقا عکس آن فکر میکنم. تا زمانی که ما نتوانیم به توافق بیشتری برسیم که اکنون چه چیزی اتلاف منابع است، اتلاف افزایش خواهد یافت حتی اگر مقامات دولتی به سختی و هوشمندی سعی کنند جلوی آن را بگیرند و سیاستمداران جناح راستی با تقبیح کردن آن خودی نشان دهند.
6- تجارت: «آزاد» یا «منصفانه»
چیزی که به طرفداران تجارت آزاد کمک میکند اشاره ضمنی مثبتی است که واژه «آزاد» دارد. مخالفان تجارت آزاد هم با آن برتری به مخالفت برمیخیزند، اما نه با حمایت از تجارت «غیرآزاد» یا «محدودشده»، بلکه با تجارت «منصفانه». منظور آنها این است که غیرمنصفانه است به واردکنندگان اجازه دهیم از برتری دستمزدهای پایینتر در سایر کشورها استفاده کنند و تولیدکنندگان داخلی را از بازار به بیرون برانند و باعث شوند کارگرانشان مشاغل خود را از دست بدهند، اما آیا «منصفانه» است که کارگران بسیار فقیرتر در کشورهای خارجی را از فرصت رقابت کردن با کارگران پولدارتر در آمریکا محروم سازیم؟ چنین رقابتی، در عین حال که دستمزد برخی کارگران آمریکایی را پایین میآورد، دستمزد کارگران خارجی را بالا میبرد و چون که اینها کمتر از همتایان آمریکایی خویش درآمد کسب میکنند، نابرابری درآمدی جهانی کاهش مییابد.
7- مالیات بر مردن
مالیات گرفتن از یک شخص به این خاطر که در حال مردن است هم غیرعادی و هم ناعادلانه به نظر میرسد، به طوری که دولت بوش دوم با نامگذاری مالیات بر املاک به عنوان «مالیات مرگ» موفق شد آن را دستکم به طور موقت از دستور کار مجلس نمایندگان خارج کند، اما این مالیات بر مردن نیست، مالیات بر املاک و مستغلات بزرگی است که به وارثان رسیده است. شما مجبور نیستید آن مالیات را بپردازید تا اجازه مردن بیابید و بیشتر مردم فقیر بدون پرداخت آن میمیرند. در سطح کلی، اثرات آن شبیه مالیات بستن بر دریافتکنندگان ارثیه است که نه عجیب و نه ناعادلانه به نظر میرسد. استدلالها در این مورد باید تبدیل به بحثی شوند که آیا ثروتمندان مجاز هستند همه ثروت این جهانی خویش را به وارثان خود انتقال دهند- وقتی وارثان آنها پیش از این هم از دسترسی بیشتر و بهتر به تحصیلات، مدارس، سفرها، دوستان و محیط نفع فراوانی بردهاند.
8- آیا رشد باید پایدار باشد؟
به ما گفته شده است که هدف باید رشد «پایدار» باشد و چیزی در این میان هست که توجه را اگر چه فقط غیرمستقیم به این نکته متمرکز میسازد که برخی اوقات اثرات نامطلوب رشد بر اثرات مطلوب آن غلبه میکند. این واژه همچنین ما را ترغیب میکند، تا نه فقط به اثرات حال بلکه به اثرات آینده هم نگاهی داشته باشیم و این البته مهم است، اما به صورت دستوری خاصتر، اشتباه فهمیده میشود. فرض کنید کالای بادوام جدید مثل رایانه یا تلویزیون در بازار ظاهر میشود و کاملا محبوبیت مییابد. به طوری که به سرعت رشد خواهد کرد تا استفاده از آن همه جاگیر شود و پس از آن آهستهتر رشد میکند. آیا بهتر این بود که با نرخ پایداری رشد میکرد تا خریداران بالقوه را به مدت طولانیتری منتظر نگه دارد؟ یا به اقتصاد در سطح کلان نگاه کنیم. فرض کنید یک سیاست باعث میشود درآمد سرانه با نرخ 5درصد در سال بعد و با نرخ 2 درصد پس از آن رشد کند، در حالی که سیاست دیگر باعث میشود تا درآمد سرانه با نرخ 2 درصد در همه سالها رشد نماید؟ آیا سیاست اولی ترجیح ندارد؟ بلی، رشد پایدار به نظر گرم، دلپذیر و معقول میآید اما آیا آن همیشه بهتر از رشد ناپایدار است؟ من گمان میکنم همه
چیزی که طرفداران رشد پایدار میخواهند بگویند این است که ما باید حواسمان به اثرات محیطزیستی باشد. از این جهت حق با آنها است اما چرا نیاییم و فقط آن را بگوییم؟
9- «دموکراتیک» یا «برابرخواه»
شیوه استفاده از کلمه «دموکراتیک» اغلب دو معنای متمایز را مخلوط میکند. یکی از آنها نظام دولتی بر پایه انتخابات با حق رای همگانی است در کنار قوانینی که به مخالفان فرصت کافی برای فعالیت سیاسی میدهد تا دولت را در انتخابات بعدی برکنار سازند. معنای دیگر آن برابرخواهی است، مثل زمانی که کسی یادآوری میکند: «فرستادن بچههایتان به مدرسه خصوصی دموکراتیک نیست.» چنین استفادهای از اصطلاح «دموکراسی» که نشان از برابرخواهی دارد، سلاح قدرتمندی در اختیار برابرخواهان میگذارد. عملا همه آمریکاییها احساسات مثبت قوی درباره دموکراسی به معنای اولی آن اصطلاح دارند؛ بنابراین زمانی که آنها به مخالفت با سیاستها و رویههایی میپردازند که برچسب «دموکراتیک» خوردهاند احساس خوبی ندارند، حتی اگر اینها فقط در معنای دومی خود دموکراتیک باشند. در عین حال بسیاری از آنها در مخالفت با سیاستهایی که تحت عنوان برابرخواهانه عرضه میشوند درنگ نمیکنند.
10- آیا حرص و آز تا این حد بد است؟
قطعا حرص نام بدی یافته است، اما حرص دقیقا چیست؟ وقتی آدم به خوبی تغذیه شدهای را میبینیم که به سرعت غذا را قورت میدهد، در حالیکه نگاه حریصانهای به تکه غذای باقیمانده در دیس میاندازد یا وقتی بچهای را میبینیم که اسباب بازیهای بسیاری دارد و اسباب بازیها را از سایر بچهها چنگ میزند، پس من میتوانم بگویم «بله، این همان حرص است.» اما در علم اقتصاد مسائل معمولا به همین سادگی نیستند. چند سال قبل نیویورک تایمز مقالهای درباره ماهیگیری بیش از حد در خلیج کالیفرنیا منتشر کرد با این عنوان که «در مکزیک، حرص ماهیگیران ماهیها را نابود میکند.» مقاله فعالیتهای شرکتها، دولتهای محلی و ماهیگیران را توصیف میکرد، بسیاری از این ماهیگیران ظاهرا آدمهای فقیری بودند که برای زنده ماندن وابسته به این فعالیت بودند. آیا نیویورک تایمز مجاز بود آنها را حریص توصیف کند؟ آیا امکان استفاده از کلمه «حریص» وجود داشت چون شرکتها نیز در ماهیگیری دخیل بودند؟ اگر اینطور است آیا این شرکتها «حریص» بودند چون که آنها سعی دارند سود هنگفتی به جیب بزنند یا اینکه آنها فقط سود عادی کسب میکنند؟ گزارش هیچ چیز به ما نمیگوید و آیا خود روزنامه
هم با کسب سود هنگفت مخالف است؟
سه پرسش دردسرساز دیگر در اینباره وجود دارد که منظور ما از حرص و برداشت ما نسبت به آن چیست: فرض کنید یک فرد دانشگاهی مشتاق است به مقالاتش مرتب ارجاع داده شود که سنجه مرسوم دستاورد علمی است. پس او در مقالات خود استناد غیرضروری به مقالات همکاران خود میکند به این امید که آنها معامله به مثل خواهند کرد. آیا او آدم حریصی است یا اینکه برای صحبت کردن درباره حرص باید پولی هم در میان باشد؟ اگر اینطور است پس احتمالا برخی از «گفتوگوها درباره حرص» چیزی بیش از تلاش دانشگاهیان زهدفروش (که بیش از آنکه با پول پاداش بگیرند با اعتبار دانشگاهی پاداش میگیرند،) برای این نیست که ادعا کنند آنها از لحاظ اخلاقی بر اهالی کسب و بازار که پاداششان عمدتا به شکل پولی میآید برتری دارند. دوم اینکه در جایی که دانشگاهیان و روزنامهنگاران نیز به پاداشهای پولی متوسل میشوند، آیا آنها مصون از گناه حرص هستند، چون که پاداشهای پولی آنها به صورت حقوق و نه سود میآید؟ سوم اینکه چرا روشنفکران و رسانهها این حد زیاد با رذیلت حرص مشکل دارند تا با سایر رذیلتها؟ آیا علت این است که آنها خودشان را کمتر حریصتر از سایر طبقات فرادست میبینند و
بنابراین همدردی کمتری با گناه حرص میکنند تا با سایر گناهها؟ این روزها کمتر درباره گناه غرور و خودپسندی میشنویم.
سرانجام اینکه مگر قرار نیست شرکتها سودشان را حداکثر سازند؟ آیا با این کار وظیفه امین بودن خود نسبت به سهامداران را به درستی انجام نمیدهند و نیز نیرویی که آنها را وارد میسازد تا به دنبال تخصیص کارآی منابع باشند؟ گفتن اینکه آنها باید فقط به دنبال سود «معقول» و نه سود «شرمآور» باشند پاسخ کافی نیست. چگونه این اصطلاحات را تعریف کنیم؟ بهعلاوه اگر سودها در حد قابل توجهی نوسان میکند شاید نیاز به سودهای شرمآور در یک سال باشد تا زیانهای سنگین وارده در سالهای دیگر را جبران نماید. به همین ترتیب، در مورد سرمایهگذاریهای بسیار پرریسک، نیاز به چشمانداز سودهای شرمآور در صورت موفقیت سرمایهگذاری است تا به عنوان یک طعمه و جذبه برای جبران احتمال بسیار بیشتر ضرردهی باشد.
اما منظور این نیست که همه حرصها فضیلت هستند. وقتی آدام اسمیت نفع شخصی را تحسین میکرد، آنچه در ذهنش داشت نفع شخصی روشنگرانه بود و این اغلب مستلزم حساسیت اخلاقی به مطالبات دیگران است. مثلی در وال استریت هست که میگوید: «میتوان با موضع گاو صفت (خوشبینانه) پول درآورد، میتوان با موضع خرس صفت (بدبینانه) پول درآورد، اما نمیتوان با موضع خوکصفت (حریصانه) پول درآورد.».
11- بد استفاده کردن از «بهرهکشی»
بهرهکشی مثل حرص واژهای است که تقبیح آن آسانتر از تعریف آن است. برای گفتوگوی جدی درباره کارگرانی که استثمار شدند نیاز به معیاری برای تعیین دستمزد مناسب داریم و این همان جایی است که مشکل ایجاد میشود. از جنبه احساسی- اما نه فکری- ارضاکننده است که دستمزد مناسب را حداقل در سطح دستمزد معیشتی تعیین کنیم، اما دو مشکل بهوجود میآید. نخست، خود اصطلاح «دستمزد معیشتی» مبهم است. اگر استانداردهای کشورهای صنعتی را بهکار ببریم، پس بیشتر کارگران در بیشتر کشورهای در حال توسعه استثمار میشوند، اما وقتی میگوییم حتی کارگرانی که در کشورشان بیش از دستمزد میانه دریافت میکنند دستمزد معیشتی دریافت نکردهاند چه معنایی پیدا میکند؟ دوم اینکه آیا معنی دارد درباره کارگر استثمارشده صحبت کنیم اگر دستمزد وی برابر با ارزش آنچه او تولید میکند باشد یا به طور دقیقتر برابر بهرهوری نهایی وی، یعنی تغییر در ارزش محصول به علت اینکه او را استخدام کردیم؟ و چگونه میتوان گفت آن مبلغ چقدر است و چرا فرض میکنیم حداقل برابر با دستمزد معیشتی است؟ حداقل یک پیش فرض وجود دارد که با فرض بازارهای کار و محصول معین، کلا به کارگران معادل محصول نهایی
آنها پرداخت میشود، چون اگر محصول نهایی کارگران از دستمزدشان تجاوز کند، بنگاه انگیزه مییابد کارگر بیشتری استخدام نماید تا هر دو به برابری برسند. مسلما این پیش فرض کاملا قوی نیست چون بنگاههایی دیده میشوند که دستمزدهای بسیار متفاوتی برای همان نوع کار میپردازند، اما در سطح کلی که نگاه کنیم پیشفرضی منطقی به نظر میرسد. پس این همه صحبت درباره استثمار برنامهریزی شده چه میشود؟ هیچکدام از اینها منکر این نیست که در برخی کشورها، مواردی از استثمار، در برخی کشورها حتی بردگی وجود داشته است، اما آن استثمار، ویژگی ذاتی و منظم نظام بازار نیست.
12- بنگاههای بزرگ یا فقط بنگاهها
درباره بنگاههای بزرگ چیزهای زیادی به ما گفته شده است مثل اینکه فقط دغدغه سودآوری دارند. به خاطر استدلال فرض کنید همه این اتهامات درست باشد. هنوز این پرسش باقی است که چرا کسانی که چنین ادعایی میکنند اینقدر شرم دارند که فقط درباره شرکتهای بزرگ میگویند به جای اینکه درباره شرکتها به طور کلی بگویند. آیا بنگاههای بزرگتر توجه بیشتری به سود دارند و حریصتر از بنگاههای کوچکتر هستند؟ من تردید دارم. اگر چه کسانی که بنگاههای بزرگ را مدیریت میکنند معمولا منافع شخصی عظیمی در سودآوری بنگاههایشان دارند، به نظر احتمال بالایی دارد که وقتی به صورت درصدی از ثروتشان یا درصدی از ارزش ویژه بنگاه محاسبه میشود منافع آنها کمتر از مدیران بنگاههای کوچک میشود، به طوری که آنها انگیزه کمتری دارند تا هر سنت سود بالقوه را آنا بگیرند. احتمالا چنین اثری با این واقعیت که مدیران بنگاههای بزرگ تماسهای شخصی کمتری با مشتریان و کارکنان خود نسبت به مدیران بنگاههای کوچک دارند خنثی شده یا حتی بیشتر از خنثی میشود. اعتراف میکنم که من دادههایی ندارم تا از این حدس پشتیبانی کند اما آنهایی هم که اتهامات خود را بر شرکتهای بزرگ متمرکز
کردند دادهای ندارند. آیا احتمال این است که منتقدان بر «شرکتهای بزرگ» تمرکز میکنند چون بیشتر ما احتمال بیشتری میرود که مدیران اجرایی کسب و کارهای کوچک را نسبت به شرکتهای بزرگ میشناسیم (و انسان بودن آنها را ارج مینهیم) ؟ آیا آنها، کسان دیگر را شیطان و دیو نشان میدهند.
13- قانون عرضه و تقاضا
اینکه آیا علم اقتصاد «قوانینی» به معنای علوم فیزیکی دارد یا خیر، به هیچ وجه روشن نیست؛ تنها مثال غالبا ذکر شده این است که به فرض ثبات سایر شرایط، قیمت پایینتر باشد مقدار بیشتری خریداری میشود. با همه اینها برخی مردم به ما اطمینان خاطر میدهند که: «شما نمیتوانید قانون عرضه و تقاضا را باطل کنید.» شاید شما نتوانید، اما میتوانید یا باید بتوانید آنچه را منظورتان است توضیح دهید. در حالیکه اگر این عبارت به دقت محدود شود درست است، اما درست نیست اگر به صورت چماقی استفاده شود (که اغلب همین کار هم میشود) و به پیشنهاد برای دخالت دولت حمله گردد. فرض کنید دولت از محل پایین آوردن سهم بیمهای که به پزشکان پرداخت میکند هزینههای گسترش بیمه تندرستی را تامین نماید. اگر کسانی که مخالف هستند این ادعا را مطرح کنند که قانون عرضه و تقاضا میگوید چنین کاری باعث خواهد شد برخی بیماران بیمهشده دولتی در پیدا کردن پزشک دچار مشکل بیشتری شوند، حق با آنها است- اما فقط تا حد محدودی، چون که بیشتر پزشکها نمیتوانند بدون پذیرش تعدادی بیمار بیمه شده دولتی در کسب و کار باقی بمانند - و البته اگر منظور آنها این است که چنین سیاستی منجر
میشود پزشکان از ابزارهای مختلف مثل دستور به انجام آزمایشهای غیرضروریتر استفاده کنند تا جلوی کاهش درآمد خود را بگیرند و نیز در بلندمدت منجر به کیفیت پایینتر خدمات پزشکان خواهد شد، باز هم حق با آنها است، اما اگر منظور آنها این است که برنامه مذکور، چون برخلاف قانون عرضه و تقاضا است یکسره از هم خواهد پاشید، آنها اشتباه خواهند کرد.
14- البته که من «پشتیبان عدالت اجتماعی هستم،» اما این چی هست؟
اصطلاح «عدالت اجتماعی» نیز سلاح شعاری پرقدرتی فراهم میسازد. با این وجود چه کسی میتواند مخالف آن باشد؟ و اگر عدالت فردی پسندیده است، چگونه برخورد عادلانه اعضای گروههای اجتماعی یا اقتصادی متفاوت نمیتواند پسندیده باشد؟ اما به محض اینکه به فراتر از موارد بدیهی میرسیم منظور ما از عدالت اجتماعی دقیقا چیست؟ و در صورتی که نتوانیم مشخص سازیم که چیست، چگونه میتوان آن را به عنوان مبنای سیاستگذاری استفاده کرد؟ در ادامه برخی نمونهها از مشکلاتی که هنگام دقیق شدن به این موضوع بهوجود میآید را آوردهام.
اگر جین و مارلین به یک اندازه تلاش و کوشش نمایند، اما جین چون باهوشتر است بهرهوری بیشتری دارد، آیا منصفانه است که او حقوق بیشتری بگیرد؟ یا اگر جین و مارلین به یک اندازه هوش دارند، آیا باید درآمد جیم کمتر از درآمد این دو نفر باشد، چون که به جای به ارث بردن ژنهای برتر، سهام و اوراق قرضه به ارث برده است؟ آیا بیل و جو که هر دو به یک اندازه سخت کار میکنند و به یک اندازه عاشق شغلشان هستند، باید درآمد یکسانی داشته باشند، هر چند که بیل حسابدار است، (حوزه کاری که عرضه استعداد حسابداری نسبت به تقاضا برای آن کمیابتر است،) در حالی که جو شاعر است و در عین حال که استعداد شاعری هم به اندازه حسابدار نایاب است، میزان آن بسیار بیشتر از تقاضا برای شاعران باشد؟
دوم اینکه فرض میکنیم از نظر شما همه نوع ارث غیرمنصفانه است و تفاوتهای درآمدی به علت عوامل محیطی را نیز ناعادلانه میدانید، به طوری که هیچ توجیه اخلاقی برای هر گونه تفاوت درآمدی وجود ندارد. از آنجا که حذف یا کاهش چشمگیر اختلافات درآمدی، تلاش کاری را کاهش خواهد داد و نیز باعث تخصیص غیربهینه منابع نیز میشود (مثلا شاهد تعداد حسابدار بسیار کم و تعداد شاعر بسیار زیاد خواهیم بود) و همچنین پسانداز و ریسکپذیری کاهش مییابد، مایل هستید چقدر بهرهوری از دست بدهید تا به عدالت و انصاف بیشتری دست یابید؟
سرانجام فرض میکنیم که شما کاهش قابل توجه بهرهوری را به زندگی در جامعه ناعادلانه ترجیح میدهید. آیا منظور این است که شما باید طرفدار سیاستی باشید که از ثروتمندان میگیرد و به فقرا میدهد؟ نه لزوما. هنوز این پرسش مطرح است که آیا دولت حق اخلاقی در بازتوزیع درآمد یا ثروت را دارد یا خیر. آیا همه ثروت متعلق به جامعه است که سپس میتوان آن را بین افراد گوناگون توزیع مجدد کرد، آنطور که برای مثال در فلسفه جان راولز آمده است یا رابرت نوزیک که نگاه جان لاکیتر دارد و ثروت را متعلق به فرد خاصی میداند که آن را تولید میکند. و آنگاه چه کسی باید تصمیم بگیرد مقداری از آن را به دولت بدهد تا خدمات عمومی که آنها میخواهند را تامین نماید؟ قطبنمای اخلاقیات برخی مردم، پاسخ بیابهامی به این پرسش بنیادی نخواهد داد. آنها ممکن است فکر کنند درآمدی که یک شخص به دست میآورد متعلق به آن شخص است، اما آنها همچنین فکر میکنند جامعه به توانایی افراد کمک کرده است تا این درآمدها را به دست آورند، به طوری که دولت از جنبه اخلاقی ناگزیر است مقداری از درآمد را بازتوزیع کند؛ بنابراین مردم در شرایطی که نمیدانند به سمت راولز یا نوزیک بروند،
اغلب آنچه را که در شرایط نااطمینانی معقول است انجام میدهند؛ آنها این تفاوت را به طریقی جدا میکنند، اما بر سر چه بدهبستانی باید به توافق برسند؟
هیچ کدام از این پرسشهای آزاردهنده به این معنا نیست که گیرایی و خواست عدالت اجتماعی به خودی خود اعتباری ندارد. با اینکه اشخاص متفاوت پاسخهای متفاوتی خواهند داد، باید تلاش کنیم به آنها پاسخ دهیم؛ هر زمان هر سیاستی را ملاحظه میکنیم لازم است بپرسیم آیا آن سیاست عادلانه است یا خیر، اما آنچه نباید انجام دهیم استفاده از اصطلاح عدالت اجتماعی به گونهای است که معنای آن برای هر کسی با نیت خیر آشکار است.
15- حقوق من یا حقوق شما؟
اصطلاح دیگری که در توسل جستن به احساسات کارآمدی دارد «حقوق» است. آنطور که توماس سوول هشدار داده است: «یکی از مشهودترین- و محبوبترین- روشهایی که در ظاهر امر استدلال میکنید در حالیکه واقعا هیچ استدلالی تولید نمیکند گفتن این جمله است که یک فرد یا گروه دارای «حق» بر چیزی هستند که شما میخواهید آنها داشته باشند.» بنابراین لنارد لیبرال به کتی محافظهکار میگوید«این حق مردم است که مسکن مناسب داشته باشند،» و کتی محافظهکار پاسخ میدهد «این حق مردم است که هر چقدر پول درآوردند برای خود نگه دارند و دولت حق ندارد بخشی از آن را بگیرد و به سایر مردم بدهد.» احتمال زیادی هست که چنین تاکیدهایی به بالا رفتن صداها منجر شود تا به بحث معقول. حال از هر دو لنارد و کتی میپرسیم توضیح دهند منظورشان از «حقوق» چیست و اینکه آیا آنها صرفا نمیخواهند این را بگویند که حتی فقرا هم «باید» مسکن مناسب داشته باشند و اینکه به مردم «باید» اجازه داد تا درآمدشان را حفظ کنند. تبدیل کردن حق به «باید»، اجازه میدهد تا تاکیدهای آنها در معرض بحث جدی هزینه و فایده حاصله قرار گیرد و با این گونه سخن گفتن، ادعاهای رقیب غیردینی ساخته میشود که آنها
را آماده برای مذاکره و سازش میکند. برعکس، «حقوق» حالت تقریبا دینی دارد، صفتهای «غیر قابل انتقال» و «غیر قابل مذاکره» به ذهن میرسد و همراه آن معنای ضمنی میآید که این موضوع فراتر از بحث و مذاکره و چانهزنی است. صحبت حقوق، تصوری را تقویت میکند که «من سازش نخواهم کرد، چون هر شخصی که درست فکر میکند، باید با من موافق باشد و اگر شما آن نوع شخص نیستید، من علاقهای به بحث کردن با شما ندارم.»
شاید این معنای بنیادگرایانه از حقوق، به خاطر کاربرد زیاد این اصطلاح در محیطهای حقوقی بوده است که با باور مشکوک مطلق بودن حقوق قانونی ترکیب شده است، اما آنچه اینجا داریم حقوقی است که نه بر مبنای برخی اسناد قانونی، بلکه بر مبنای احساسات اخلاقی تاکید شده است و این احساسات در تضاد با هم هستند. برای نمونه، اگر من بر «حق» دسترسی بدون مانع به ساحل دریا تاکید ورزم و شما بر «حق» خود به عنوان مالک یک ملک تاکید ورزید که من را از آن ساحل دور میکنید، ما چه کار میکنیم؟ همه حقوق، آنچه را که کسی دیگر میتواند انجام دهد محدود میسازند و بنابراین حقوق آن شخص را محدود میکنند. احتمالا نیاز به سازش است و گفتوگو درباره «حقوق»، سازش را مشکل میسازد.
یک مثال خوب از اینکه چگونه توسل به «حقوق» میتواند بحث را به هم بریزد، عبارت زیر از دنیس کوینیچ نماینده مجلس است: «حق هر انسانی است که به آب سالم دسترسی داشته باشد... من اعتقاد قوی دارم که کنترل و مدیریت عمومی عرضه آب همگانی تنها راهی است که حق همگانی انسانی... به آب سالم را تضمین میکند.» آیا اگر به جای «حق هر انسانی است»، «هر انسانی باید داشته باشد» بگذاریم چیزی از دست میرود؟ بله، چیزی از دست میرود. آب سالم را به عنوان «حق» مطرح کردن، شور و شادی را تحریک میکند که توجه را از تاکید معمولی و قابل بحثتر بعدی آن منحرف میکند، که کنترل و مدیریت عمومی تنها راه به دست آوردن آب سالم است. در حالی که من نمیخواهم نماینده مجلس کوینیچ را متهم کنم که آگاهانه این کار را کرده است- چون خیلی آسان است که ناآگاهانه به این احساس بیفتیم- آنچه اینجا مطرح است بخش اول جمله است که توافق آتشینی بر میانگیزد و این حرارت سپس به صورت پلی روی زمین لغزنده استفاده میشود. نه فقط توجه را از انتخاب بین مالکیت کامل دولتی و کنترل عمومی بر آب (که مثلا با تعیین حداقل استانداردها قابل انجام است) دور میکند، بلکه به نظر میرسد پیشنهاد
میدهد که هر کسی در همه زمانها باید به آب سالم بدون توجه به هزینه آن دسترسی داشته باشد. برای مثال، آب سالم باید در مسیرهای کوهنوردی فراهم گردد که این خیلی گران خواهد بود و احیانا نیاز به منابع مالی است که میتوان به نحو بهتری صرف تهیه غذای بیشتر برای نیازمندان کرد.
گسترش پرشور حقوق ادعایی، یک نتیجه فرعی خطرناک دارد: همانطور که «حقوق» مشکوک پخش میشود، جایگاه حقوق اصیل مثل آزادی بیان تنزل مییابد. وقتی من چیزی میشنوم که مطمئن نیستم حقوق اصیل است، کل مفهوم حقوق، بخشی از شایستگیای که من به آن نسبت میدهم را از دست میدهد. دیر یا زود به جایی میرسیم که حقوق یا تقریبا همه حقوق را چیزی بیشتر از ادعاهای مطرح شده توسط گروههای همسود خاص نمیبینیم.
16- آگاهی و وجدان اجتماعی
ماجرای زیر را ملاحظه کنید. زنگ در به صدا در میآید، جان پاسخ میدهد و همسایهاش مری پشت در است با دادخواستی که حداقل دستمزد به 15 دلار در ساعت افزایش یابد و به بانک مرکزی راهنمایی میکند نرخ بیکاری را کمتر از 3 درصد نگه دارد. جان از امضای دادخواست خودداری میکند. مری حیرت میکند چون که میداند جان فرد مهربان و شایستهای است. مری با خود نتیجه میگیرد که اگر چه جان در امور شخصی خود، آگاهی و وجدان بالایی دارد او فاقد درک لازم است که شایستگی و همدردی با مردمی که شخصا نمیشناسد پیدا کند، به عبارت دیگر آگاهی اجتماعی ندارد. مری عمیقا اشتباه میکند. دلیل اینکه بیل دادخواست را امضا نکرد این نیست که او با کم مزدبگیران یا با بیکاران همدردی نمیکند، بلکه چون که او معتقد است افزایش حداقل دستمزد به 15 دلار باعث میشود تا بیشتر کارگران کم مهارت شغل خود را از دست بدهند و اینکه رساندن نرخ بیکاری به 3 درصد یک هدف دست نیافتنی است که تورم شتابان را به وجود خواهد آورد.
نتیجه اخلاقی این ماجرا این است که طرفداری یا مخالفت با هر سیاستی نیازمند دو تصمیم است: یک قضاوت ارزشی درباره مطلوب بودن هدف نهایی سیاست و یک قضاوت اثباتی در اینباره که آیا سیاست پیشنهادی، ما را به این هدف میرساند و با چه هزینهای. این تمایز که با فهم عمومی کاملا سازگار است را در عین حال عدهای دوست دارند نادیده بگیرند، چون که به آنها اجازه میدهد وقتی نظرات معینی را بیان میدارند از کیف و خوشی برخوردار شوند و برخی از آنها، نه البته همه، سپس احساس خواهند کرد ضرورتی ندارد در زندگی شخصی خود رفتار شایستهای داشته باشند. ما نان را از جایی که ارزانتر است میخریم، چرا هنگام خرید رضایتمندی از احساس اخلاقی، این کار را نکنیم؟
17- اتحادیهها رییس دارند، بنگاهها مدیر اجرایی
اینجا سوگیری آنچنان واضح است که نیاز به بحث ندارد. شاید تفکیک را بتوان با گفتن اینکه مدیران اجرایی را کمیته جستوجو، بر پایه موفقیت در کارهای قبلی مدیران انتخاب میکند توضیح داد. روسای اتحادیهها با فرآیند ادعایی غیرقابل اتکای انتخابات اعضای اتحادیه انتخاب میشوند، اما آیا واقعا همینطور است؟ آیا سیاسیبازی، شانس و روابط شخصی هیچ نقشی در انتخاب مدیران اجرایی ندارد و توانایی نفع بردن اعضای اتحادیه هیچ نقشی در انتخابات رهبران اتحادیه ندارد.
18- نتیجهگیری
فهرستی که از واژگان و مفاهیم گمراهکننده آوردم اگر چه شاید خستهتان کرده باشد ابدا جامع نیست، اما امیدوارم به حد کفایت باشد تا خواننده را مراقب و هوشیار سازد. نمیخواهم بگویم که در علم اقتصاد باید از همه اصطلاحهای مبهم و همه جملاتی که بار احساسی دارند پرهیز کرد. این کار شدنی نیست؛ اگر چیزی مهم است، اما نمیتوان دقیقا تعریف کرد، پس نادیده گرفتن آن خطرات خاص خود را دارد، اما ما باید در برابر گمراه شدن توسط چنین کلمات و مفاهیمی مراقب باشیم.
منبع: دنیای اقتصاد
ارسال نظر