پاسترناک، بیست سال بعد

پارسینه: یادداشتی از گابریل گارسیا مارکز دربارهٔ یک نویسندهٔ ممنوعالقلم
به گزارش پارسینه، بو ریس پاسترناک شاعر و رماننویس مشهور روسی است. در خارج از روسیه بیشتر با رمانهایش شناخته شده است اما در خود روسیه قبل از هر چیز یک شاعر بزرگ به حساب میآید. نیمهٔ دوم عمر پاسترناک با تاسیس اتحاد جماهیر شوروی و قدرتگیری حزب سوسیالیست همزمان بود. از آنجا که او حاضر به پیگیری سیاستهای ادبی این حزب نبود، به زودی به چهرهای مطرود و مغضوب تبدیل شد. تا جایی که در سال 1958 به دلیل عکسالعملهای تند حکومت و بیم از تبعید، ناچار شد جایزهٔ نوبل ادبی را که به خاطر رمان «دکتر ژیواگو» به او تقدیم شده بود رد کند. بوریس پاسترناک 31 سال پیش از سقوط اتحاد جماهیر شوروی، در سال 1960 درگذشت. در سال 1983 (هشت سال پیش از سقوط شوروی) گابریل گارسیا مارکز، نویسندهٔ شهیر اهل کلمبیا در یادداشتی کوتاه او را به مخاطبان اسپانیایی زبان خود معرفی کرد. در ادامه متن کامل این یادداشت را از کتاب «یادداشتهای پنج ساله» با ترجمهٔ بهمن فرزانه میخوانیم.
بوریس پاسترناک
در همین روزهای اخیر به گوشمان رسیده که در مسکو تظاهراتی صورت گرفته است که میتوان اسمش را «تجلیل رسمی» از بوریس پاسترناک گذاشت. پاسترناک در سال 1958 برندهٔ جایزهٔ نوبل شد و دو سال بعد در نوعی تبعید داخلی از جهان رفت. در آن تظاهرات بعضی از اشعار او در مقابل جمعیتی در حدود پانصد نفر قرائت شده بود. مطبوعات اروپایی که خبر دقیق آن را به اطلاع رسانده بودند، میگفتند مراسم را در روزنامههای مسکو منعکس کردهاند. از پیش در تمام شهر هم آگهی کرده بودند. اکثر شرکتکنندگان هم جوان بودند.
خبر -که با اخبار مشابهی که مطبوعات مغرب زمین از آن جهانهای دیگر به گوش ما میرسانند فرق داشت- بسیار قابل توجه بود. گرچه فراموش کردهبودند خاطرنشان کنند چنان مسئلهای در مورد آن نویسنده و شاعر بزرگ در شوروی چندان هم تازگی ندارد. مدتهاست اسم او و آثارش دیگر مخفیانه و رازآمیز نیست. چند سال میشد که آندرئی وژونسکی شاعر بزرگی از نسل قبل، در یک مجله ادبی چند شعر پاسترناک را پس از مرگ او به چاپ رسانده بود. آن مجله هم مثل تمام مجلات شوروی یک مجلهٔ رسمی بود. مقالهای هم در تمجید نوشته و در آنجا به چاپ رسانده بود. در همان زمان هم مطبوعات غرب آن را مسئلهای خارقالعاده به شمار آوردهبودند. انگار پس از افتضاح و رسوایی نوبل، برای اولینبار چنین پیشامدی رخ میداد.
شاید به صلاح باشد یک بار برای همیشه بگوییم در مورد پاسترناک در شوروی چه رخ داده بود. پدرش نقاش بود به اسم لئونید ازیپوویچ پاسترناک که کمی پس از پایان جنگ جهانی دوم در انگلستان فوت کرد. چندین تصویر از مقامات رسمی کشیده بود که با جریانات سیاسی آن زمان بسیار وفق میدادند؛ تصاویری که همچنان در موزههای مسکو و لنینگراد موجودند. خود پاسترناک در بحبوحهٔ جوانی به شهرت رسیده بود، شاعری بود بسیار با استعداد. از سال 1922 نیز شهرتش با کتاب «زندگی، خواهر من» اوج گرفته بود. همان طور هم با اشعار بسیار اجتماعیاش. ظاهرا گرفتاریهای او از سال 1935 آغاز شده بودند، در دورهٔ حکومت تاریک استالین. تا سال 1957 دیگر از او در مغرب زمین خبری به دست نیامد. تا این که ناشر ایتالیایی جانجاکومو فلترینلی اصل کتاب دکتر ژیواگو را قاچاقی به دست آورد و کتاب ابتدا در ایتالیا و بعد در تمام جهان منتشر شد. آن رمان با وجود قطعاتی بسیار عالی، بهترین اثر پاسترناکِ شاعر محسوب نمیشود. درست مثل رمانهای «پرلاگرویست»، برندهٔ نوبل سال 1351. آن رمانها فقط به این درد میخوردند که جنبهٔ شاعرانه را بیرون نکشند. ولی این تنها گرفتاری زندگی پاسترناک نبود. او در مغرب زمین فقط به خاطر دکتر ژیواگو مشهور شده بود. کتابی که عموم مردم آن را میشناسند و نخواندهاند. همان طور هم از تصدق سر فیلمی که دیوید لین از روی آن کتاب ساخته بود که آن هم دیگر چندان به خاطر نمیآوری. البته بیشتر موفقیت فیلم به خاطر موسیقی مبتذل آن بود که موریس ژار ساخته بود. ماجرای جنگجویانهٔ چاپ کتاب، رسوایی نوبل، مرگ زودرس در هفتاد سالگی و جنبهٔ تجارتی مبالغهآمیز آن فیلم، تمام دلایل منفیای بودند که پاسترناک را در سراسر جهان مشهور ساخته بودند. بدون آنکه واقعا تمام جهان به بزرگ بودن او واقف شده و بدبختی زندگی او را درک کرده باشد.
دو بار به شوروی سفر کردهام. اولین سفرم بیست و شش سال پیش بود برای شرکت در «فستیوال جوانها». در آن زمان هیچ کس دربارهٔ بوریس پاسترناک حرفی نمیزد. نه در آنجا و نه در هیچ جای دیگر، ولی یک سال بعد، به خاطر جایزهٔ نوبل در تمام جهان دربارهٔ او صحبت میشد، جز در شوروی. باید هم این گونه میشد. آن شاعر از همان موقع به «خرابکاری» محکوم شده بود. مجمع نویسندگان با رسوایی هرچه تمام او را پس رانده و کتابهایی که آن طور عالی بودند، ممنوع شده بودند. رفتن به استکهلم و دریافت جایزه را برایش ممنوع نکرده بودند (در آن مورد بسیار گفتگو شده است ولی بیاساس. مسئلهای که بعد در مورد سولژنیتزین پیش آمد و حقیقت داشت) ولی پاسترناک به هر حال مجبور شده بود از آن جایزه صرف نظر کند. از زبان خود او: «به خاطر اجتماعی که در آن زندگی میکنم.»
به هر حال در سفر دوم خودم به شوروی در چهار سال پیش به عنوان نمایندهٔ فستیوال سینمایی در شهر مسکو، متوجه شدم در تمام مکالمات نویسندگان و هنرمندان مدام از پاسترناک نام برده میشود. آن هم بسیار واضح و با تمجید فراوان. اما هیچ کس دقیقا نمیگفت قبل از طرد شدن او چه بر سرش آمده بود و بعد چه باعث شده دیگر «مطرود» نباشد. از میان آن همه وراجیهای مختلف بارها شنیده بودم که خروشچف از طریق مشاوران خود، بدون آن که هنوز دکتر ژیواگو را خوانده باشد، به نخوی بسیار بد از آن باخبر شده بود. موقعی که سالها بعد کتاب را خوانده بود، بسیار احساس ندامت میکرد، ولی بیفایده بود چون پاسترناک مرده بود.
در میان دوستان آن شاعر بزرگ با دو شاعر بزرگ دیگر از نسل بعدی آشنا شده بودم: اوژنی یفتوشنکو و آندرئی وژونسکی. این شاعر آخری به نحوی مذهبی نسخههای خطی اشعار پاسترناک را حفظ کرده است. تمام ملاقاتهای با او را به خوبی به خاطر دارد و بیشتر اشعار او را از حفظ است. یکی از ترفیعدهندگان عمومی او بوده است. یفتوشنکو هم به نوبهٔ خود فکر خوبی به سرش زد. مرا به زیارتی برد که چنان در خاطرهام باقی مانده است که انگار همین دیروز بوده است: مرا به سر قبر پاسترناک برد.
شاید خیلیها بدانند که آن شاعر در دهکدهٔ پردلکینو از جهان رفته است، جایی در سی کیلومتری مسکو؛ جایی که مجمع نویسندگان است. به خصوص نویسندگان بازنشسته در هوای بخارآلود تابستانی آنجا به تنهایی یا دوتایی در سکوت قدم میزنند. در نزدیکی آن محل و در چند قدمی خانهٔ پاسترناک که آخرین سالهای عمرش را در آنجا گذرانده و همان جا هم بی سر و صدا از جهان رفته بود، قبرستان دهکده وجود دارد؛ قبرستانی که شاید بشریترین قبرستان عالم باشد. چندین ردیف قبر روی سراشیبی یک تپه. روی هر قبر در قابی شیشهای عکس مرحوم را گذاشته و دلیل مرگش را ذکر کردهاند. روی قبری عکس زنی چاق و چله دیده میشد، از آنهایی که میتوانند صرفا با گرفتن گوشهای کی اسب به زمین بیندازندش. در کنار آن عکس هم دلیل مرگ او را نوشته بودند: طی یک طوفان با اصابت صاعقه. عکس پزشک دهکده هم وجود دارد که سکته کرده و مرده بود. عکس دختربچهای فلج هم هست که با صندلی چرخدارش و با رنگهایی تند جاودانی شده است.
یادداشتهای پنج ساله: گابریل گارسیا مارکز
در قسمت جلوی تپه در محوطهای بزرگ و به اندازهٔ خانهٔ خودش، مقبرهٔ پاسرناک قرار دارد. یادم نیست مثل هر جای دیگر روی قبر نام و تاریخی بوده باشد، ولی به خوبی به یاد میآورم که تنها قبری بود که روی آن عکسی از مرحوم و دلیل مرگش وجود نداشت. شاید هیچ یک از ساکنان آن دهکده قادر نبود «غم» را نقاشی کند و آنجا بگذارد. لحظهای بود غیرقابل توصیف. در مقابل آن قبر قرون وسطایی نمیدانستم چه بگویم. با آن حرمت محلی و صدای باد شبانه (حتی در روز روشن) در بین درختان. ناگهانی از روی زمین چند گل صحرایی چیدم و روی قبر او گذاشتم. چندی بعد که مسکو برگشتیم یفتوشنکو به من گفت: «چقدر خوشم آمد که دیدم تو این طور به مرگ احترام میگذاری.»
آنچه به یکی از خبرنگاران گفتم این بود: «میدانید من روز جمعه دستهگلی روی قبر پاسترناک گذاشتم.» او نیز با قیافهای غمگین در جوابم گفت: «میدانستم. چه کار خوبی کردید.»
ارسال نظر