نقد و تحلیلی بر فیلم بزرگراه گمشده ساخته دیوید لینچ

پارسینه: یلم "بزرگراه گمشده" فیلمی است که همه ی ما بعد از دیدن فیلم مدت ها به فکر فرو میرویم و این سبب می شود که فیلم را دوباره وسه باره مرور کنیم که هر بار به موضوع جدیدی پی می بریم و هر دفعه از دیدن دوباره ی آن لذتی بیشتر .

فیلم از دو فَضای متفاوت تشکیل شده است:نخست در فضایی هستیم که فرد(Bill Pulman)ورنه(patricia Arquette) در آنجا زندگی می کنند نورها و رنگ ها و دکور صحنه به طوری تهیه دیده شده است که محیطی کاملا سرد و بی روح و بدون حس را به ما القا می کند اما در قسمت دوم در جایی که پیت موندریان(Balthazar getty)در آنجا زندگی میکند نوع معماری فضا به یک صورت می باشد ولی فضا با وجود رنگها ونور های متنوع محیطی شاد و پر انرژی است که دارای حسی بسیار قوی و گرم می باشد.
بزرگراه گمشده
کارگردان و فیلمنامه : دیوید لینچ/ زمان فیلم: 135 دقیقه/ ژانر: جنایی ، درام ، ترسناک ، رمزآلود ، مهیج
تحلیل داستان فیلم:
در ابتدای فیلم وقتی که فرد مدیسون به کنسرتش میرود و با خانه تماس میگردکسی تلفن را جواب نمی دهد به همین دلیل فرد فکر میکند که زنش به او خیانت کرده در مراحل بعدی فیلم متوجه می شویم رابطه فرد ورنه بسیار سرد و بی روح می باشد.فردی که دچار ناتوانی جنسی است و زنش که زنی تودار و بی وفا و جذاب اما نه افسونگر را نشان می دهد.
در همان ابتدای فیلم هماغوشی فرد ور نه را مشاهده می کنیم که بسیار سرد و ناتوان واز خود بیگانه جلوه می کند که ناتوانی فرد در این سکانس کاملا محسوس می باشد ودر اینجاست ناکا می مرد را ملاحظه می کنیم. اجازه بدین فیلم را بهتر تفکیک کنم فیلم به سه قسمت تقسیم می شود:ما در قسمت اول دنیای واقعی را می بینیم تا جایی که فرد همسرش را مثله (تکه تکه) می کند واز آن به بعد ما در توهم و خیال فرد به سر می بریم یعنی تمام باز جویی ودادگاه خیال می باشدنه واقعیت , واین توهم تا زمانی ادامه دارد که فرد آقای ادی را به قتل میرساند واز جایی که از دست پلیس فرار می کند ما در واقعیت بسر می بریم.
حال می پردازم به توهم وخیال فرد:
فرد بعد از قتل همسرش به دلیل اینکه فکر می کند زنش به او خیانت کرده به همین خاطر فرد نمی تونه با تبعات کار خودش کنار بیاید و در آشفتگی روانی خود به دنبال جایگزینی برای زندگی در توهمش می گردد و در خیالش خودش را به جای جوانی (پیت) پر شور و حرارت و قوی می گذارد که در کنار زنی پرشور وافسونگر رابطه دارد واین همان چیزی است که فرد در واقعیت برای خود انتظار داشته است (چهره ی پاتریشیا آرکت در قسمت دوم فیلم بصورتی می باشدکه بالعکس قسمت نخست بسیار افسونگر جلوه می کند)فرد در قسمت نخست فیلم مانعی(که همان ناتوانی جنسی اش است)در رابطه اش با رنه می بیند و فکر میکند با از بین بردن همسرش که به او خیانت کرده می تواند این مانع بیرونی را از بین ببرد دوست نداشته است که بپذیرد این مانع ذاتی ودرونی است وهمچنین در قسمت دوم فیلم هم ما مانعی برای رابطه ی پیت وآلیس میبینیم که همان آقای ادی می باشد یعنی مانع آنها مانعی بیرونی بوده است.که پیت سعی در از بین بردن آن دارد واین همان خواسته ی فرد است که دوست داشته تا مانع را بیرونی جلوه دهدوبه همین دلیل در خیالش مانع را بیرونی جلوه میدهدکه هما آقای ادی می باشد.
در ابتدای فیلم کارآگاهانی را میبینیم که وقتی برای تحقیق به خانه ی فرد میروندفرد گمان میکند که آنهابه ناتوانی جنسی اش پی برده اندوبه همین دلیل است که در خیالش همان کارآگاها را می بینیم که پیت را جوانی پر توان وفعال(با حرارت) تلقی می کنندیعنی همان چیزی که فرددر واقعیت دوست داشته از خود نشان دهد. در قسمت اول و دوم فیلم یک نتیجه را مشاهده می کنیم و این همان ناکامی فرد و پیت(در جایی که پیت به آلیس می گوید:"تو هرگز به من دست پیدا نخواهی کرد"می فهمیم پیت در رابطه اش ناکام است)می باشد ودر واقع فیلم می خواهد عنوان کند که شخص محکوم به ناکامی است چه در واقعیت وچه در خیال.
نکاتی در فیلم است که باید به صورت موردی به آنها اشاره کنم:
1-در فیلم مردی اسرار آمیز وجود داردکه همان اراده ی شیطانی فرد می باشدکه این شخص بی مکان وبی زمان است که اگر در ابتدای فیلم دقت کنیدفرد از مرد اسرار آمیز می پرسد:"تو چگونه به خانه من وارد شدی؟"ومرد اسرار آمیز جواب می دهد:"خودت مرا دعوت کردی من عادت ندارم بدون دعوت به جایی بروم."
2- در انتهای فیلم پیت را مشاهده می کنیم که رنه را با آقای ادی می بیندوبه خیانت همسرش پی می بردوباز هم فرد نپذیرفته که این مانع درونی می باشد.
3-به نکته ی دیگر که باید توجه کنیم این است که در فیلم های لینچ آدم های پر فعال وافراطی حضور دارند که قانون از خلال رفتارهای آنها اجرا میشود مانند ادی در Lost High way وفرانک در Blue Velvet وهمچنین بابی در Wild at heart
4-دیالوگ هایی را در ابتدای فیلم می شنویم که در خیال فرد به موضوعی بدل میشوند مانند دیالوگ فرد ورنه در ماشین که رنه می گوید:من با آقای اندی زمانی برای کاری با او آشنا شدم واین موضوع در خیال فرد مدیسون به داستان کار فیلمسازی پورنوگرافیک مبدل می شود.
5-خانه ی فرد وپیت یکی می باشداما با دو ساختار متفاوت یکی سرد و بی روح ودیگری پر شور و حرارت واین نشان میدهد که واقعیت و خیال دو موضوع عمود بر هم نیستند بلکه دو موضوع افقی وکنار هم می باشند وخیال است که به واقعیت تداوم می بخشد.
6-وموضوع آخر جمله ی ابتدایی و انتهایی فیلم می باشد:"آقای دک لورنت مرده"که خبر از مرگ آقای ادی می دهد کل فیلم در تعلیق زمانی بین این دو لحظه رخ می دهدابتدا فرد جمله را می شنود ولی ان را درک نمی کندودر پایان فیلم قبل از گریختن , خود فرد آن جمله را در ایفون بیان می کنددر اینجا با یک حالت دایره وار مواجه ایم ,نخست پیام را می شنود اما قهرمان آن را درک نمی کند وپس از آن خودش جمله را بر زبان می آورد در فیلم, لینچ بر نا ممکنی مواجهه ی قهرمان با خودش تاکید می کند.
اجازه بدین مسئله را با یک مثال روشن تر کنم بیماری را فرض کنیدکه بخاطر پیام های مبهم ونا معلوم دچار مشکل می شود(نشانه ی بیماری) پیام هایی که از بیرون به بیمار هجوم می آورد و در پایان درمان بیمار قادر می شود این پیام ها را همچون پیام های شخصی بپذیرد و آن را در حالت اول شخص مفرد بیان کند.در این حلقه بعد ازطی کردن مسیر طولانی ما از چشم اندازی دیگر به نقطه شروع باز می گردیم .(احتمالا این قسمت قصد داشته است تا نشان بدهد که در انتهای فیلم فرد ناتوانی جنسی اش را پذیرفته است).
نقد فیلم:
دیوید لینچ کارگردان بیرحمی است. او عادت دارد مخاطبش را در دریایی از ابهام و سؤال غرق کند، او میپسندد که بیننده فیلمش هر تعبیری که دوست دارد از فیلم داشته باشد و این شگرد اوست. بزرگراه گمشده یک سوررئال ناب سینمایی است، دیوید لینچ هم یک سوررئالیست تمامعیار است و از این نظر خیلی از سینماگران بعد از خود را تحت تاثیر قرار داده است.
او از طرح معما ابایی ندارد و همواره سوال را بدون پاسخ مطرح میکند، پاسخی که تنها میبایست در ذهن سیال بیننده فیلمش نقش ببندد و او به اندازه بضاعتش از خوشه تحلیل و تفسیر فیلم میوه برچیند. فیلم در ابتدا نیاز به تحلیلی روشن دارد، ارتباطهای آدمها اگر روشن بشوند به خودی خود پاسخها آشکار خواهند شد. او معمولاً عمق فلسفی فیلم خود را در لباس ابهام و معما کم و زیاد میکند و به خصوص بزرگراه گمشده؛ که استعارهایست برای مسیری که میبایست بین طرح سؤال و جواب سؤال طی شود سرشار از کنایه و ایهام به ظاهر فلسفی اما در باطن روانکاوانه است
اگر بصورت عادت و با نگاه کلیشهای به تحلیل فیلم بپردازیم، می بایست ابتدا دست روی دغدغه فیلمساز بگذاریم. دغدغه لینچ چه بوده که باعث تولید این فیلم شده است؟
آن چیزی نیست مگر نقطه ضعفی در شخصیت، که صاحبش آن را میداند و در صدد نابودی آن است. هر فردی وقتی در تقابل با این ضعف روانی قرار میگیرد ابتدا بیرونیها و نزدیکترین دلایل خارجی را سرزنش میکند و سرزنش خود آخرین راهکار است.
از نظر روانشناسی این موضوع طبیعی نیست هرچند شیوع زیادی دارد. همانطور که ذکر شد ضعف شخصیتی و علم به داشتن آن و درگیری مذبوحانه با خود چیزی است که داستان فیلم بر آن سوار است. در بخش ابتدایی و سکانسهای اولیه فیلم رابطه سرد فرد و رنه و زندگی آنها را در یک خانه بزرگ اما بیروح و زندگی مشاهده میکنیم. آنها نسبت به هم بیتفاوتند و در گرهافکنی ابتدایی هماغوشی آن دو را میبینیم و مشخص میشود که فرد در ارضای همسرش ناتوان است؛ این همان آغاز کننده تعلیق کلاسیک داستان است.
فرد زنش را دوست دارد اما او را خائن میپندارد. او نوازنده ساکسیفون است؛ یک هنرمند. کسی که به زعم دیوید لینچ راههای گریز زیاد برای تخلیه روانی خود دارد و اثرش آنچنان است که شهوت و سکس را تحتالشعاع قرار داده است. فرد ناتوان جنسی است و دوست دارد که دلیل ناتوانی او بیرونی باشد هر چند که میداند اینچنین نیست و از سرزنش کردن خود بیم دارد.
میل به هنر میتوانست دلیل بیرونی آن باشد اما فرد آن را گم کرده است. فرد همسرش را به دلیل مذکور میکشد و او را تکهتکه میکند و از اینجا وارد دنیای خیالات او میشویم. دنیایی که فرد دوست دارد برای زنها جذاب باشد و هیچ دلیل روانشناسانه و درونی برای سرکوب امیال غریزیاش وجود نداشته باشد.
او دوست دارد «پیت» باشد و میپسندد زنهایی که از نظر غریزی و سکس جذاب هستند گرفتار او شوند حتی اگر تعلق مادی به مردی چون «ادی» یا همان دیک لورانت داشته باشند. او خود را پیت میانگارد و دوست دارد کسی همچون آلیس میهمان ضیافتهای سکسی او باشد. نیمه بیشتر فیلم به رویای چنینی فرد میگذرد. زندان و دادگاه و رانندگی در کورهراه تاریک و کلبهای که میسوزد همه توهمات و خیالات فرد هستند. در دنیای خیالی او، این یک مرد متول است که مانع رسیدن او به آلیس میشود و نه ضعف جنسی او و این نهایت خرسندی فرد از چنین رویایی است.
دیک لورانت ضعف جنسی فرد در قالبی بیرونی است. یکی از معماهای فیلم حضور مرد مرموزی است که در میهمانی اندی با فرد ملاقات میکند.
او نماد غریزه است. البته باید اذعان کنم در این زمینه چندان مطمئن نیستم اما با توجه به اینکه اوست که در کلبه تنها افتاده در صحرا سعی در تحریک فرد برای کشتن دیک لورانت انتزاعی و سمبلیک میکند و حتی به فرد گوشزد میکند که آلیس نام دیگری برای رنه است میتواند کنایهای از افکار نشات گرفته از غریزه باشد.
نقطه عطف و کلید معمای فیلم آنجایی است که آلیس در گوش پیت (یا فرد) نجوا میکند که هیچوقت از آن او نخواهد بود.
این در واقع عدم دستیابی فرد به خواسته واقعی یا خیالی او برای دستیابی به جنس زن است. بعد از این ماجرا دوباره وارد دنیای واقعی میشویم، جایی که فرد دیک لورانت را کشته است و آن را به خود بازگو میکند، منظور آنجایی است که فرد در آیفون خبر مرگ دیک لورانت را میدهد که این ابتدای فیلم است.
این پایان راه بزرگراه گمشده است و فرد از سوال ابتدایی به جواب انتهایی دست مییابد. بیشک بزرگراه گمشده و بلوار مالهالند از آثار برجسته سوررئالیستی در دو دهه اخیر هستند. بزرگراه گمشده از سویی، نظر به مسائل حاد انسانی دارد. مسائلی که برای تمام انسانها دغدغه هستند اما آدمی از رویارویی با آنها ابا دارد. بزرگراه گمشده نوعی روانشناسی است بر خلاف تصوراتی که این فیلم را فلسفی میپندارند.
آشنایی با مکتب هنری سوررئالیسم:
این مکتب هنری، جنبشی بود که در فرانسهِ دهه ِ۱۹۲۰ شکوفا شد. نظریهپرداز و سخنگوی این مکتب آندره برتون بود که بیانیهِ سوررئالیسم را در سال ۱۹۲۴ نوشت. چکیدهِ این بیانیه که مبتنی بر روان شناسی ناخودآگاه فردی در هنر است، متوجه رفتار غیر عقلایی و ناخودآگاه هنرمند بر پایهِ ادراکات ذهنی و روانی او از محیط، تداعی معانی و روِیاست. تخیل و روِیا درآثار هنری سوررئالیستی از جمله فیلم به صورت یکسلسله تصاویر آشفته و درهم و برهم از خود آزاری و دگرآزاری بروز میکند که رفتارهای عصبی، و اعمال خشونتآمیز نتیجهِ آن است. میل به خودکشی و توجه به مرگ، جنایت و امیال سرکوب شده و از جمله بینش فرویدی پایهِ مضامین و موضوعات تصاویر سوررئالیستی است. شعار سوررئالیستها «عشق جنونآمیز»بود.
معروفترین آثار سینمایی سوررئالیستی جنبش آوانگارد عبارت است از «سگ اندلسی» (۱۹۲۸) و«عصرطلایی» (۱۹۲۹) که توسط دو هنرمند اسپانیایی «لوئیس بونوئل» و «سالوادور دالی» (نقاش سوررئالیست) ساخته شده است. بر نحوهِ رفتار شخصیتهای فیلم «سگ اندلسی» منطق روِیا حکمفرماست و هیچ عملی عقلایی نیست، ناخودآگاه و اتوماتیسم در واکنش یعنی همان چیزی که آندره برتون در بیانیهِ سوررئالیسم آورده، اساس بازی و تدوین در «سگ اندلسی» قرار گرفته است. سوررئالیستها به نظم تثبیت شدهِ جامعه، سنتهای مورد احترام، نظام حاکم، خانواده، کلیسا، پلیس و ارتش به دیدهِ هجو مینگریستند، این جنبه از نگرش اجتماعی آنها در صحنههای متعددی از فیلم «عصر طلایی» به چشم میخورد.
سارا پناهی
ارسال نظر