درونگرایی و برونگرایی؛ جفتش دروغ است!

پارسینه: شما درونگرا هستید یا برونگرا؟ احتمالاً جواب حاضر و آمادهای برای این سوال دارید، یا خودتان را در دسته درونگراها میگذارید، یا در دسته برونگراها.
اگر دلیل این را بپرسیم برای پاسخ احتمالاً به دریافت انرژی اشاره خواهید کرد: «من درونگرا هستم، چون انرژیم رو از دنیای درونم میگیرم» یا «من برونگرا هستم، چون از بودن با دیگران انرژی میگیرم». خیلی هم خوب. اما اگر صد و پنجاه سال پیش این پرسش را از یک شهروند میپرسیدیم، احتمالاً جوابی برای آن نداشت یا اساساً خود را درون این طبقات دستهبندی نمیکرد. به واقع این کلاهی است که در یک قرن گذشته سر خود گذاشتهایم.
کارل گوستاو یونگ
تاریخچه مطرح شدن موضوع درونگرایی-برونگرایی به اندیشههای «کارل گوستاو یونگ»، یکی از اولین روانکاوان جنبش روانکاوی در دهه ۱۹۲۰ برمیگردد. یونگ شاگرد محبوب زیگموند فروید بود و در آن دوران به نظر میرسید که او ولیعهد روانکاوی است. اما نگاه یونگ به روان رفته رفته با فروید زاویه پیدا کرد و بنابراین آن دو به اختلاف رسیدند. یونگ باورهایی داشت که فروید معتقد بود با ساختارهای محافظهکارانهای که برای رشد روانکاوی در نظر دارد همخوان نیست.
با وجود این، نگاه یونگ بهواسطه پیشینه روانکاویاش نگاه نسبتاً درستتری به ماجرای درونگرایی-برونگرایی بود. او معتقد بود که دسته میانهای هم وجود دارد که نه انرژیاش را از درون و نه از بیرون میگیرد . بعدها پژوهشگران برای این دسته هم نامی انتخاب کردند که به آن «ambiverts» میگفتند. یعنی افرادی که در میانه این دو قرار دارند (والاستریت ژورنال مقالهای دارد که میگوید نزدیک به دو سوم مردم در این دسته قرار میگیرند. این خود جای نقد دارد که به آن خواهم رسید).
درونگرایی-برونگرایی بعد از یونگ به طور جدی پیگیری شد. شاخصترین افرادی که این مفهوم را گسترش دادند هانس آیزنک، ریموند کتل و در نهایت کاترین بریگز و دخترش ایزابل بریگز مایر بودند که آن را به یکی از محبوبترین مفاهیم روانشناختی قرن گذشته تبدیل کردند.
درونگرایی و برونگراییِ برآمده از نظریه صفات
در واقع ایده درونگرایی-برونگرایی برآمده از نظریه صفات بود. نظریه صفات از میانههای قرن گذشته رشد کرد و یکی از واضعان اصلی آن هانس آیزنک، زمانی که زنده بود، بیشترین ارجاع مقاله را در ژورنالهای معتبر داشت.
زمانی که روانکاوی به انزوا رانده شده بود، نظریههای کاهشگرایانه که انسان را به صفات درونگرا-برونگرا یا مسئولیتپذیر یا مسئولیتناپذیر تقسیم میکردند، در حال جولان بودند و از قضا محبوب دولتها، شرکتهای بیمه و شرکتها دارویی.
در طول چندین دهه، اینگونه نظریات، افراد را در یک سری طبقات محدود دستهبندی کرده بودند و او را وادار میکردند که بر اساس این دستهبندی شغل انتخاب کند، استعدادهایش را در همان طبقه پیگیری کند، همسرش را بر اساس این دستهبندی انتخاب کند و حتی برای این طبقات مشاغلی را دستهبندی میکردند که بهتر است در آن کار کند.
آزمون پنج عامل بزرگ شخصیت (معروف به Big۵) بر اساس همین نظریه صفات ساخته شده است و هنوز یکی از مهمترین آزمونها در پایاننامههای دانشجویی، پژوهشها و در سازمانهاست. آزمون مایرز-بریگز یکی از پرکاربردترین آزمونهایی است که آدمها را در این دستهبندیها قرار میدهد و بویژه برای انتخاب مشاغل استفاده میشود. یکی از مطرحترین موسسههای انحصاری این آزمون در ایران، سالانه صدها نفر را با این شیوه آموزش میدهد، دستهبندی میکند و برایشان تعیین تکلیف میکند.
روانشناسیِ در خدمت سرکوب
در صد سال اخیر بخشی از بدنهی روانشناسی همواره با این دستهبندیها مخالف بوده، ولی ماجرای رشد یک ایده صرفاً با دانش علمی پیش نمیرود، بلکه برخی چیزها صرفاً به خاطر بارآوریشان پیش میروند و درونگرایی-برونگرایی بازار خوبی برای سازمانها و موسسات مختلف بود. مدیران سازمانها میتوانستند به راحتی با یک آزمون ۶۰ سوالی، کارمندان را دستهبندی کنند و طبق این دستهبندی به آنها وظیفه دهند. دهههای متوالی است که برونگرایی به عنوان یک ارزش شناخته میشود.
هنوز که هنوز است نیازمندیهای شغلی پر است از آگهیهایی که افراد «با روابط عمومی بالا»، «برونگرا»، «اجتماعی» و از این دست خصلتهای نامتقارن را به عنوان ملاک استخدام قرار میدهند. اخیراً موجی راه افتاده تا در مورد درونگرایی هم حرف بزنند و بنویسند. کتاب «سکوت، قدرت درونگراها» نوشتهی سوزان کین یکی از پرفروشترین کتابهای دو سال اخیر چه در ایران و چه در کشورهای دیگر بوده است. نمیخواهم بدبین باشم، ولی احتمالاً حالا «درونگرایی» مُد روز است.
ضعف پژوهشهای علمی
پژوهشهای علمی عموماً در این جور موقعیتها نادیده گرفته میشوند. برای مثال اخیراً پژوهشی مفهوم جالبی را ارائه داده است. پژوهشگران با استفاده از مفهوم «self-as-story» میگویند افراد با قرار دادن خود در یکی از این دستهها، دیگر بخشهای خود را نادیده میگیرند. برای مثال کسی که خود را در دستهبندی «درونگرا» قرار میدهد، ویژگیهای خود را که مشخصاً برونگرایانه است را نادیده میگیرد. آنها میگویند افرادی که خودشان را اینگونه «روایت» میکنند، کارکردهای روانشناختیشان ضعیفتر میشود.
برآیند
به واقع انسانها هم درونگرا هستند و هم برونگرا. اگر در برقراری ارتباط مصالحهآمیز با دیگران مشکل دارید، به معنای این نیست که درونگرا هستید، شاید ارتباط برقرار کردن با دیگران با اضطرابهای ناخودآگاهتان مرتبط است. به جای طبقهبندی خود شاید بهتر باشد که آن را واکاوی کنیم.
اگر نمیتوانید در خودتان غور و تعمق کنید، به معنای این نیست که برونگرا هستید، شاید تعمق کردن آنقدر برایتان رنجآور است که مجبور میشوید ارتباط با خودتان را قطع کنید. راهکار آن دستهبندی خودتان در طبقهی برونگراها نیست، شاید بهتر باشد که کمی واکاوی کنید و با اضطرابهایتان روبرو شوید.
البته که شخصیت آدمها متفاوت است، الگوی تعاملی آدمها با خودشان و با دنیای بیرون از خودشان متفاوت است. ما هم در تاریخ روانکاوی و هم در حال حاضر میدانیم که چنین دستهبندیهایی فقط باورهایی خود-محدودکننده هستند. در عین حالی که بخشی از ابهام شناخت خود را میگیرند (که ممکن است بخشی از اضطرابهای برآمده از این ابهام را در افراد کاهش دهد)، شناخت در مورد خود را نیز محدود میکنند.
انسان ترکیب پیچیدهای از واحدهای ارتباطی است که در رواناش بازنمایی شدهاند. کاهش دادن انسان به چنین دستهبندیهایی بیش از آنکه موجب شناخت انسان شود، موجب نادیده گرفته شدن کلیت یکپارچهی او میشود.
/ برترینها
ارسال نظر