گوناگون

آیا انسان و میمون ریشه مشترک دارند؟

آیا انسان و میمون ریشه مشترک دارند؟

پارسینه: طبق ادعاهاي فرضيه تكامل، انسانها و ميمونهاي معاصر داراي يك نياكان بوده اند. اين موجودات به مرور زمان تكامل يافته و برخي از آنها به ميمونهاي امروزي تبديل شدند در حالي كه گروه ديگر كه شاخه ديگري از تكامل را دنبال مي كردند به انسان امروزي مبدل شدند. تكامل گرايان اولين گروه مشترك از اجداد انسانها و ميمونها را ” آسترالوپيتكوس“ (Australopithecus) نام گذاري كردند كه به معناي ” ميمون آفريقاي جنوبي“ بود.

اعتقاد به مفهوم "آخرالزمان" یکی از اشتراکات ادیان ابراهیمی و به خصوص مذهب شیعه است، "هارون یحیی" اندیشمند اهل ترکیه یکی از صاحبنظرانی است که زندگی خود را وقف تشریح و توضیح نظریه"آخرالزمان" و مفاهیمی چون "دجال" و مبارزه با آنچه که وی "توهمات عصر مدرن" می خواند، کرده است.

هارون یحیی (Harun Yahya) متولد سال 1956 میلادی در ترکیه را شاید بتوان برجسته‌ترین، معتبرترین و سرشناس‌ترین دانشمند غیرروحانی جهان اسلام دانست. او که بیش از 200 کتاب به 20 زبان زنده‌ی دنیا از جمله فارسی منتشر کرده، یکی از سرسخت‌ترین مخالفان نظریه‌ی داروینیسم است و مناظره‌های تلویزیونی او با ریچارد داوکینز، دانشمند سرشناس انگلیسی و نظریه‌پرداز فرضیه‌ی "فراگشت‌گری" و "خلقت تکوینی" در سراسر جهان، میلیونها بیننده را به خود جلب کرده است.


نام واقعی او عدنان اکتار (Adnan Oktar) است و آن نام مستعار اوست. پاره‌ اول این اسم، نام هارون، برادر حضرت موسی(ع) است و پاره‌ دوم، نام حضرت یحیی(ع)؛ پیامبری که درست، پیش از عیسای مسیح‌‌(ع) آمد و مردم را به آمدن او بشارت داد و در راه مبارزه با ظلم و فساد، سر مبارکش را از دست داد.

او در دو رشته‌ دانشگاهی درس خوانده است؛ هنر و فلسفه. از 24 سالگی نوشتن و انتشار کتاب‌هایش را آغاز کرد و تا به امروز (به گواهی وبگاه رسمی خود او) بالغ بر 222 کتاب در موضوعات مذهبی، علمی و سیاسی نوشته است. البته موضوع کتاب‌های علمی و سیاسی او نیز به‌نوعی به مذهب باز می‌گردد. او در کتاب‌های علمی خود با نظریه‌ داروینیسم که در نهایت آفرینش را زاییده یک تصادف و محصول یک تکامل تدریجی و تطابق مستمر با شرایط زیستی می‌شمارد، درمی‌افتد و می‌کوشد وجود شعوری فرابشری را در آفرینش هستی و کائنات ثابت کند. در کتاب‌های سیاسی نیز به مبارزه‌ کمونیسم و فاشیسم یا فرآورده‌هایی که از این دو کارخانه بیرون آمده‌اند، می‌رود؛ ‌چرا که هر دو ویرانگر خرد و ایمان‌های مردمند.

انتشارات Harun Yahya Publications در استانبول ترکیه، بیش از 1 میلیون نسخه از آثار وی را تا به امروز به فروش رسانده و در ایران نیز برخی از کتابهای این استاد بزرگ که با موضوع معرفی دین اسلام برای کودکان نوشته‌ شده‌اند، به ترجمه و چاپ کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رسیده است.

آثار او در ایران خوانندگان قابل توجهی دارد و اشتیاق آن‌ها موجب می‌شود که کتاب‌های او به چاپ‌های مکرر برسند. برای نمونه، کتاب «معجزات قرآن کریم»، ترجمه علیرضا عیاری، توسط منادی تربیت تا کنون ۸ بار تجدید چاپ شده‌است.

هارون یحیی از نظریه داروینیسم به عنوان "دجال" نام می برد، پارسینه برای آشنایی مخاطبان ایرانی با اندیشه های هارون یحیی، منتخبی از نظریات وی را منتشر می کند:

****
بیگ بنگ، ناقض نظریه تکامل
در سال 1929 در رصد خانه ‌‌اي در كوه ويلسون واقع در كاليفرنيا، يك اختر شناس آمريكايي به نام ادوين هابل (Edwin Hubble) يكي از بزرگترين اكتشافات تاريخ نجوم را به ثمر رساند. او هنگامي كه ستارگان را با تلسكوپ غول پيكر خود نگاه مي كرد متوجه شد كه نور متصاعد شده از ستاره ‌ها به انتهاي رنگ قرمزطيف جابجا مي شود و اين جابجايي، هنگامي كه ستاره از زمين دورتر مي شد، بيشتر خودش را نشان مي داد. اين كشف تاثير تكان دهنده ‌اي در دنياي علم داشت زيرا طبق قوانين شناخته شده فيزيك، پرتوهاي طيف نوري كه به سمت نقطه ديد حركت مي كنند به رنگ بنفش متمايل مي شوند در حاليكه پرتوهاي طيف نوري كه از نقطه ديد به بيرون مي آيند به رنگ قرمز متمايل مي شوند. در طول مشاهدات هابل، مشخص شد كه نور ستارگان متمايل به قرمز مي باشند. اين به اين معني بود كه نورها هميشه از سمت ما تغيير مسير مي دهند.

قبل از اين اكتشاف، هابل كشف مهم ديگري كرده بود: ستاره ‌‌ها و كهكشان راه شيري نه تنها از ما دور مي شدند بلكه از يكديگر نيز دور مي شدند. تنها نتيجه گيري را كه مي توان از دور شدن اجسام از يكديگر در جهان گرفت اين است كه جهان دائماً در حال " انبساط" مي باشد.

براي آنكه بهتر بفهيم، مي‌توانيم جهان را مثل بدنه بالني در نظر بگيريم كه در حال باد شدن است. همانطور كه نوك بدنه بالن بر اثر باد شدن از هم باز مي شود، اجسام نيز در فضا از يكديگر، هنگامي كه كيهان انبساط پيدا مي كند، دور مي شوند.

در واقع اين موضوع از لحاظ تئوريكي حتي پيشتر نيز كشف شده بود. آلبرت اينشتين (Albert Einstein) كه بزرگترين دانشمند قرن شناخته شد، پس از محاسباتي كه در تئوريهاي فيزيكي انجام داد به اين نتيجه رسيد كه جهان نمي تواند ساكن باشد. با اين وجود، او تنها به اين خاطر كه نمي خواست با طرح همه گير و شناخته شده جهان ساكن در عصر خود درگيري ايجاد كند، اين كشف را فاش نكرد. بعدها اينشتين درصدد شد كه فاش نكردن كار خود را بعنوان " بزرگترين اشتباه زندگي ‌اش" تلقي كند. متعاقباً اين مسئله از سوي مشاهدات هابل معلوم شد كه جهان در حال انبساط بسر مي برد.
در اين صورت جهان در حال انبساط، چه اهميتي براي وجود جهان دارد؟

انبساط جهان دلالت بر اين موضوع دارد كه اگر جهان به صورت معكوس به گذشته باز مي گشت، ثابت مي شد كه آغاز جهان از نقطه اي واحد بوده است. محاسبات نشان مي دهند كه " نقطه واحد" كه تمام ماده جهان را در بر ‌مي گيرد مي بايستي " حجم صفر" و " تراكم بي‌كران" داشته باشد. جهان از طريق انفجار واحد با حجم صفر شكل گرفت. اين انفجار بزرگ كه نماد شروع جهان بود به نظريه " انفجار بزرگ" (Big Bang) نامگذاري شد و اين فرضيه به اين نام شناخته شده است.لازم به ياد آوري است كه " حجم صفر" عبارتي لفظي است كه جهت كاربردهاي توصيفي بكار مي رود. علم قادر است مفهوم " نيستي" را، كه ماوراي محدوده فكري بشر مي باشد، تنها از طريق توصيف آن بعنوان " نقطه با حجم صفر" معين كند. در حقيقت " نقطه بدون حجم" به معناي " نيستي" مي باشد. جهان از نيستي بوجود آمده است. به بيان ديگر، جهان آفريده شده است.

فرضيه انفجار بزرگ نشان مي داد كه در ابتدا تمام اجسام در جهان از يك منشاء بوجود آمده و سپس از يكديگر جدا شدند. اين حقيقت كه توسط فرضيه انفجار بزرگ آشكار گرديد، 14 قرن پيش در قرآن، زماني كه مردم دانش كمي درباره جهان داشتند، به آن اشاره شد: آيا كافران نديدند كه زمين و آسمانها بسته بود ما آنها را بشكافتيم و از آب هرچيز را زنده گردانديم چرا باز به خدا ايمان نمي آورند؟ (سوره الانبياء، آيه: 30)

همانطور كه در اين آيه به آن اشاره شد، همه چيز حتي " زمين و آسمان" كه هنوز آفريده نشده بودند توسط انفجار بزرگ از نقطه اي واحد بوجود آمد و جهان كنوني را با جدا شدن از يكديگر شكل داد.
هنگامي كه ما گفته هاي اين آيه را با نظريه انفجار بزرگ مقايسه مي كنيم، به اين نكته پي مي بريم كه اين دو فرضيه كاملاً با يكديگر تطبيق دارند. با اين وجود انفجار بزرگ بعنوان فرضيه علمي، تنها در قرن بيستم مطرح شد.

انبساط جهان يكي از بزرگترين مدركي است كه جهان از هيچ آفريده شده است. اگرچه اين واقعيت تا قرن بيستم توسط علم كشف نشد، اما خداوند واقعيت اين امر را براي ما در 1400 سال پيش در قرآن فاش كرد: كاخ آسمان (رفيع) را ما بقدرت خود برافراشتيم و مائيم كه بر هر كار عالم مقتدريم و زمين را بگسترديم. (سوره الذاريات، آيه: 47)

برخي دانشمندان ديگر كه وجود خالق را در آفرينش جهان پذيرفتند و با ويژگيهاي ذكر شده شان معروف هستند، قبول دارند كه جهان و گيتي توسط خالقي آفريده شده است:

رابرت بويل، Robert Boyle ( پدر شيمي مدرن)
يونا ويليام پتي، Iona Williqam Petty ( شناخته شده براي مطالعاتش در زمينه استاتيك و اقتصاد مدرن)
مايكل فاراداي، Michael Farady ( يكي از بزرگترين فيزيك دانان تمام ادوار)
گرگوري مندل، Gregory Mendel ( پدرعلم ژنتيك: او داروين گرايي را با اكتشافاتش در علم ژنتيك از اعتبار انداخت)
لوئيز پاستور، Louis Pasteur ( بزرگترين اسم در زمينه ميكروب شناسي: او جنگ بر عليه داروين گرايي را اعلام كرد)
جان دالتون، John Dalton ( پدر فرضيه اتمي)
بليز پاسكال، Blaise Pascal ( يكي از مهم ترين رياضي دانها)
جان ري، John Ray ( مهم ترين نام در تاريخ طبيعي بريتانيا)
نيكلاس استنو، Nicolas Steno ( معروفترين تقسيم كننده دوره هاي زمين شناسي كه درباره لايه هاي زمين تحقيق كرد)
كارلوس لينااوس، Carlos linaeus ( پدر طبقه بندي زيست شناختي)
جورجز كووير، Georges Cuvier ( مؤسس كالبد شكافي تطبيقي)
ماتيو موري، Matthew Maury ( مؤسس اقيانوس شناسي)
توماس آندرسون، Thomas Anderson ( يكي از پيشگامان در زمينه شيمي آلي)

****


آيا انسان و ميمونها از نیاکان مشترک بوده اند؟

طبق ادعاهاي فرضيه تكامل، انسانها و ميمونهاي معاصر داراي يك نياكان بوده اند. اين موجودات به مرور زمان تكامل يافته و برخي از آنها به ميمونهاي امروزي تبديل شدند در حالي كه گروه ديگر كه شاخه ديگري از تكامل را دنبال مي كردند به انسان امروزي مبدل شدند.

تكامل گرايان اولين گروه مشترك از اجداد انسانها و ميمونها را " آسترالوپيتكوس" (Australopithecus) نام گذاري كردند كه به معناي " ميمون آفريقاي جنوبي" بود. آسترالوپيتكوس كه هيچ نبود بلكه در واقع ميمون قديمي نابود شده محسوب مي شد، انواع مختلفي داشت. برخي از آنها تنومند و برخي ديگر كوچك و ضعيف بودند.

تكامل گرايان مرحله بعدي تكامل انسان را با عنوان " هومو(Homo)، به معناي " انسان" طبقه بندي كردند. طبق ادعاي تكامل گرايان، موجودات زنده در مجموعه انسانها تكامل يافته تر از آسترالوپيتكوسها بودند و با انسان معاصر تفاوت چنداني نداشته اند. انسان مدرن عصر ما، هومو ساپينها (Homo sapiens)، گفته شده است كه آخرين مرحله تكامل را از اين موجودات داشته اند.

واقعيت موضوع در اين است كه تمام موجوداتي كه در اين فيلمنامه تخيلي، آسترالوپيتكوس ناميده شده اند با سرهم بندي كردن نژادهاي انساني كه در گذشته زندگي مي ‌‌‌‌‌‌كردند و سپس نابود شدند درست شده است. تكامل گرايان فسيلهاي انساني و ميمونهاي متفاوت را با نظم خاصي از كوچك تا بزرگ، براي ايجاد طرح " تكامل انساني" تدارك ديدند.

با اين ‌‌‌‌‌‌‌حال، تحقيق نشان داده است كه اين فسيلها به هيچ طريقي دلالت بر فرآيند تكاملي نداشته و برخي از اين نياكان ادعا شده به انسانها در حقيقت مربوط به ميمونهاي واقعي مي شدند؛ در حالي كه برخي از آنها نيز انسانهاي واقعي بودند.

حال اجازه دهيد نگاهي به آسترالوپيتكوسها كه تكامل گرايان آنها را به عنوان اولين مرحله طرح تكاملي انسان مي پنداشتند بيندازيم.

آسترالوپيتكوس: ميمونهاي نابود شده

تكامل گرايان ادعا مي كنند كه آسترالوپيتكوسها قديمي ترين نياكان انسان معاصر مي باشد. آسترالوپيتكوسها موجود ات ديرينه اي بودند كه داراي سر و ساختار جمجمه ‌اي شبيه به ميمونهاي زمان حال بودند؛ با اين وجود محفظه جمجمه آنان كوچكتر از ميمونهاي معاصر بود. طبق ادعاهاي تكامل گرايان، اين موجودات ويژگي خيلي مهمي كه اصالت آنها را به ‌عنوان نياكان بشر ثابت مي ‌‌كرد، خاصيت دو پا بودنشان بود.

حركات ميمونها و انسانها كاملاً متفاوت است. انسانها تنها موجوداتي هستند كه براحتي بر روي دوپا حركت مي كنند. برخي از حيوانات ديگر از قابليت كمتري در اين مورد برخوردار هستند ولي اين قابليت را آن دسته از موجوداتي دارند كه داراي استخوان بندي تا شو هستند.

طبق نظر تكامل گرايان، اين موجودات زنده كه آسترالوپيتكوس ناميده شدند مي توانستند با خم شدن تا اين كه در حالتي ايستاده باشند، شبيه به انسانها راه بروند. حتي اين پرش محدود براي تكامل گرايان كافي بود تا افكارشان را در اين كه اين موجودات نياكان انسان بوده ‌‌اند غالب ريزي كنند.
با اين وجود اولين مدركي كه ادعاهاي تكامل گرايان را كه عقيده داشتند آسترالوپيتكوسها بر روي دوپا راه مي رفتند، توسط خودشان تكذيب شد. مطالعات دقيقي كه بر روي فسيلهاي آسترالوپيتكوس انجام شد حتي تكامل گرايان را وادار به پذيرش اين كه اين موجودات " نيز" شبيه به ميمون هستندكرد. با انجام تحقيقات دقيق بافت شناسي بر روي فسيلهاي آسترالوپيتكوس در اواسط سالهاي 1970، چالرز. اي. اوكسنارد (Charles E. Oxnard) ، ساختار استخواني آسترالوپيتكوس را شبيه به اوران گوتان زمان حال دانست:

بخش مهمي از دانش مرسوم امروز درباره تكامل بر اساس مطالعات دندانها، آرواره ‌‌‌‌ها و تكه جمجمه ‌‌هايي از فسيلهاي آسترالوپيتكوس مي باشد. تمام اينها نشان مي دهند كه ارتباط نزديك آسترالوپيتكوس با دودمان انسان امكان ندارد درست باشد. همه اين فسيلها با نوع گوريلها، شامپانزه ‌ها و انسانها تفاوت دارند.همانطوري كه به صورت جمعي مطالعه شد، آسترالوپيتسين بيشتر شبيه به اوران گوتانها بنظر مي رسد.

آنچه كه واقعاً تكامل گرايان را شرمنده كرد اين بود كه آسترالوپيتكوس نمي توانست با دو پا و با حالتي خميده راه برود. از لحاظ فيزيكي براي آنان خيلي بي ثمر بود كه آشكارا بر روي دوپا با حالتي خميده، بخاطر انرژي زيادي كه مي بايست صرف مي ‌‌‌‌‌‌شد، حركت كنند. به وسيله شبيه سازهاي كامپيوتري كه در سال 1996 صورت گرفت، ديرينه شناس انگليسي: رابين كرومپتون (Robin Crompton ) نيز نشان داد كه چنين گام بلند و " تركيبي" از سوي آنها غير ممكن بوده است. كرومپتون به نتايج ذيل دست يافت: يك موجود زنده يا به صورت ايستاده و يا به شكل خميده مي ‌‌تواند بر روي چهار پايش حركت كند. حالت بين اين دو نمي تواند طي مدتهاي مديدي به علت مصرف انرژي زياد دوام بياورد. اين به آن معني است كه آسترالوپيتكوس نمي توانسته هم بر روي دوپا و هم به حالت قوزي شكل حركت كند.

احتمالاً مهمترين مطالعه ‌اي كه نشان داد آسترالوپيتكوس نمي توانسته بر روي دوپا حركت بكند، در سال 1994 از سوي محقق كالبدشناس، فرد اسپور (Fred Spoor) و گروهش در بخش كالبد شناسي انساني و سلولي موجود ات زنده مطرح شد. تحقيقات آنها مكانيسم توازن غير عمدي كه در حلزون گوش يافت شده بود را در بر مي ‌‌‌‌گرفت و اين يافته ها با قاطعيت نشان دادند كه آسترالوپيتكوس نمي توانسته جانور دوپا باشد. اين امر مانع هرگونه ادعايي كه اذعان مي كرد آسترالوپيتكوسها شبيه به انسانها بودند مي ‌شد.


مجموعه هومو: انسانهاي واقعي

مرحله بعدي در تكامل خيالي انسان، " هومو" است كه مجموعه‌اي از انسانها مي باشد. موجودات زنده انسانها هستند و اگر چه با انسان امروزي تفاوتي ندارند ولي از نژادهاي مختلفي تشكيل مي شوند. در جستجوي مبالغه كردن در اين تفاوتها، تكامل ‌‌گرايان اين افراد را نه تنها به عنوان " نژاد" انسان جديد معرفي نمي كنند بلكه آنها را به عنوان " موجودات" متفاوتي تلقي مي ‌‌‌كنند. با اين همه همانطور كه بزودي خواهيم ديد، انسان در مجموعه هومو چيزي بغير از نوع عادي نژاد بشري نمي باشد.

طبق نقشه خيال پردازانه تكامل گرايان، تكامل غير واقعي و ذاتي اين نوع به شرح ذيل است: مرحله اول: هومو اركتوس( Homo Erectus)، مرحله دوم: هومو ساپينز (Homo Sapiens) و مرحله سوم: انسان نئاندرتال (Neanderthal Man) كه بعد از آن كرو ماگنون (Cro-Magnon) و در نهايت به انسان امروزي (Modern Man) ختم مي شود.

به رغم ادعاهاي ضد و نقيصي كه تكامل گرايان داشتند، تمام " موجوداتي" كه در بالا يكي يكي آنها را ذكر كرديم، در واقع چيزي به غير از انسان واقعي نبوده اند. اجازه دهيد ابتدا هومو اركتوس را ،كه تكامل گرايان از آنها به عنوان قديمي ترين نوع بشر ياد مي كنند، بررسي كنيم.

چشمگيرترين مدركي كه نشان مي دهد هومو اركتوس نوع " ديرينه" نمي باشد، فسيل "پسر توركانا" (Turkana Boy) است كه يكي از قديمي ترين فسيلهاي هومو اركتوس بجاي مانده مي باشد. تخمين زده شده است كه اين فسيل مربوط به يك پسر 12 ساله بوده است كه 83/1 متر در زمان نوجواني ‌‌اش قد داشته است. ساختار استخواني قسمت بالاي فسيل هيچ فرقي با نمونه انسان امروزي ندارد. ساختار استخواني بلند و لاغر آن در مجموع با انساني كه در مناطق استوايي عصر ما زندگي مي كند مطابقت دارد. اين فسيل يكي از مهمترين مدركي است كه هومو اركتوسها به راحتي نوع ديگري از نژاد انساني معاصر بوده اند. ديرينه شناس تكامل گرا، ريچارد ليكي (Richard Leakey) هومو اركتوسها را با انسان معاصر به شرح ذيل مقايسه مي كند:

تفاوتهايي نيز در شكل جمجمه- در مقدار برآمدگي صورت، سفتي پيشاني و غيره - وجود دارد. اين فرقها را احتمالاً ديگر نمي ‌توان درباره اش، از چيزي كه ما امروزه به عنوان نژادهاي جداگانه بومي بين انسانهاي معاصر در نظر مي ‌‌‌‌‌گيريم، اظهار نظر كرد. چنين تفاوت زيستي هنگامي ظهور پيدا مي كند كه جمعيتها از لحاظ جغرافيايي در طول مدت زمان قابل توجه اي از يكديگر جدا قرار بگيرند.



ليكي منظورش اين بود كه تفاوت بين هومو اركتوس و ما، كمتر از تفاوت بين سياه ‌‌‌پوستان و اسكيموها نيست. ويژگيهاي جمجمه ‌‌اي هومو اركتوس ناشي از نحوه تغذيه، برون كوچي ژنيتكي و همگون نشدن آنها با نژادهاي انساني ديگر در طول مدت زياد بوده است.

يكي ديگر از مدر‌كهاي قوي كه نشان مي داد هومواركتوسها از نوع " ديرينه" نمي باشند اين است كه قدمت فسيلهاي اين نوع كه از زير زمين به بيرون كشيده شدند، به بيست و هفت هزار سال و حتي سيزده هزار سال قبل مي ‌‌‌رسيد. طبق مقاله ‌‌‌‌اي كه در مجله تايم (Time) به چاپ رسيد، كه ماهنامه علمي نيست ولي با اين وجود تاثير گسترده ‌‌اي در دنياي علم داشته است، فسيلهاي هومو اركتوسهايي كه به بيست و هفت هزار سال پيش مي رسيد در جزيره جاوا پيدا شد.

در باتلاق كو (Kow) واقع در استراليا، برخي فسيلهاي سيزده هزار ساله يافت شد كه خصوصيات هومو ساپينز و هومو اركتوسها را در بر داشتند. تمام اين فسيلها نشان مي دادند كه هومو اركتوسها به زندگي خود تا زمان نزديك ما ادامه دادند و چيزي بجز نژاد انساني كه در تاريخ مدفون شدند نبوده اند.


هومو ساپينزهاي اوليه و انسان نئاندرتال

هومو ساپينزهاي اوليه، اولين صورت ابتدايي انسان معاصر در نقشه خيالي تكامل بودند. در واقع از آنجايي كه تفاوتهاي كمي بين آنها و انسان مدرن وجود داشت.

تكامل گرايان چيز زيادي را درباره ‌‌‌‌‌‌گفتن در خصوص اين انسانها نداشتند. برخي محققان حتي بيان مي كنند كه نمونه هاي اين نژاد هنوز امروزه مشغول زندگي مي باشند و به بوميهاي اوليه استراليا بعنوان مثال اشاره مي ‌‌‌كنند. درست شبيه هومو ساپينها، اين بوميهاي اوليه نيز ابروهاي ضخيم و برآمده، ساختار آرواره اي شكل تو رفته و شيب دار و حجم جمجه اي كوچكتري داشتند. علاوه بر اين، اكتشافات مهمي كه انجام شده به افرادي كه در مجارستان و برخي روستاها در ايتاليا كمي قبل زندگي مي كردند اشاره مي كند.

تكامل گرايان به فسيلهاي انساني كه در دره نئاندر در هلند از زير زمين به بيرون كشيده شد، انسان نئاندر‌‌تال ناميدند. بسياري از محققان معاصر انسان نئاندرتال را بعنوان زير مجموعه انسان مدرن معين كردند و آن را " هومو ساپينس نئاندرتال" ناميدند. روشن است كه اين نژاد با انسان معاصر در يك زمان و مكان زندگي كرد. يافته ها نشان داد كه نئاندرتالها مرد‌گانشان را با نواختن ابزار موسيقي ساخته شده دفن مي كردند و شباهتهاي فرهنگي با هوموساپينز هايي كه در طي همان مدت زندگي مي كردند داشتند. بطور ‌‌كلي جمجمه هاي جديد و ساختارهاي استخواني شكل فسيلهاي نئاندرتال براي هيچ فكري روشن نيست. يكي از صاحب نظران مشهور، اريك ترينكاوس ((Eric Trincaus از دانشگاه نيو مكزيكو مي نويسد:

مقايسه هاي دقيق بقاياي اسكلت نئاندرتال با انسانهاي جديد نشان مي دهد كه هيچ چيزي در كالبد شناسي نئاندرتال كه منحصراً به قابليتهاي زباني، عقلاني، فريب بازي يا محركه ‌‌‌اي كه نسبت به انسانهاي جديد حقيرتر بوده باشد وجود ندارد.


در واقع نئاندرتالها حتي از برخي مزيتهاي " تكاملي" نسبت به انسانهاي جديد برخوردار بوده اند. حجم جمجمه نئاندرتالها بزرگتر از انسان جديد بوده و آنها قوي تر و زورمند تر از ما بودند. تريناكوس مي افزايد: " يكي از بارزترين ويژگيهاي نئاندرتالها حجيم بودن بيش از حد استخوانهاي دست و پا و بالاتنه شان بود. تمام استخوانهاي سالم مانده، خبر از قدرتي مي دهند كه به ندرت توسط انسان معاصر كسب مي شود. علاوه بر اين نه تنها اين قدرت و استحكام در ميان مذكرهاي بالغ آنان به چشم مي خورد، همانطور كه مي توان حدس زد، بلكه در مؤنثهاي بالغ، نوجوان و حتي كودكان نيز ديده مي شود. "
به بيان ديگر نئاندرتالها نژاد انساني بخصوصي هستند كه با نژادهاي ديگر زمان خود همگون شدند. همه اين عوامل نشان مي دهند كه فيلمنامه " تكامل انسان" كه از سوي تكامل گرايان ساخته شد، توهمي از تصوراتشان است. در نتيجه، انسانها هميشه انسان و ميمون ها هميشه ميمون بوده اند.


كه ماده، آن طور كه ماده گرايان ادعا مي كنند، وجود مطلق نداشته بلكه ترجيحاً مجموعه اي از حسي مي باشد كه توسط خدا بوجود آمده است. ماده‌گرايان بر اين واقعيت بارز به شكل كاملاً تعصب انگيزي مقاومت نشان دادند، كه فلسفه آنها را ضايع كرد، و نظريه ‌‌هاي بي اساسي را مطرح كردند.
به عنوان مثال: يكي از بزرگترين طرفداران مكتب ماده گرا در قرن 20 ، جورج پوليتزر، ماركسيستي دو آتشه " مثال اتوبوس" را به عنوان "بزرگترين مدرك" براي اثبات وجود ماده ارائه كرد. طبق نظريه پوليتزر، دانشمنداني كه فكر مي‌كنند ماده فقط ادراك مي باشد، وقتي مي بينند كه اتوبوسي آنها را به جايي مي برد با شتاب خواهند پذيرفت كه اين دليلي براي صحت وجود ماده مي باشد.

هنگامي كه به ماده‌گراي مشهور ديگر، جانسون (Johnson) گفته شد كه ماده بر اساس مجموعه اي از ادراك مي‌باشد، او سعي كرد تا وجود فيزيكي سنگها را با لگد زدن به آنها " ثابت كند". 73
نمونه مشابه ديگري از سوي فردريش انگلز ، باني و مربي پوليتزر به همراه ماركس، در ماده‌گرايي ديالكتيكي داده شد. او نوشت " اگر كيكهايي را كه مي خوريم، تنها ادراك باشند گرسنگي ‌‌مان بر طرف نمي‌شود ".

نمونه هاي مشابه و جملات تكان دهنده ‌‌اي از قبيل: " وقتي كه به صورتتان سيلي زده شود، وجود ماده را در خواهيد يافت " در كتابهاي ماده‌گرايان مشهوري مانند ماركس، انگلز، لنين و ديگران وجود دارد.
به هم ريختگي كه در اين فهم كه منجر به اين گونه مثالهاي ماده گرايان مي شود، مربوط به استنتاج آنها از مفهوم " ماده، ادراك است" همانقدر كه " ماده، ترفند واقعيت" است مي باشد. آنها فكر مي كنند كه ماده محدود به ديدن بوده و قابليتهاي ديگر مانند لمس كردن و ارتباطات فيزيكي را شامل مي شود. اتوبوسي كه انساني را به زمين مي اندازد مي گويد " مراقب باش، اتوبوس تصادف كرد؛ بنابراين اين ادراك نيست". آنها متوجه نمي شوند كه همه ادراكي كه در طول تصادف يك اتوبوس اتفاق مي افتد، از قبيل: دشواري، تصادف و رنج و درد نيز در مغز صورت مي گيرد.

***


شكل گيري ادراك در ذهن از لحاظ فلسفي نمي باشد بلكه واقعيتي علمي است

ماده گرايان ادعا مي‌كنند كه آن چه را كه در اين جا گفته ايم ديدگاهي فلسفي است. با اين وجود، براي تلقي اين كه " دنياي خارج" ، همانطور كه مي ناميم، مجموعه اي از ادراك است، موضوعي فلسفي نيست بلكه واقعيت علمي مي باشد. برداشت و احساساتي كه در مغز شكل مي گيرند در مدارس پزشكي بطور خلاصه آموزش داده مي شوند. اين واقعيتها، كه از سوي علوم قرن بيستم به خصوص فيزيك ثابت شده است، بطور واضحي نشان مي دهد كه ماده واقعيت مطلقي نداشته و، به يك تعبير، هر كسي از طريق " دستگاه نمايش گر مغزش" در حال ديدن مي باشد.

هر شخصي كه به علم عقيده داشته باشد- ملحد، بود ايي يا كسي كه هر گونه نظر ديگري داشته باشد- مجبور است اين واقعيت را بپذيرد. يك ماده گرا ممكن است وجود خالق را انكار كرده ولي با اين حال نمي تواند واقعيت علمي را رد كند.

ناتواني كارل ماركس، فردريش انگلز، جورج پوليتزر و سايرين در فهم چنين واقعيت آشكار و ساده اي هنوز شگفت آور است اگرچه سطح فهم علمي زمان آنها شايد ناكافي بوده است. درزمان ما علم و تكنووژي به شدت پيشرفته مي باشد و اكتشافات اخير، فهم اين واقعيت را آسان تر مي ‌‌كند. ماده‌گرايان از طرف ديگر، حتي بطور جزئي، در ترس فهم اين واقعيت غرق شده و متوجه مي شوند كه اين موضوع چه قدر با قاطعيت فلسفه شان را نفي مي‌كند.

****

مفهوم نسبیت زمان

نسبيت زمان واقعيتي است كه از سوي يكي از مهمترين فيزيكدانان قرن بيستم، آلبرت اينشتين، تاييد شده است. لينكلن بارنت (Lincoln Barnet ) در كتابش، جهان و دكتر اينشتين، مي نويسد:

به همراه فضاي مطلق، اينشتين مفهوم زمان مطلق - حركت زمان تغيير ناپذير و ثابت جهاني- را به كنار گذاشته است كه از گذشته بي نهايت تا آينده بي نهايت در جريان مي باشد. بيشتر ابهامي كه فرضيه نسبيت را احاطه كرده است، از نارضايتي انسان در تشخيص احساس زمان ناشي مي شود؛ مثل احساس رنگ كه نوعي ادراك مي باشد. همانطور كه فضا تنها نظم اجسام مادي مي باشد، بنابراين زمان ممكن است نظم حوادث باشد. ذهنيت زمان به بهترين شكل از سوي اينشتين توضيح داده شده است. او مي گويد: " تجربيات يك شخص براي ما به شكل مجموعه اي از حوادث ظاهر مي شوند؛ در اين مجموعه، حوادث ساده اي را كه به خاطر مي آوريم، طبق شرايط " اوليه" و " ثانويه" به شكل منظم ظاهر مي شوند. بنابراين براي فرد، يك زمان-I و يا زمان شرطي و جود دارد. اين امر به خودي خود قابل اندازه‌گيري نيست. در واقع من مي توانم ارقام را با حوادث، به شكلي كه رقم بزرگتر آن با آخرين حادثه، نسبت به حادثه قبلي، مربوط باشد مرتبط كنم.

اينشتين خود اشاره كرد كه ـ همانطور كه از كتاب بارنت نقل قول شدـ " فضا و زمان اشكال مشهودي هستند كه بيشتر از اين نمي توان از آگاهي ما نسبت به فهم رنگ، شكل يا اندازه تفكيك كرد. طبق فرضيه نسبيت كلي: " زمان هيچ وجود غير وابسته اي خارج از نظم حوادثي كه ما قياس مي‌كنيم ندارد."

از آنجايي كه زمان از ادراك تشكيل شده است، درك آن كاملاً بستگي به مشاهده كننده دارد و بنابراين نسبي است.

سرعتي را كه زمان در آن حركت مي كند، طبق منابعي كه ما براي اندازه گيري استفاده مي‌كنيم، فرق دارد زيرا هيچ ساعت واقعي در بدن انسان وجود ندارد كه دقيقاً نشان دهد چه قدر زمان با سرعت مي گذرد. همانطور كه لينكلن بارنت نوشت: " همانطور كه چيزي به شكل رنگ بدون اين كه چشم آن را تشخيص دهد وجود ندارد، بنابراين يك لحظه، يك ساعت، يا يك روز بدون اين كه حادثه اي آن را شكل ندهد وجود ندارد."

نسبيت زمان به طور واضحي در رؤياها تجربه مي شود. اگر چه آن چه را كه ما در رؤيايمان مي بينيم برايمان به نظر ساعتها مي رسد، ولي در حقيقت، براي چند دقيقه و حتي چند ثانيه طول مي كشد.
بياييد در باره مثالي كه اين موضوع را بيشتر روشنتر مي كند فكر كنيم. فرض كنيم كه در اتاقي با پنجره تكي كه مخصوصاً طراحي شده است، تا براي مدت معيني در آنجا بمانيم، قرار گرفته‌ايم. اجازه د هيد ساعتي را در آن جا كار گذاشته تا بتوانيم گذشت زمان را ببينيم. در عين حال، حواسمان را به پنجره اتاق معطوف كرده تا طلوع و غروب خورشيد را در فواصل معين ببينيم.

چند روز بعد جوابي را كه ما به اين سؤال درباره گذشت زماني كه در اين اتاق صرف شده داده‌ايم بر اساس اطلاعاتي است كه با نگاه كردن لحظه به لحظه به ساعت و محاسباتي كه با مراجعه به اين كه چند بار خورشيد طلوع و غروب كرده است، فهميديم. به عنوان مثال حدس مي زنيم كه سه روز را در اين اتاق به سر برده‌ايم. با اين همه، اگر شخصي كه ما را به اين اتاق گذاشته است بگويد كه فقط دو روز را در آنجا مانده‌ايم و اين كه خورشيدي كه از پنجره ديده مي شده بصورت مصنوعي توسط دستگاه محركه اي تهيه مي‌شده و ساعت درون اتاق نيز با حركت تند تنظيم شده بوده است، آنگاه محاسباتي را كه انجام داديم هيچ معنايي نخواهند داشت.

اين مثال تاييد مي كند كه اطلاعاتي را كه ما درباره ميزان گذشت زمان داريم بر اساس منابع نسبي مي باشند. نسبيت زمان واقعيتي علمي است كه از سوي روش شناسي علمي نيز اثبات شده است. فرضيه نسبيت كلي اينشتين اذعان مي كند كه سرعت زمان بسته به سرعت شيء و وضعيتش در نيروي گرانشي تغيير مي كند. به همان اندازه كه سرعت افزايش پيدا مي كند، زمان كوتاه و فشرده مي شود؛ زمان گويي كه به نقطه " توقف" رسيده باشد، آهسته مي شود.

اجازه د هيد اين مسئله را با مثالي كه اينشتين مطرح كرده است توصيف كنيم. دو دوقولو را تصور كنيد كه يكي از آنها بر روي زمين مي ماند در حالي كه ديگري در فضا با سرعت نزديك به نور حركت مي كند. هنگامي كه او بر مي گردد مي بيند كه برادرش از او پيرتر شده است.

دليل اين است كه زمان براي شخصي كه در فضا نزديك به سرعت نور حركت مي كرده آهسته تر بوده است. حال اجازه دهيد سفر فضايي پدر و پسر خاك زيش را در نظر بگيريم. اگر پدر وقتي كه هنگام رفتن بيست و هفت سال و پسرش سه سال داشته باشد، وقتي كه پدر سي سال بعد (به وقت زمين) به زمين بر گردد، پسر سي و سه سال خواهد داشت؛ در حالي كه پدرش فقط سي سال دارد. 84 نسبيت زمان بوسيله كم شدن يا زياد شدن ساعتها و يا كم كردن مصنوعي عقربه هاي ساعت سبب نمي شود. نسبيت زمان ترجيحاً از عمل گردشهاي مجزاي كل ساختار وجود مادي، كه به ژرفاي زير مجموعه ذرات اتمي نيز مي رسند، ناشي مي شود. به بيان ديگر، براي شخصي كه زمان را تجربه مي‌كند، كوتاهي زمان به مانند تصويري آهسته تجربه نمي شود. در چنين ترتيبي كه زمان كوتاه مي‌باشد، ضربان قلب، تكثير سلولها و عملكرد مغز و غيره، همگي آهسته تر از آنهايي است كه به آرامي بر روي زمين زندگي مي‌كنند. با اين وجود انساني كه به زندگي روزمره خود ادامه مي دهد، به هيچ وجه كوتاهي زمان را متوجه نمي شود. در واقع اين كوتاهي حتي مشخص نمي شود، مگر آن كه مقايسه صورت گيرد.

****


نسبيت در قرآن

نتيجه اي را كه ما را با يافته هاي علوم مدرن آشنا مي كند نشان مي دهند كه زمان آن طور كه ماده گرايان تصور مي كردند حقيقتي مطلق نيست بلكه تنها ادراك نسبي مي باشد. آن چه كه خيلي در اين مطلب جالب است، كه تا قرن بيستم توسط علم كشف نشده بود، چهارده قرن قبل در قرآن براي بشريت فاش شد. منابع گوناگوني در قرآن در خصوص نسبيت زمان وجود دارد.

در بسياري از آيه هاي قرآن، موضوعات علمي ثابت شده در اين كه زمان اداركي روانشناختي بوده و بستگي به حوادث، محيط و شرايط مي باشد را براحتي مي توان ديد. به عنوان مثال: طول مدت زندگي انسان خيلي زمان كوتاهي مي باشد؛ همانطور كه در قرآن به ما گفته شده است:

روزي را كه خدا شما را بخواند و شما سر از خاك بيرون كرده و با حمد و ستايش او را اجابت كنيد تصور مي‌كنيد كه جز اندك زماني در گورها درنگ نكرده ايد! (سوره الاسراء، آيه: 52 )

و روزي كه همه خلايق بعرصه محشر جمع آيند گويا ساعتي از روز بيش درنگ نكرده اند در آنروز يكديگر را كاملاً ميشناسند . (سوره يونس، آيه: 45 )

برخي آيه ها به اين مطلب دلالت مي كنند كه انسانها زمان را متفاوت درك مي كنند و بعضي وقتها انسان مي تواند زمان خيلي كوتاه را طولاني تشخيص دهد. گفتگوي زير از انسانها در هنگام جزا در روز قيامت، مثال خوبي در اين باره است:

آنگاه خدا به كافران گويد چند سال در زمين درنگ كرديد؟ پاسخ دهند كه يك روز بود يا يك جزء از روز از فرشتگاني كه حساب دادند. خد ا فرمايد شما اگر از حال خود آگاه بوديد ميدانستيد كه مدت درنگتان در دنيا بسيار اندك بوده! (سوره المؤمنون، آيه: 112-114 )

در برخي آيه هاي ديگر خداوند اظهار مي كند كه زمان ممكن است در محيط متفاوت، متفاوت باشد:
كافران به سخريه از تو تقاضاي تعجيل در عذاب كنند و هرگز وعده خدا خلف نخواهد شد و همانا يك روز نزد خدا چون هزار سال به حساب شماست. (سوره الحج، آيه: 47 )

فرشتگان و روح الامين به سوي خدا بالا روند در روزي كه مدتش پنجاه هزار سال خواهد بود. ( سوره المعراج، آيه: 4 )

اوست كه امر عالم را از آسمان تا زمين تدبير مي كند سپس روزي كه مقدارش به حساب شما بندگان هزار است باز به سوي خود بالا مي برد. (سوره السجده، آيه: 5 )

اين آيه‌ها توصيفات بارزي درباره نسبيت زمان بودند. آن چه كه مي توان نتيجه گرفت اين است كه اين كشف تنها اخيراً توسط دانشمندان قرن بيستم كشف شد در حالي كه اين موضوع 1400 سال قبل در قرآن به انسان گفته شد و اين دلالت بر وحي قرآن از سوي خدا، كه همه مكانها و زمانها ر ا احاطه كرده است، دارد.

بسياري از آيه هاي ديگر قرآن آشكار مي كنند كه زمان نوعي ادراك است. اين مسئله به خصوص در داستانها بارز است. به عنوان مثال خداوند همنشينان غار را، گروهي از افراد با ايمان كه در قرآن اشاره شده است، تا بيش از سه قرن در خواب عميق نگهداشت. وقتي‌كه آنها بيدار شدند، فكر كردند كه در همان حالت به مدت كمي بوده اند؛ نتوانستند حدس بزنند كه چه مدت در خواب بوده اند:

پس ما بر گوش آنها تا چند سالي پرده بيهوشي زديم پس از آن، آنان را بر انگيختيم تا معلوم گردانيم كدام يك از آن دو گروه مدت درنگ در آن غار را بهتر احصاء كرد. (سوره الكهف، آيه: 11-12 )

" باز ما آنان را از خواب بر انگيختيم تا ميان خودشان يكي پرسيد: چند مدت در غار درنگ كرديد جواب دادند يك روز تمام يا كه برخي از روز ديگر، گفتند: خدا داناتر است كه چند مدت در غار بوديم..." (سوره الكهف، آيه: 19)

حالتي كه در آيه زير بيان شده است نيز آشكار است كه زمان در حقيقت ادراك روانشناسي مي باشد.

" يا بمانند آن كس كه به دهكده اي گذر كرد كه خراب و ويران شده بود. گفت: بحيرتم كه خدا چگونه باز اين مردگان را زنده خواهد كرد! پس خداوند او را صد سال ميراند سپس زنده اش برانگيخت و بدو فرمود كه چه مدت درنگ نمودي جواب داد يك روز يا پاره اي از يك روز، خد اوند فرمود: نه چنين است؛ بلكه صد سال است. نظر در طعام و شراب خود بنما كه هنوز تغيير ننموده و الاغ خود را نيز بنگر تا احوال بر تو معلوم شود و ما تو ر ا حجت براي خلق قرار دهيم (كه امر بعثت را انكار نكنند) و بنگر در استخوانهاي آن كه چگونه در همش پيوسته و گوشت بر آن پوشانيم. چون اين كار بر او آشكار و روشن گرديد گفت همانا اكنون به حقيقت و يقين مي دانم كه خداوند بر هر چيز قادر و تواناست." (سوره البقره، آيه: 259 )

آيه بالا بطور آشكار تاكيد مي‌كند كه خداوند، كه زمان را خلق كرد، به زمان محدوديت ندارد. انسان، از طرف ديگر به زمان، كه از سوي خدا مقرر شده، محدود است. طبق اين آيه انسان حتي از دانستن اين كه چه مدت به خواب بوده است ناتوان مي باشد. در چنين حالتي، فرض كردن زمان به شكل مطلق (همانطور كه ماده گرايان در تفكرات بهم ريخته خود دارند)، خيلي غير منطقي است.

تقدير

مسئله نسبيت زمان موضوع خيلي مهمي را روشن مي‌كند. نسبيت چنان متغير است كه دوره اي كه بيليونها سال براي ما طول مي‌كشد ممكن است فقط ثانيه‌اي در بعد ديگر باشد. علاوه بر اين، مدت زمان بسيار طولاني كه از شروع تشكيل دنيا تا پايان آن مي باشد، ممكن است حتي چند ثانيه اي طول نكشيده باشد؛ با توجه به اين كه در ابعاد ديگر شكل گرفته باشد.

اين مسئله مهمترين اساس مفهوم تقدير- مفهومي كه توسط اكثر مردم و به خصوص ماده گراياني كه آن را كاملاً انكار مي‌كنند و خوب فهميده نشده است- مي باشد. تقدير دانش كامل خداوند از حوادث گذشته يا آينده مي باشد. اكثر مردم مي پرسند چگونه خدا تاكنون توانسته است حوادثي را كه هنوز تجربه نشده اند، از آن آگاه باشد و اين مسئله باعث مي شود كه آنها در فهم واقعي تقدير دچار اشتباه شوند. با اين همه " حوادثي كه هنوز تجربه نشده اند" فقط براي ما چنين مي باشد. خداوند به زمان يا فضايي كه خودش خلق كرده محدود نمي باشد. به همين خاطر: گذشته، آينده و حال، همگي براي خدا يكسان مي باشند؛ براي او همه چيز تاكنون اتفاق افتاده و تمام شده است.

در كتاب جهان و دكتر اينشتين، لينكلن بارنت به اين كه چطور فرضيه نسبيت كلي منتهي به اين نتيجه مي شود، توضيح مي دهد. طبق نظر بارنت، جهان با تمام عظمتش تنها از طريق نيروي عقلاني كيهاني مي تواند " پديد آيد ".85 عزمي را كه بارنت " دانش كيهاني" مي نامد، خرد و دانش خدا است كه بر كل جهان حاكم مي باشد. همانطور كه مي توانيم به راحتي ابتدا، وسط ، انتها و همه قسمتهاي مابين خط‌كشي را ببينيم، خداوند نيز زماني را كه به ما مرتبط مي شود، گويي كه آن لحظه ساده اي از ابتدا تا انتها بوده است مي داند. با اين همه انسان فقط حوادثي را كه تنها آمده است و شاهد سرنوشتي كه خدا برايشان رقم زده، تجربه مي كند.

جلب توجه به كم عمق بودن و فهم تحريف شده سرنوشت در جامعه ما ،كه رايج است، نيز خيلي مهم مي باشد. اين عقيده تحريف شده درباره سرنوشت عقيده اي خرافاتي است كه مي گويد خداوند " سرنوشتي" را براي هريك از انسانها مقدر كرده است ولي با اين حال سرنوشتها مي توانند بعضي وقتها از سوي مردم عوض بشوند. به عنوان مثال: افراد درباره مريضي كه از لب مرگ برگشته اظهارات خرافاتي از قبيل " او به سرنوشتش غلبه كرد" مي كنند. هيچ كسي قادر به تغيير سرنوشتش نيست. شخصي كه از لب مرگ برگشته است دقيقاً نمرده است زيرا تقدير چنين بوده كه در آن وقت نميرد. شگفت آن كه اين خود، تقدير مردم است كه خودشان را با گفتن " من به سرنوشتم غلبه كردم" گول زده و چنين عقيده اي را داشته باشند.

تقدير، علم ابدي خدا است و از خدايي مي باشد كه زمان را همانند لحظه اي جداگانه دانسته و بر كل زمان و مكان حاكم مي باشد؛ هر چيزي در تقدير تعيين و تدارك ديده شده است. ما همچنين از قرآن استنباط مي كنيم كه زمان براي خدا يكي است؛ برخي حوادثي كه برايمان در آينده اتفاق مي افتد، در قرآن چنان نقل شده كه گويي آن حوادث خيلي وقت پيش اتفاق افتاده است. به عنوان مثال: در آيه هايي كه درباره حسابهايي كه مردم مي بايستي در جهان آخرت پس بدهند، به عنوان حوادثي ياد شده اند كه خيلي وقت پيش اتفاق افتاده است:

" و صيحه صور اسرافيل بدمند تا جز آن كه خدا بقي او خواسته ديگر هر كه در آسمانها و زمين است همه يكسر مدهوش مرگ شوند آنگاه صيحه ديگري در آن دميده شود كه ناگاه خلايق همه بر خيزند و نظاره كنند و زمين به نور پروردگار روشن گردد و نامه نهاده شود و انبياء و شهدا احضار شوند و ميان خلق به حق حكم كنند و به هيچ كس ابداً ظلمي نخواهد شد و هر كس به پاداش عملش تمام برسد.... و (آن روز) آنان كه به خدا كافر شدند فوج فوج به جانب دوزخ رانند و چون آنجا رسند درهاي جهنم به رويشان بگشايند.... و متقيان خدا ترس را فوج فوج به سوي بهشت برند و چون بدانجا رسند همه درهاي بهشت به رويشان به احترام بگشايند". (سوره الزمر، آيه: 68-73 )
برخي آيه هاي ديگر درباره اين موضوع عبارتند از:
هرنفسي را فرشته اي به محشر كشاند. (سوره ق، آيه: 21 )
آن گاه، آن واقعه بزرگ قيامت واقع گردد و بناي مستحكم آسمان روز سست شود و سخت درهم شكافد. (سوره الحاقه، آيه: 16 )
خدا هم از شر آن روز آنان را محفوظ داشت و به آنها روي خندان و دل شادمان عطا نمود و پاداش آن صبر كاملشان، باغ بهشت و لباس حرير بهشتي است. (سوره الانسان، آيه: 12-13)
و دوزخ براي بينندگان آشكار شود. (سوره النازعات، آيه: 36 )
پس امروز اهل ايمان به به كفار مي خندند. (سوره المطففين، آيه: 34 )
و آنگاه مردم بدكار آتش دوزخ را به چشم مشاهده كنند و پندارند كه در آن خواهند افتاد و از آن ابداً مفري ندارد. (سوره الكهف، آيه: 53 )

همانطور كه ديده مي شود، اتفاقاتي كه پس از مرگ ما اتفاق مي افتد (از ديدگاه ما) در قرآن به عنوان حوادث گذشته كه تاكنون تجربه شده است ياد شده است. خداوند به چهارچوب زمان نسبي، در جايي كه ما محدود هستيم، محدود نمي‌باشد. خداوند اين حوادث را در نبود زمان مقدر كرده و انسان، پيشتر از اين همه اين تجربيات و حوادث را از سر گذرانده و به پايان رسانده است. خداوند در آيه زير مي گويد كه هر حوادثي اعم از كوچك يا بزرگ، در دانش خداوند بوده و در كتابي به ثبت رسيده است:

اي رسول ما ( بدان كه تو) در هيچ حالي نباشي و هيچ آيه از قرآن تلاوت نكني و به هيچ عملي تو و امتت وارد نشويد جز آنكه ما همان لحظه شما را مشاهده مي كنيم و هيچ ذره اي در همه زمين و آسمان از خداي تو پنهان نيست و كوچك تر از ذره و بزرگتر آن هر چه است همه در كتاب مبين حق (لوح علم الهي) مسطور است. (سوره يونس، آيه: 61 )

ارسال نظر

  • ناشناس

    آنكه ما همان لحظه شما را مشاهده مي كنيم و هيچ ذره اي در همه زمين و آسمان از خداي تو پنهان نيست و كوچك تر از ذره و بزرگتر آن هر چه است همه در كتاب مبين حق (لوح علم الهي) مسطور است. (سوره يونس، آيه: 61 )
    بازگشت به صفحه نخست نسخه چاپی

  • پری

    وقتی درباره شواهدی علمی صحبت میشود باید تعصب و علایق شخصی بیان شود

  • ناشناس

    اتفاقا در مبحث اول "بینگ بنگ" و"نظریه انبساط جهان" نویسنده منشائ همه چیز را واحد دانسته یعنی به نوعی فرضیه ی منشامشترک بین انسان و میمون را تایید نموده است. به نظر می رسد ایشان تناقضات زیادی در افکارش دیده می شود.

  • amir

    من تا حدودی وارد وادی زیست شناسی شدم و مفهوم تکامل رو میفهمم.ببینید دوستان کوتاه میگم.برا مثال دو اندامک درون سلولی به نام های میتوکندری و کلروپلاست در سلول های سوماتیک ما هستند.میدونید که این اندامک ها تا حدودی واقعا به باکتری ها یا جد باکتریها شباهت دارند.حرف من اینجاست،اگه فرض کنیم این اندامک ها از باکتری بوده،پس ممکن بوده انسان های اولیه چنین اندامک هایی رو نداشته باشن...و با اضافه شده تدریجی این اندامک ها روش کار سلولی تغیرات عظیمی رو داشت.فرض کنید الان این 2 اندامک رو سلول ها از دست بدند،به نظر من واقعا درصد بالایی از فعالیت بدن مختل یا متوقف میشه.من مخالف و موافق نظریه داروین نیستم ولی میدونم همونطور که ما به جهش و تکامل تدریجی عقیده داریم پس ممکنه وجه مشترکی طی سالیان طویل مشاهده بشه.لامارک هم همینطور بود،اون حرف از رشد گردن زرافه های گرسنه زد.شما یکسال مدام با دست ابروی خودتون رو به بالا بکشید بعد 1 سال کشش پوستی اپی درمیکال موجب بالا رفتن ابر میشه.خوب به نظرتون نظریه لامارک میتونه اشتباه باشه؟منکه اینجور فکر نمیکنم.

  • ناشناس

    در جواب امیر: اینکه شما میگید اگر یکسال مدام ابروی خودتون رو بالا بکشید این اتفاق می افتد همانند اینکه شما یکسال به بدن سازی برید و ماهیچه سازی کنید، اما این دلیل بر این میشود که فرزند شما هم این موضوع را به ارث ببرد و هرکول شود.

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار