گوناگون

افسانه‌ای واقعی! / برای دریاقلی سورانی که وای اگر نبود!

افسانه‌ای واقعی! / برای دریاقلی سورانی که وای اگر نبود!
همه چیز از سلویچ شروع شد! سلویچی که داخلش پره از خیلی‌خیلی خاطره‌های خاک گرفته آبادان، روزای جنگ، پره از آبادانی‌های از شیراز و بوشهر آمده، آبادانی‌های به اصفهان رفته و از همه مهمتر آبادانی‌های در آبادان مانده. سلویچ اصلا یک اصطلاح انگلیسی - آبادانی(!) به معنای انبار اموال قدیمی ‌و بلا‌استفاده‌س‌ و حالا این سلویچ یه چیزهایی داشت که خیلی به کار دیگران نمی‌اومد، اصلا چرا به کار مردم بیاد؟سلویچ به درد سمسارا می‌خوره، سلویچ به درد کهنه‌خرا و کهنه فروشا می‌خوره که بخاری دست دوم رو می‌خرن دوزار می‌فروشن صد تومن! تازه بخاری رو که میزنی می‌مونی که این چی بود که دور انداخته بودن، دست آخر هم بعد یه عمر کار کردن دوباره دوزار می‌فروشی به یه سمساری دوره‌گرد و اونم می‌بره میده به یکی دیگه و همینجوری شصت نسل دست به دست می‌شه و دست آخر هم اونی که می‌خواد دیگه ازش استفاده نکنه می‌بره میندازه تو یه سلویچ دیگه! سلویچ اصلا به درد خبرنگارا می‌خوره که برن توش بگردن و یه دستمال روی خاک هرچی بکشن و یه چیزایی پیدا کنن، که عمرا هیچ‌کس یادش نباشه، مثلا همون دوچرخه‌سواری که می‌گشت و «دریا موجن کاکا دریا موجن» می‌خوند، یا همین دریاقلی سورانی که اینقدر خاک نشسته رو اسمش که خیلی‌ها‌ یادشون رفته کی بوده، حتی اونایی که مدیونشن، حتی اونایی که پای مجسمه‌ یادبودش زندگی می‌کنن، حتی شما دوست عزیز!



یادداشت شماره یک: برای میثم:

برای اینکه بپری آن طرف آب باید عاشق باشی، حتی اگر خیلی‌ها‌ به این عشق نگویند. برای اینکه بخواهی بروی بین‌النهرین باید از روی آب رد بشوی. بالاخره باید از آب بگذری که می‌شوی از آب گذشته، اینجوری پاک می‌شوی، اینجوری می‌شوی مسافر!



یادداشت شماره دو: برای ابراهیم حاتمی‌کیا:

اینکه چرا ملت ما ماراتن را می‌شناسند و دریاقلی سورانی را نمی‌شناسند مقصر شمایید. بعد از هفت‌ها‌ دست که بچرخد روی صندلی متهم ردیف ده هزارم من نشسته‌ام، گیرم که برعکس! درست می‌گفتی، ما مثلاعاشق پشت در سفارت بودنیم، ما کلا دوست داریم پشت خط خارجی‌ها‌ باشیم، مثلا دریاقلی واقعیمان پشت سر ماراتن دروغیشان دوم شود! یا حسین فهمیده‌مان زیر پاهای پترس فداکار له شود. بیا حالا که کسی برایمان قائل نیست خودمان بیلی به کمر خودمان بزنیم. این سهم من، بزرگتر‌ها‌ بسم‌ا...!



یادداشت شماره سه: برای محمدرضا نصیری:

ماراتن را می‌شناسی، دونده‌ افسانه‌ای یونان باستان! اما دریاقلی همه‌اش واقعیت دارد. دریاقلی یک آبادانی خیلی خیلی معمولی بود که مثل ماراتن آن‌ها قهرمان دو هم نبود! یک اوراقچی ساده! وقتی عراقی‌ها‌ را دید که دارند آخرین شریان تنفسی آبادان را می‌بندند دوید و دوید و دوید و خبر را به شهر رساند! به این ترتیب آبادان هرگز سقوط نکرد، با این که یک سالی در محاصره بود! ماراتن را اگر نشناسی می‌گویند تاریخ نمی‌داند، اما دریاقلی را اگر نشناسی بهت هیچ چیز نمی‌گویند! این زخم است، بزرگ روی پیشانی همه‌مان!



جزیره ‌ آبادان:

آبادان جزیره‌ای است که با اروند و کارون و بهمن‌شیر و خلیج فارس محاصره شده. جزیره از بالا تا کوت شیخ خرمشهر و از پایین تا لب حور و خلیج می‌رود. شهر آبادان در نیمه‌ شمالی جزیره واقع شده که از ذوالفقاری در جنوب شروع می‌شود، شهری که حالا از وسط چنان به دو نیم شده که این وری‌ها‌ آن ورش را نمی‌پسندند و آن وری‌ها‌ این ورش را.

اصلا آبادان و آبادانی دو قسم دارد، قسم اول را یک زمان ساخت و شق دوم‌اش را یک‌ زمانه دیگر. یک سری هم مانده‌اند این وسط و همینطور با دهان باز ز‌ل زده‌اند توی چشم شهر و نمی‌دانند از کی بپرسند چه خبر است. آبادان دیگر هیچ کدام از آن خاطره‌ها‌ی زیبا نیست. پالایشگاه قدیم شده یک مشت پلیت که پشتش انبار شده. همان سلویچ خودمان، پر است از خاطره‌ها‌ی جنگ که از شطیط بروی تا آخر رد پلیت‌ها‌ سر از ذوالفقاری در می‌آوری. اصلا آبادان همه چیزش نصف شده، شب و روزش هم با هم نمی‌خواند!



روزهایش مثل قدیم است. با چهره‌ها‌ی آفتاب‌سوخته از لای لین‌ها‌(کوچه) سر‌و‌کله‌شان پیدا می‌شود و می‌روند سر شرکت. کارمند شرکتی و پیمانکاری و مغازه‌دار و کارگر و همه و همه می‌آیند و دنبال یک لقمه نان حلال عرق می‌ریزند. اصلا روز آبادان مال نیمه اولی‌ها‌ست. حتی روز ته‌لنجی‌ها‌ هم خیلی با شبش توفیر دارد.

شب آبادان هم شده لنگه‌ ایران‌زمین. با آن ته‌لنجی‌ها‌ش دور دور می‌کنند با آن ماشین‌ها‌ی خفن که از برکت برچسب منطقه آزاد، پایشان به شهر باز شده به قیمت مفت هزار تومان! می‌ماند آدم‌ها‌ که بروید و ببینید، این می‌شود شب آبادان! البته با کمی اغماض!



یادداشت شماره چهار: برای بهمن هدایتی:

اینجا کسی دشداشه نمی‌پوشه. گذشت اون روزا! فلافلش مونده و سامبوسه. تازه اگه جمعه‌ای برسی مثل من که باید دو ساعت بگردی تا به جز قنادی و نانوایی مغازه پیدا کنی. ته لنجی‌ها‌ ته دنیان، اینجا همه چی پیدا می‌شه. از برنج دودی رشت و لواش تهرانی گرفته تا بوت آمریکایی و حنای هندی، جنس چینی هم که... میدونی؟!



دوباره آبادان:

به آبادان که رسیدم هیچ چیز نداشتم به جز یک اسم. می‌شد از سردار میریان پرسید که همه آبادان را می‌شناسد و همه آبادان او را. یا مثلا محسن‌پور، اما بهتر بود پیاده می‌رفتیم! محک زدن خودمان به این سبک هم خالی از لطف نبود.

نه اینترنتی بود که اطلاعاتی بگیریم و نه نقشه‌ای بود که در شهر بگردیم. آبادان یک چیزش باقی مانده و آن هم معرفت بچه‌ها‌ست. اصلا ناف آبادانی با معرفت بریده شده. بیخیال، نقشه می‌خواهیم چه کار؟! بچه‌ها‌ی آبادان هنوز همین‌جا هستند.



اولین سرنخ:

آبادانی‌ها‌ دو قسم‌اند، یک دسته دریاقلی را می‌شناسند و گروه دیگر اصلا انگار نشنیده‌اند همچین اسمی‌را. راننده چنان نگاهم می‌کند که انگار از کارگر معادن ذغال‌سنگ چین سراغ ‌تارانتینو را گرفته‌ای! حتی نمی‌داند که اسم میدان ابتدای ذوالفقاری حالا دریاقلی سورانی است!



می‌بردمان سر چهار راه امیری و می‌سپاردمان به خدا، اینجا لا‌اقل روی دوتا مغازه ‌ باز می‌شود حساب کرد.

«ناحی شریفی» اولین کسی است که به ما اطلاعاتی می‌دهد. فلافل‌فروش آبادانی که تازه از بوشهر آمده و البته چیزی می‌دانست که هیچ‌کس به ما نگفته بود: «‌چند شب قبل به همراه همسرم در باشگاه فیلمی ‌از دریاقلی دیدیم!»

فیلمی‌که من تصور می‌کردم مستند روایت فتح باشد ولی یک فیلم سینمایی بود با بازی حمید فرخ‌نژاد: «‌نشون می‌داد که دریاقلی یه اوراقچی بوده که عراقی‌ها‌ رو که دیده تا پاسگاه دویده که خبر برسونه و با این کارش شهر رو نجات داده!» کل اطلاعات ناحی همین بود، وسط این همه بی‌خبری همین چنان غنیمتی بود که می‌شد روی چشمت باشه!



یادداشت شماره پنج: برای امین اتمان:

اصلا چی شد که اینقدر بچه‌ها‌ یادشون رفت؟! تقصیر تو بود که زبان مادری رفت تو لیست در خطرهای یونسکو یا من؟! کی می‌خواست مردم اینجوری باشن؟! کی دوست داشت اینجوری از آب در بیان؟! کی دوست داشت سرباز نباشیم؟! کی دوست داشت منطقه آزاد بشه؟!



مردی که خوب می‌داند:

آبادان یک شهر صنعتی است. اصالتا هر کسی که ریشه اندر ریشه، آبادانی است، عرب است و هر کسی که عرب نیست سابقه‌اش به نفت می‌خورد. آبادان اما چنان آدم‌ها را استحاله می‌کند که همه خودشان را آبادانی معرفی می‌کنند. به یک لهجه حرف می‌زنند و به یک سبک، مرام پیچ(!)ات می‌کنند.

در آبادان آدرس پیدا کردن خیلی‌ها‌ هم سخت نیست، آبادانی‌ها‌ در همه چیز رفیق بازند. این وجه مشترک دو نیمه ‌ آبادان است. اولین نیمه اولی که به ما بر می‌خورد رسول نادری خیاط 75ساله‌ای است خوش‌صحبت که البته شناخت خوبی هم از آبادان و آبادانی‌ها‌ دارد.

نشسته داخل خیاطی هشت متری‌اش داخل یک پاساژ تاریک و البته تعطیل(!) و دارد تلاش می‌کند برای اینکه ما را به جایی برساند: «‌دریاقلی عاقبت به خیر شد!» و اولین حرفش اولین علامت سوالی است که در این سفر ما را مانند علامت تعجب روی صفحه‌ آبادان میخکوب کرد!



«‌مردی بود برا خودش، مث همین مصطفی ریش(دست می‌کشد سمت دیوار و آگهی ترحیمی ‌نشان می‌دهد متعلق به یک نفر که ریش بلندی دارد با هیکلی تنومند) که از گردن‌کلفت‌های آبودان بود. خیرخواه بود و دست‌گیر! البته دریاقلی هم آدم خوبی بود ولی نه مث اینا اسمی. هرجا کسی می‌خواس حقی رو ناحق کنه یکی دوتا از اینا بودن!» لای کتاب تاریخ جنگمان پر است از این آدم‌ها‌! فقط نمی‌دانیم و نمی‌دانید که چرا اینقدر رودربایستی می‌کنیم برای اینکه تکلیف‌مان را یکسره کنیم با آدم‌ها‌ی متفاوت جنگ!



«‌وقتی عراقی‌ها‌ داشتن از میدان تیر می‌آمدن بدو خودش رو رسوند به پازگاه، از دم ایزگا هشت دوید تا ایطرف شهر، خیلی راهه نه!» بعد توضیح می‌دهد که شهرش چطور نجات پیدا کرد. انگار همه‌اش را می‌داند اما نمی‌دانست چرا شهرش از گرداب سوتی و کوری بیرون نمی‌آید.

وقتی جنگ کیش‌اش داده بود فکر نمی‌کرد که وقتی برگردد اینطور مات شود. طوری که هیچ حرفی برای گفتن نداشته باشد!



یادداشت شماره شش: برای آقازاده:

اسمش هر چیزی که باشد جنگیدیم، اصلا جنگ خوب است. مثل ‌آن‌ها‌ که برای یک لقمه نان می‌جنگند. مثل همان‌ها که برای یک وجب خاک جنگیدند. باید جنگید، باید درست جنگید، همه چیز درست جنگیدن اصلا خوب است. بگذریم که جنگ ما زیبا بود. تعصبت را بگذار کنار، تاریخ دفاع پر است از زیبایی! اگر پایه‌ای بسم‌ا...!



تا پای مجسمه‌ دریاقلی:

علی الوانی تنها پای ثابت کوچ‌ها‌ی جنوبی ماست. با صورتی آفتاب‌سوخته و موتور سی‌جی کهنه‌ای که هنوز هم در خوزستان مرسوم است. کنار عبدا...، برادرش کافه دارد و برای پدرش کار می‌کند. پدری که مثل اغلب قدیمی‌های آبادان اسم را از پسرش به میراث برده است:«ابوعلی»!

علی هم نمی‌داند دریاقلی کیست. برای علی دریاقلی یک میدان بزرگ است که در ابتدای ذوالفقاری از سمت آبادان واقع است. بچه‌ها‌ی آبادان اینقدر معرفت دارند که برای یک نه گفتن هزار بار ضعف کنند و غش، دست آخر هم نتوانند همان نه را تحویل‌ات دهند. با سی‌جی قدیمی‌اش ما را به میدان رساند و خداحافظی کرد و رفت.



میدان دریاقلی اما میدانی است معمولی که حتی یک تابلو هم ندارد. از یک طرف سی‌متری و از یک طرف چهل‌متری ذوالفقاری به‌اش وصل می‌شود و از دوطرف دیگر یکی به سمت مرکز شهر می‌رود و دیگری از کنار پلیت(ایرانیت)ها که حالا دیوار پالایشگاه سابق‌اند به سمت اروند می‌رود.

با مجسمه‌ای در ضلع جنوب ابتدای چهل‌متری، روی ستونی سنگی واقع شده که بر روی آن مشخصات دریاقلی حک شده و در بالای آن مجسمه‌ مردی است که انگار دارد می‌دود. بدون چهره و چنان می‌دود که اگر زل بزنی در چشم‌ها‌یش اثر دویدنش را می‌بینی!



این تنها یادمانی است که باقی مانده از دریاقلی سورانی که خیلی‌ها‌ برایشان یک میدان است و خیلی‌ها‌ حتی همین میدان را به نام ذوالفقاری صدا می‌زنند.

یک یادمان که روی آن نوشته است: «در سپیده‌دمان 19 آبان 1359 آنگاه که دشمن متجاوز قصد تصرف شهر آبادان را داشت دریادلی بیدار به نام دریاقلی سورانی به رغم سن زیاد به‌سرعت خبر تجاوز دشمن را به شهر رساند و مدافعان سلحشوری از هر کوی و برزن برای دفاع از شهر قامت بستند ولی این پیک سحری پس از خلق حماسه‌ای ماندگار در کوی ذوالفقاری آبادان به خیل شهیدان پیوست.»



یادداشت شماره هفت: برای محمد باقر شیبانی:

می‌گم بیا گزینشی کار نکن. بیا همه جای جنگ را به همه نشان بده. به خدا ظلمه وقتی می‌آییم و زیر مجسمه ‌ دریاقلی می‌ایستیم و وقتی از مردم اسم دریاقلی را می‌پرسیم در ذهنشان همان قدر نقش می‌بندد که در ذهن تهرانی‌ها‌ از پاتریس لومومبا! به خدا این هم بود، اگر آن هم بوده! دم شما گرم!



من و جلیل:

بیشترین ساعات این سفر با جلیل سپری شد. جلیل راننده آژانسی بود که با وجود اینکه هیچ چیزی نمی‌دانست انصافا تا آخرش پای کارمان ایستاد! اول رفتیم ایستگاه 9 و از پیرمردی سراغش را گرفتیم. پیرمردها همه چیز را می‌دانند، راهیمان کرد سمت جاده چوئیبده. جاده‌ای که به سمت جنوب می‌رفت.



اصلا انگار بیخودی‌ترین کار پرسیدن نام دریاقلی از جوان‌ها‌ست! اگر سراغ ناجی بداوی را می‌گرفتیم همه می‌دانستند، یا مثلا سرنوشت مجاهد خذیراوی را همه حفظ بودند، ولی دریاقلی...

گپ که می‌زنیم جلیل بعد از شروع جنگ از اروند کنار رفته بود و بعد از گناوه و دیّر و یکی دو شهر دیگر دوباره سر از آبادان درآورده بود. آن روزها که داشت همه چیز خوب می‌شد مادر هم به پدر پیوست و دار فانی را وداع گفت. ماند جلیل و خواهر و برادر و لنج پسردایی و دست آخر هم همه چیز به آژانسی ختم شد پای میدان دریاقلی و مسافری که سراغ دریاقلی را می‌گرفت.



از آن‌هایی که از آبادان رفته بودند کسی به پستمان نخورد. هر کسی را می‌دیدیم با شروع جنگ سر از شهری دیگر در آورده بود. اصلا آبادان را می‌شود این‌طور هم نصف کرد!

آبادان شهر فوتبال است، مردم عاشق برزیل یا به زبان مطربی «ربزیل»‌اند!! اینجا همه حداقل از فوتبال سر در می‌آورند. آن هم آنقدر که اگر از حوری حرف بزنی اول به یاد گلر صنعت می‌افتند بعد ذهنشان می‌رود سمت حورالعین! همین عشق فوتبال شاید تبدیلشان کرده به دو نیمه. اینجا همه چیز دو نیمه است و یک استادیوم تماشاچی، با این تفاوت که فوتبالیست‌ها‌ از تماشاچی‌ها‌ بیشترند!



یادداشت شماره هشت: برای مهدی سیف:

فلان امامزاده مستند باشد یا نباشد به همان اندازه که تو قبولش نداری مردم قبولش دارند. تو بی‌سند ردشان کن، آن‌ها با سند حاجت می‌گیرند. همین حاجت بی‌سندشان می‌شود مهر تایید. حالا من و تو باور بکنیم یا نکنیم آن‌ها حاجتشان را گرفته‌اند و رفته‌اند!



خضر نبی(ع):

بیرون شهر به سمت چوئیبده قدمگاه خضر نبی(ع) است. با مسافرین و مجاورین اندکی که به اندازه‌ سایه‌ آن گنبد سبز روی ساختمان کوچک‌اند. با پیرزنی که با مُهر حنا روی چانه‌اش دارد سیگار می‌کشد. با پیرمرد‌ها‌یی که دم در پول می‌گیرند و قرآن می‌خوانند. با خانواده‌ها‌یی که در حیاط خضر نبی دارند غذا می‌خورند و مردمی‌که پشت سر امام جماعتشان نماز می‌خوانند.



قدمگاه ساختمانی است سفید با گنبدی سبز که ضلع شمالی‌اش قبر است. اصلا آبادان پر از آرامگاه است. باورتان نمی‌شود اگر نبینید، اما واقعیت این است که وسط بیابان یک هو بر می‌خوری به هفت هشت قبر و مثلا کمی‌جلو‌تر بیست قبر دور یک مقبره بزرگ دیده می‌شود. اینجا هم کسی خبری به ما نمی‌دهد. پاسگاه هم که اصلا در را به روی ما باز نمی‌کند.

به سمت صیداویه می‌رویم و آنجا سراغ دریاقلی را می‌گیریم. بچه‌ها‌ی صیداویه که نه، بزرگترهاش خیلی خوب راهنماییمان می‌کنند. جلیل هم عربی بلد است، اصلا یک دنیاست و یک آبادان، آن هم در آدرس دادن! برمان می‌گردانند و بدرقه‌مان می‌کنند.



یادداشت شماره نه: برای حاج‌عباس حسنکاری:

آبادان خیلی با صفاست. بچه‌ها‌ی آبادان یک چیز دیگرند. در آبادان اصلا حس غربت نمی‌کنی. حتی اگر هیچ کسی را نشناسی. در آبادان همه اهل مرامند. همه چنان تحویلت می‌گیرند که اصلا دلت نمی‌خواهد دل بکنی. باور کن من این شهر و آن شهر خیلی رفتم، اما آبادان یک جای دیگر است.



بهشت رضا(ع):

اصلا انگار هرجای دنیا هم بگردی آخر سر باید از قبرستان سر دربیاوری! ما که کارمان دست آخر به قبرستان آبادان کشید و از بهشت رضا سر درآوردیم! جایی که همه چیز دستگیرمان شد.



آمدیم و گپ و گفت کوتاهی با مسئول قبرستان در آن ساعت انجام دادیم. او اطلاعات کاملی داشت، حتی محل گاراژ دریاقلی را هم می‌دانست و ما را راهنمایی کرد به سمت ایستگاه یا به قول خودشان ایزگا هشت ذوالفقاری. از همه جالب‌تر این بود که تصور می‌کرد دریاقلی در گلزار شهدای همین بهشت رضا خاک‌سپاری شده است! می‌گفت نمی‌داند قبرش کدام است. باید با یکی از قدیمی‌ها بگردیم و وقتی ما آدرس قبر را به او دادیم مات و مبهوت ما را نگاه می‌کرد. پدرش از باقی‌مانده‌ها‌ی شهر بود، اما این یکی را نمی‌دانست. این یکی را در آبادان هیچ‌کسی نمی‌دانست! باور کنید.



یادداشت شماره ده: برای پدرم:

تو از بچگی به سبک حاج‌صادق آهنگران در گوشم زمزمه کردی:«ذوالفقاری ذوالفقاری سرزمین لاله‌زاری، بهترین مردان عالم را تو اکنون سنگری تو، بهترین شیران عالم را مزاری تو مزاری...» خودت همه این‌ها را به گوش من خواندی، خودت گفتی که ذوالفقاری چه شد، خودت گفتی، ببخشید که حالا بعد بیست و هفت سال از اینجا سر درآوردم. ببخشید که تو بچگی می‌خواندی ولی من بزرگی شنیدم. ببخشید.



ایستگاه هشت:

اینجا هم کسی دریاقلی را به رسم نمی‌شناسد. به اسم ولی دو پسرک جوان ذوالفقاری 112 را نشانمان می‌دهند که این کوچه به دریاقلی معروف است. پیرمردی در وسط کوچه ایستاده است و به خوبی محل گاراژ دریاقلی را نشانمان می‌دهد. محلی که الان پر شده است از ساختمان نوساز و یک تعمیرگاه امروزی. محلی که حتی یک یادگاری در حد یک نام کوچک هم از دریاقلی ندارد. محلی که اگر دست آن‌ور آبی‌ها‌ بود الان مرکز شهر که چه عرض کنم، مرکز
دنیا بود!



پیرمرد نشانی پیرمرد دیگری را به ما می‌دهد. آن دست خیابان روبه‌روی همین ذوالفقاری 112، نشانی پیرمردی است که به قول خودمانی‌ها‌ یار غار دریاقلی بوده است. پیرمرد در خانه است و ما بعد از آن همه تحقیق و پرس‌و‌جو مستقیم پشت در خانه‌ صمیمی‌ترین دوست دریاقلی ایستاده‌ایم. حسین‌علی همتیان، پیرمردی هفتاد و چند ساله با چشمان رنگی و سر و صورت سفید بیرون می‌آید! لهجه‌اش اصفهانی است اما انگار آبادانیزه شده و با چنان شوری تحویلمان می‌گیرد که انگار سال‌هاست که با هم آشناییم. با لباسی ساده بیرون می‌آید و شروع می‌کند به شرح دریاقلی: «‌گاراژ دریاقلی همین روبه‌رو بود، یه سنگر درست کرده بود روی آن تپه و داخلش با هم می‌نشستیم.



کار ما شده بود همین. صبح و شب تو منطقه دور می‌زدیم. جنگ همه چیز را به رکود کشانده بود. یک روز دیدم دارند پشت خانه مین‌گذاری می‌کنند، از طرف دیگر دیدم روبه‌روی ما چند تا تکاور دارند با هم عربی صحبت می‌کنند. با دریاقلی که صحبت می‌کردند دریاقلی اتیکت روی سینه‌ یکی‌شان را که خوانده بود دیده بود این‌ها ایرانی نیستند!» همه بازداشت می‌شوند و به سمت لب رودخانه می‌روند: «‌به هر ترفندی دریاقلی باعث شد که ما را آزاد کنند. دریاقلی گفت شهر پر زن و بچه است، اگه این‌ها‌ شهر را محاصره کنند واویلاست.



ما از هم جدا شدیم.، کیلومترها پیاده روی کردیم. حتی بخش بسیاری از راه را در کانال خزیدیم و وقتی رسیدیم شهر پر از رزمنده بود. دریاقلی رسیده و خبر را به سپاه رسانده بود. عصر نشده ذوالفقاری پر شد از رزمنده. چرا نمی‌گم ارتشی یا سپاهی؟ چون هر کی هرچی دستش بود برداشته بود و آورده بود به ذوالفقاری! چنان جنگی شد که باور کردنی نبود! عراقی‌ها‌ اینقدر تلفات دادند که بعد از این هیچ‌وقت به سمت ذوالفقاری نیامدند!» بعد شروع می‌کند و از جنگ می‌گوید.

از موشک عمل نکرده ‌ پشت خانه‌شان. از اسیر عراقی که به فریب آمده بود. از خاطره‌ها‌یش با دریاقلی و از هر چیزی که فکر می‌کنی برای یک بعد از ظهر دلگیر جمعه دلچسب باشد! از لابه‌لای نخل‌ها‌ به سمت بهمن‌شیر می‌رویم. خانه‌ها‌ی گلی و کپرهای حصیری را رد می‌کنیم و می‌رسیم به جاده‌ای که بلدوزر‌ها‌ی عراقی از سمت بهمن‌شیر به جاده اصلی کشیده بودند. دوطرف نخل بود و راسته جاده را که می‌گرفتی سر پل عراقی‌ها‌ را در دوطرف می‌دیدی! عراقی‌ها از پل عبور کرده بود و شهر واقعا داشت سقوط می‌کرد. عجب کار بزرگی کرد این دریاقلی سورانی!



یادداشت شماره یازده: برای احمد بنادری:

نمی‌دانم هنوز رئیس حراست پالایشگاهی یا نه، اما در کتاب سرباز سال‌های ابری‌ات خواندم که خبر اول از همه به تو رسید. اگر دریاقلی افسانه ‌ حماسه‌ آبادان باشد تو پرچم مقاومت شهر بودی! ببخشید، باید با تو هم گپی می‌زدیم، زمانه است دیگر، یک هو یادمان می‌افتد که بیست و نهم سالگرد شهادت دریاقلی است! مجبوریم بدو بدو کار کنیم! راستی، پدر خیلی سلام رساند!



بهشت زهرا(س):

گزارش ما تمام شده است. دنبال آخر ماجرا می‌گردیم‌ که البته مثل خود دریاقلی بسیار مبهم و پیچیده است. جعفر باتری‌ساز می‌گوید خودش دیده که دریاقلی با اصابت خمپاره 60تکه‌تکه شده و زن‌ها‌ برایش کل می‌زدند. امین اتمان می‌گوید زخمی ‌بوده و در حال انتقال به تهران در خرم‌آباد تمام کرده و به عنوان شهید گمنام در تهران خاکش کردند و خانواده از روی عکس شناسایی‌اش کرده‌اند و حسین علی هم می‌گوید همینجا بوده که خمپاره خورده و شهید شده، قبرش هم نمی‌دانست کجاست! اما در قطعه سی‌و‌چهار بهشت زهرا(س) - که از شما چه پنهان قطعه‌ شهدا هم نیست - ردیف نود، شماره بیست و هشت قبری است که یک سر و گردن از بقیه قبور بالاتر آمده و با سنگی سفید و عکسی که قبلا هم دیده بودیم، روی قبر به خط خوش نوشته‌اند دریاقلی سورانی! خدا رحمت کند اموات بچه‌ها‌ی آبادان را که همین کار را کردند، وگر‌نه هیچ‌کس متوجه آن نمی‌شد!



یادداشت شماره دوازده: برای رضا امیرخانی:

این کار شما بود.



فوکوس:

دریاقلی سورانی در سال 1325 به دنیا آمد و پس از مدتی تعمیر دوچرخه گاراژی از ماشین‌ها‌ی اوراقی تاسیس کرد. شش کلاس سواد داشت، خیلی دل خوشی آن روزها نداشت و همه متفاوت به او نگاه می‌کردند، یک روز وقتی عراقی‌ها‌ را پای شهرش دید تمام مسیر را دوید و خبر خطر محاصره آبادان را به سپاه رساند. اعلان رادیویی سپاه باعث شد تمام شهر با تمام امکانات به سمت ذوالفقاری سرازیر شود و بسیاری از مردمی‌که اغلب غیر‌نظامی ‌بودند از محاصره و سقوط در امان بمانند.



نقش دریاقلی در جنگ بسیار کلیدی بود، اما کمتر جایی نامی‌ از او برده می‌شود. باور ‌کنیم یا نه اگر دریاقلی یونانی بود امروز به جای ماراتن نشسته بود و اگر آمریکایی صدها نجات سرباز رایان از او می‌ساختند. البته ما لطف کردیم و یک مجسمه از او ساخته‌ایم!

همشهری تماشاگر/مرتضی درخشان

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار