گوناگون

نگاه یک بلاگر حزب‌اللهی به تناقضات نسل سوم انقلاب

وبلاگ « تا...؟ » نوشت:

جمعه شبی بود و با دوستان جایی بودیم که تلوزیون نبود. ساعت به حدود 21، 21:30 که رسید دیگه تحملم تمام شده بود و هر دو پا تو یه لنگه کفش که من باید برم خونه، مختار الان شروع میشه...و امکان خونه رفتن هم نبود اون موقع! ناچار اونقدر بی قراری ما، روی اعصاب رفقا قدم زد! که بندگان خدا از یکی از همسایه­ های محل خواهش کردند که یک ساعتی مهمان ناخوانده بپذیرد و یک دستگاه تلوزیون در اختیار ِ رفیقِ معتادشان بگذارد!... از آن موقع به فکر افتادم: این چه نسبتِ عجیب و غیرعادی ایست بین من و این سریال؟!

جلال آل احمد، در کتاب پر مغزِ "غربزدگی"ش یک تحلیلی دارد از جایگاه سینما در زندگی مردم ایران(مربوط به سال 1340 البته!) خلاصه ی تحلیلش اینکه مردم و بویژه نسلهای جوانتر ، زندگیِ مطلوبی را که در مدرسه می آموزند و از مجلات وصفش را می­شنوند، اما در واقعیتِ خود، از آن محرومند، در سینما می یابند! بله، این آدمِ شرقی، چیزی را بعنوان "استاندارد"ِ زندگی پذیرفته است و چیز دیگری را در واقعیت دارد تجربه می کند! به فرض رفاه و زندگی پر از ماشین و مثلا آزادی سیاسی و بی بندوباری جنسی غربی را همه جا براش تصویر کرده اند و به عنوان ایده آل و "آنچه که باید بود" نشانش داده اند؛ و در دنیای واقعی اش چیزی جز فقر و خفقان و ... نمی­بیند. این "تناقض" است که همواره در زندگی عذابش می دهد و به قول جلال، "هرهری مذهب"ش میکند... سینما، ساعاتی او را با "زندگیِ ایده آلش همراه می کند! و این تضاد را مرتفع و این شکاف بین ایده آل و واقعیت را برای او پر می کند. و این آتش درونی او را فرو می نشاند...

اصلا قدرتِ "فیلم"ِ خوش ساخت، در همین است که بیننده را داخل کند در زندگیِ قهرمان های داستان!

حالا حکایت ما و مختار هم شده همین!

ما(من!) هم آن زندگیِ آرمانی و مطلوبی را که باتمام وجود تشنه­اش هستیم و در واقعیت، از آن محروم، هفته ای 1 ساعت، تجربه می کنیم! دردِ تناقض بزرگ و عمیق و ریشه دارِ وجودمان این سریال درمان می کند...درمان که نه؛ درواقع "مسکّن" است!...

از کدام تناقض سخن می گویم؟

چندی پیش کتابی به دستم رسید به نام "حق السکوت"، مجموعه اشعار مهدی سیار؛ عجیب به جان می نشستند این اشعار! (البته به جانِ بنده! بقیه ی جان ها را نمی دانم! باید فروش کتاب را دید و نظر داد!) و چرا؟ چون شعرها واگویه ی همان تناقض بودند! تناقضی که برای ما آشناست و برای مردم و هنرمندان ما غریبه! گویا شاعر هم یکی از همین "متناقض های نسل سومی" ست! مثل خودمان... گاهی (اغلب) سرشار از چنان عزت نفسی که از زمین و زمان و کائنات و آدمهاش، با حقارت یاد می­کند«چون دانه ای بریده ز تسبیح کائنات---- افتاده است در گذر عابران زمین» ...«دل به راهی داده ام چون رود و شرمم باد اگر---- برکه­ای که دل به ماهی داده سرگرمم کند» و گاهی هم چنان معترف به فقر و حقارت خود که خود را لایق دریافت کوچکترین نعمتی هم نمی داند «از ریشه خشکم، از برم ای رود، دور شو!----جریان بگیر پای درختان لایقی» ... و گاهی هم مجموعه ی هردو و نالیدن از این تناقض که «ای کاش گنجشکی، کلاغی، سهره ای بودم--- من غصه ام این است: "شاهین"ی زمینگیرم» ... بله، هم زمینگیریم و هم پرواز گنجشک و کلاغها، و هم در عین حال شاهینیم و این پرواز کوتاه کلاغی راضی مان نمی کند...

این مرضِ تناقض از کجا بر ما نسل سومی ها نازل شده؟

من سالهاست هرچه فکر می کنم به نتیجه ای جز "تربیت دوگانه" نمی رسم: از یک سو ما بوده ایم و خانواده بوده و مدرسه و دانشگاه و بدتر از همه صداوسیما، که خروجی ِ "طبیعی"ِ رویه ای که پیش گرفته اند چیزی نمی تواند باشد جز: حقارت و بی عرضگی و سستی و لوسی و نازپروردگی و بی دردی و بی رگیِ گوسفندی و مستیِ ...-بماند!-

و از دیگر سو، ما بوده ایم میراث خمینی... ما بوده ایم و تربیتِ طوفانیِ رهبر... ما بوده ایم و خاطرات شهدا... ما بوده ایم و تصویر دنیای زر و زور و تزویر...

از یک سو باید "مثل یک جوان خوب"! سرمان به "درس"ِ مقدسِ غربی باشد و برای آپ دیت کردنِ لپ­تاپ و موبایل و لباس­هامان دائما در حال بازار گردی! و شق القمرترین کارمان هم بشود کنکورهای متوالیِ لیسانس و ارشد و دکترا و آ« وسطها هم حتما باید "عشق"ی پیش بیاید و قهرمانانه به مساف "هفتخوان ازدواج" برویم!... و نهایتا با همین خررنگ کن ها، احساس خوشبختی و شادی کنیم!

و کی می­توان با این حماقتها و حقارتها خوشبخت بود وقتی ... دنیای ظلم و ظالم و مظلوم جلوی چشممان است؟... وقتی ماییم و شرمساریِ محاصره ی غزه... ماییم و توهینِ 60 ساله ای به نام اسرائیل... ماییم و تحمیق 300 ساله ای به نام مدرنیته... ماییم و دوستان نادان 14 قرنه... وقتی می بینیم همه ی اینهایی را که خمینی کبیر نشانمان داد... "زندگی آرمانی" ای را که از خمینی و خامنه ای و شهدا یاد گرفته ایم... زندگیِ "همه چیز فدای فرمان امام"... زندگیِ "خونم مگر رنگینتر از خون حسینه؟!"...



زندگی آرمانی ای که توی تربیت غربزده ی لوسِ پوچِ احمقانه مان، جایی برایش نگذاشته اند...

سرشاریم از تناقض... پرچم "آتشین" اسلام به دوش... و پای در "یخبندان" مدرنیته... در این میانه چگونه می توان آرام بود؟! چطور می توان خوشحال زندگی کرد؟!

سریال مختار، آن زندگی آرمانی را به تصویر می کشد... دستم را می­گیرد، یک ساعتی می بردم وسط زندگی ای که رویای عذاب آور هر روزه م است ... دردهایم را می بینم حداقل...همین هم خود نوعی مرهم است!

دردهایی که "هیچ کس ندید" ... هیچ فیلم سازی تا حالا چشمش به این دردها نیفتاده بود... فیلمسازهای ما فقط "درد شهوت" را می فهمند... یا "درد تقسیم ارث پدرِ مرده" را... فیلم سازهای ما "اشک" را زیاد به تصویر می کشند... اما اشکی که تحت فشار "اسافل اعضا"... -شرمنده

نه اشکی که تحت فشار متعالی اندیشه می جوشد... کی دید این اشکهای بچه ها را در تمام طول سال 88؟! ... شعور کدام فیلمساز رسید که چرا تمام دیدار رمضانِ 88 دانشجوها با رهبرشان، "هق هقِ گریه" قطع نشد؟! فیلمسازهای ما از "دانشجویی"، فقط "جزوه"ای را می فهمند که رد و بدل می­کند و موجود حقیری را دلداده ی موجود حقیر دیگری... کی می­فهمند عشق یعنی چه؟کدام فیلمساز می فهمد دردِ جهالت را ؟ دردِ تفرقه را؟ دردِ تزویر را؟ دردِ دشمن نشناسی را ؟ دردِ راحت طلبی را؟ دردِ تنها گذاشتنِ امام را؟ اصلا کدام فیلمساز می فهمد "امام" را؟!

سریال مختار، درد همواره ی ما را به تصویر کشید: عده ای که میخواهند کاری برای اسلام و آرمانشان بکنند؛ و نمی­دانند این کار مورد تأیید امام هست یا نه؟!... و فقط خدا می داند ما چقدر و چقدر و چقدر کشیده ایم از این دردهایی که هیچکس نمی فهمد... که هیچکس نیست که درمانی بدهد...

خودم را دیدم، در سریال مختار!... در سردرگمی­هاشان که "آِا امام سجاد راضی ست به این قیام یا نه؟" ... در "شرمندگیِ مرگ آورِ کربلا نبودنشان" ... در نگرانی­ هاشان از همراه نشدن مردم... از دشمن... از دوستان ناساز... اینجا(مجاااز!) هم گفتم... از کیان گفتم، 2 بار ... از ابن حر گفتم... پیامکها رد و بدل شد با دوستان هم درد...از روفائه ..."انقلابِ دیروز و متحدِ امروزِدشمن!" ... مقدسهایی که از شدت اسلام، به دامنِ کفرِ آمریکا افتادند! ... -بماند که روفائه ی داستان، عاقبت به خیر شد!) ... از ابن وهب و شباهتش به ...!

از "حرمله"، که نماد تامِ "متخصصِ خنثی" بود!... موجودی که با این "مهارت" به خوبی می توانست "قهرمانِ رویایی ِ یک فیلم آمریکایی" باشد و عروسکها ازش درست بشود در دست کودکانِ این مرز و بوم! و دلها ببرد از نوجوانانِ جهان! و "تیراندازی و پرتاب چاقو" را ورزش محبوبِ سال بکند... اما در نگاهِ متعالیِ ایرانی-شیعی، می شود حرمله ی لعین...

از عبدالرحمان...از تردیدش... تا تحقیقش و تا وفاداری اش بعد از یقین... از ابراهیم بن اشتر، مانعی به نام "پرستیژ" و برتری اجتماعی، که به خیر گذرانید ... از زنان کوفه و ترسیدنِ نابجاشان و تنهایی مسلم... از مسلم و رسالت سنگین "شناسایی"ش...

و از "عبیده"ی داستان! ... که بیشتر از هرکسی، خودم بودم!... موجودی که از دردِ دین، به بی­دینی افتاد!... از غصه­ی کربلا به شرب خمر! (البته بنده هنوز به اینجا نرسیده ام-بحمدالله! ... "خمر" ما چیزهای دیگریست... تفلسفهای پوچ­گرایانه یکی ش مثلا!) ...

اما بیرقِ خونینِ "یالثارات" که بلند شد، و "رایحه­ی رحمتِ قیام" که پیچید، عبیده هم دینش برگشت و خمرش رفت... آدم شد!.... و من چقدر منتظر این بیرقم و آن "قیام" ... "قیام"... "خون"... "رحمت"... راستی کدام فیلمساز "معناگرا"یی می تواند ربط سرخیِ "خون" را با سپیدیِ "رحمت" بتواند تحلیل کند؟!!

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار