گوناگون

حاشیه‌نگاری یک بلاگر حزب‌اللهی از دیدار خصوصی در بیت رهبری

پارسینه: در حین دعا کردن حضرت آقا، همه ی مسولین به سمت پشت پرده هجوم بردند. دیر جنبیدم و عقب ماندم. تلاشم برای جلو افتادن از بقیه هم بی ثمر بود! آقا میثم -فرزند آقا- با خنده گفت: عجله نکن جوون! همه از این در باید رد شویم! هر کاری کردم دوباره شرف دست بوسی آقا نصیبم شود نمی شد. گویی محافظین مرا شناسایی کرده بودند که با بقیه ی مدیران اتو کشیده فرق دارم و مانع جلو رفتنم می شدند! نشد که بشود! آقا در پاشنه ی در به طرف جمع مدیران برگشتند. یکی از مدیران برای دادن نامه ی یکی از دوستان آقا جلو رفت. حضرت آقا نامه را گرفتند و با تلخی به او گفتند: ما با شما یک کاری هم داریم ها! احساس کردم خود مدیر هم در جریان ناراحتی آقا بود! گفت: خدمت می رسیم! چشم! و سریع از تیرس نگاه تند آقا خارج شد! و آقا پس از خداحافظی از همان دری که وارد شدند، از حیاط خارج شدند.

وبلاگ « سه الف » نوشت:

1. ساعت هشت شب چهارشنبه خبر دادند توفیق دیدار با رهبر انقلاب مهیا شده است. جا خوردم. وقتی برای هماهنگی نداشتیم. پنج شنبه و جمعه تعطیل بود. یک شنبه هم میلاد حضرت صاحب الزمان و طبیعتا شنبه ی بین دو تعطیلی بسیاری نبودند! سخت بود ولی از همان پنج شنبه ستاد دیدار تشکیل شد و روز میلاد مهدی موعود هم ستاد به طور جدی فعال بود.

2. شریک شدن وزارت ارشاد کارها را سخت تر می کرد چرا که واسطه ها و سلیقه ها را بیشتر کرده است. یاد نصیحت پدر بزرگم می افتم که می گفت: شریک، خوبش هم دردسر است! می ترسیدم اصطکاک های ذاتی کار، باعث ایجاد کدورت شود! که خدا را شکر نشد!

3. آرزو داشتیم روزی به یاد ماندنی خلق کنیم فلذا برنامه های جنبی متعددی طراحی کردیم. شرط تحقق این آرزو کسب موافقت توامان مقامات نهاد، وزارت ارشاد و بیت رهبری بود! آخرش هم خیلی از برنامه ها محقق نشد. نمایشگاه و شعرخوانی دسته جمعی محضر رهبر انقلاب عصر سه شنبه لغو شد. خیلی حیف شد. برای هر دو کار تلاش زیادی کرده بودیم اما مسولین بیت رهبری مصلحت سنجی خودشان را دارند!

4. سماجت ما پایان پذیر نبود! گفتیم حالا که با نمایشگاه موافقت نکرده اند کل نمایشگاه را در کتابچه ای تقدیم حضرت آقا می کنیم! تا ساعت چهار صبح طراحی کتابچه طول کشید. تا پرینت رنگی گرفتیم و فنر زدیم ساعت 9:15 شد. دیر شده بود. ماشین دربست گرفتیم برای انتهای خیابان فلسطین!

5. اسم من و سید عارف برای دیدار خصوصی با رهبری رد شده بود. باید می رفتیم خیابان کشوردوست! خدا را شکر دیر نشده بود. محافظ اول جزوه ها را گرفت! گفت هیچی نمی توانید ببرید داخل! آنقدر شوق دیدار با حضرت آقا داشتیم که همه ی آرزوها یادمان رفت! چانه هم نزدیم! فقط یک آرزو داشتیم. دیدن حضرت آقا از نزدیک!

6. از سه گیت رد شدیم. سربازها مودب و خوش برخورد بودند و همه شان مثل یک نوار از قبل پر شده می پرسیدند: عطر، فلش، موبایل، کلید، دفتر و . . . همراهت نیست؟ می گفتم: هیچی! هیچی! انگار نشنیده بود! کار خودش را می کرد. با وسواس می گشت! حق داشت. می توانستم سنگینی وظیفه اش را درک کنم!

7. قبل از من ده-دوازده نفر آمده بودند. معاونین وزیر. معاونین نهاد. پرفسور مولانا. آقای نجفی مرعشی و چند رییس کتابخانه ی بنام کشور! کنار دستم جوانی نشته بود و تند تند می نوشت. به سید عارف گفتم: مواظب باش! این پسره حاشیه نگاره دیدار امروزه! هر حرفی بزنی می ره توی حاشیه ها! اما نتوانستم این پیام را به آقای واعظی که کمی دورتر از ما نشسته بود برسانم!! آقای واعظی از همان فاصله از من پرسید: جزوه ها را آوردی؟ گفتم: نه! محافظین از ما گرفتند! گفت: خیر است! من هم توی ماشین جا گذاشتم! و همین دیالوگ ساده شد دستمایه ی یک بند از حاشیه نگاری جوان! کاش لااقل به جوان گفته بودم این جزوه متن سخنرانی نبود بلکه گزارش عملکرد بود تا سهوا" اشتباه حاشیه نگاری نکند!


8. بیت رهبری دو خصوصیت بارز دارد! اول هیچ ساختمان نوساز و مرتفعی ندارد. مجموعه ی اداری بیت رهبری شامل خانه های قدیمی {یا بهتر بگویم کلنگی} است! خانه های قدیمی هم که می دانید تا دل تان بخواهد اتاق دارد. کف عمده ی اتاق ها موکت است. موکت ها به غایت ساده اند و کاملا پیداست سالهاست زیر پا افتاده اند! و خصوصیت دوم؛ علی رغم اینکه هیچ وسیله ی تزئینی و زینتی در مجموعه ی بیت دیده نمی شود همه جا تمیز و زیباست. پیچک ها، چمن کاری ها و درختان تنومند، نشان از ذائقه ای لطیف و زیباپسند دارد!

9. ساعت 10:15 به حیاط پشت حسینیه رفتیم. صدای شعارهای جمعیت به وضوح شنیده می شد. اتاق خاطره انگیزی روبروی مان بود! برای سید عارف خاطره ی دیدار ده سال پیش با حضرت آقا را گفتم. ده سال پیش با حدود شصت نفر از دبیران جامعه ی اسلامی دانشجویان محضر آقا شرفیاب شدیم. قرار بود فقط نمازجماعت را اقامه کنیم ولی بچه ها چنان احساساتی نشان دادند که حضرت آقا ایستاده نیم ساعت برای مان سخنرانی کردند و این اولین دست بوسی من بود از رهبری عزیز!

10. ساعت 10:45 درب خانه ی همجوار باز شد. همه مان به یک صف ایستادیم. نهایتا" بیست نفر بودیم. طنین صلوات همه جا را پر کرد. رهبر معظم انقلاب آمدند. بال بال می زدم! نمی دانستم چه کار کنم! رفتم اول صف؛ شلوغ بود. رفتم آخر صف! آقا را نمی دیدم. از صف می زدم بیرون محافظین تذکر می دادند. آن چند ثانیه انگار چند ساعت گذشت! بالاخره نوبت من شد. سلام کردم. گرم جواب دادند. دست شان را بوسیدم و پشت سرشان راه افتادم. فاصله ام با حضرت شان یک محافظ بود. راضی نشده بودم تا خواستند وارد سالن بشوند از فرصت استفاده کردم و به شانه شان دست زدم. محافظ جوان چنان با غلیظ نگاهم کرد که ترسیدم الان از بیت بیرونم می کنند! از بس همه ی مهمانان رسمی رفتار می کردند لابد محافظین با خودشان می گفت: این دیگه چه مدیر بی کلاسیه!؟

11. احوال پرسی حضرت آقا با پرفسور مولانا و آقای نجفی مرعشی و رییس یکی از کتابخانه های شخصی یزد بیشتر از دیگران بود. آقا از وزیر پرسیدند: پس آقای واعظی کجا هستند؟ وزیر هم توضیح داد با آقای گلپایگانی داخل حسینیه رفتند. و این نشان از دقت نظر بالای ایشان داشت! یکی از مدیران از آقا طلب چفیه کرد. ایشان هم با خنده فرمودند: اگر به سلامت برگشتم؛ چشم!

12. پس از ورود به حسینیه آقا سوار آسانسور شدند. جلوی آسانسور باز بود و من چند لحظه ایستادم و در حین بالا رفتن سیمای شان را نگاه کردم. آثار بالا رفتن سن را می شد در چهره ایشان دید اما همچنان اقتدار، مهربانی، صلابت و دلربایی گذشته را داشتند. با صدای شعارهای جمعیت به خودم آمدم. همان چند ثانیه کافی بود تا همه ی جاهای کلیدی گرفته شود. به ضلع شرقی راهنمایی شدم. سکوی فیلمبرداری صدا و سیما جلوی دیدم را گرفته بود لذا با پر رویی رفتم و کنار فیلم بردار پایینی نشستم. شانس آوردم که فیلم بردار هم از محدوده ی خودش جلوتر آمده بود. یکی از محافظین جلو آمد و به فیلم بردار گفت: قرار مون این بود که از این ستون جلو تر نرید! فیلم بردار هم بی چک و چونه عقب نشست و جا برای نشستنم باز شد!

13. پیش از سخنان حضرت آقا، جناب وزیر و آقای واعظی گزارش دادند. بین رفقا بحث بود که گزارش آماری و جزیی آقای حسینی مناسب تر بود یا بیانیه ی تجدید بیعت گونه ی آقای واعظی؟! به هر حال خوبی اش این بود که هیچ کدام تکراری نبود و به نحوی مکمل هم بود!

14. اوج این دیدار بیانات رهبر فرزانه انقلاب بود. سخنرانی نیم ساعته آقا نشان از تبحر شگرف شان به کتاب و بازار نشر داشت و مطالبه هایشان از مردم و مسولین نمایانگر نگاه بلند نظرانه شان به کتاب بود! کم اتفاق می افتد که ایشان از وضعی در کشور گله کنند ولی در این دیدار وضعیت موجود کتابخوانی را رضایت بخش ندانستند و از همگان خواستند برای وارد شدن کتاب در سبد زندگی ها برنامه ریزی کنند.

15. در حین دعا کردن حضرت آقا، همه ی مسولین به سمت پشت پرده هجوم بردند. دیر جنبیدم و عقب ماندم. تلاشم برای جلو افتادن از بقیه هم بی ثمر بود! آقا میثم -فرزند آقا- با خنده گفت: عجله نکن جوون! همه از این در باید رد شویم! هر کاری کردم دوباره شرف دست بوسی آقا نصیبم شود نمی شد. گویی محافظین مرا شناسایی کرده بودند که با بقیه ی مدیران اتو کشیده فرق دارم و مانع جلو رفتنم می شدند! نشد که بشود! آقا در پاشنه ی در به طرف جمع مدیران برگشتند. یکی از مدیران برای دادن نامه ی یکی از دوستان آقا جلو رفت. حضرت آقا نامه را گرفتند و با تلخی به او گفتند: ما با شما یک کاری هم داریم ها! احساس کردم خود مدیر هم در جریان ناراحتی آقا بود! گفت: خدمت می رسیم! چشم! و سریع از تیرس نگاه تند آقا خارج شد! و آقا پس از خداحافظی از همان دری که وارد شدند، از حیاط خارج شدند.

16. و هرچند اینگونه اولین دیدار کتابداران سراسر کشور با رهبر محبوب و فرزانه انقلاب به پایان رسید؛ بر مبنای فرمایشات حضرت آقا تازه کار ما آغاز شد.

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار