گوناگون

شبح "چپ"

پارسینه: سوسن شریعتی

در تاريخ معاصر ما هستند مفاهيمي که آرام آرام تاريخيت شان را از دست داده اند و تبديل شده اند به اشباح؛ اشباحي که بي شناسنامه و بي نقطه عزيمت به حيات خود ادامه مي دهند، سايه شان همچنان بر سر ماست بي آنکه ديگر کسي به ياد آورد که از چه هنگام سر و کله شان پيدا شده، چگونه شده اند گل سرسبد و از چه وقت بدل به بلاگردان هايي بي متولي. يکي از اين مفاهيم، شبح ً چپ است. گفتماني با گرايشات موازي در درون خود که از دم دماي مشروطيت، همچون بسياري از مفاهيم جديد ديگر که در اثر مواجهه با غرب در ايران پا گرفت، قدم به ميدان ً وجدان اجتماعي ما گذاشت؛ در تجربيات سياسي و تاريخي معاصر جامعه ما نقش بازي کرد؛ گاه در مرکز نشست، گاه به حاشيه رانده شد و در هر حال در اين جنگ و گريز، پايه گذار سنتي شد که نامش سنت چپ است.

زوج چپ و راست در جهان مدرن مشروط و معطوف به شکل گيري زوج بورژوازي- پرولتاريا به دنبال انقلاب صنعتي، به حاشيه رانده شدن مذهب و دست آخر سر زدن دولت- ملت ها بوده است. سر درآوردن زوج چپ و راست در تاريخ صد ساله اخير ايران و در غيبت همه آن پيش شرط ها، بررسي دلايل شکست اين و آن را مشکل ساخته است. کدام بورژوازي، کدام پرولتاريا، در کدام جامعه و در برابر چه نوع قدرتي؟ به همه اين مساله ها بايد مساله استعمار را هم افزود.

از همين رو بررسي پرونده چرايي شکست چپ، بي شباهت به بررسي چرايي شکست راست ليبرال نيست. به عبارتي مشکل اصلي هر دو جريان اين بوده است که چگونه مي توان اين راه صد ساله را يک شبه طي کرد؟ راهي که اروپا، قرن ها براي طي کردنش وقت گذاشت؛ بورژوازي که از قرن سيزدهم نطفه گرفت و در قرن هجدهم به کرسي نشست و ليبراليسم شد ايدئولوژي اش؛ دولت- ملت هايي که به دنبال ضعف دستگاه کليسايي متمرکز توانستند از قرن شانزدهم سر برآورند و پرولتاريايي که در پي انقلاب صنعتي، از قرن نوزدهم بدل به طبقه يي جديد و نيروي فشاري جدي شد و سوسياليسم ايدئولوژي اش، در جامعه ما برعکس بود.

در آغاز ايدئولوژي ها پا به ميدان گذاشتند و در غيبت بستر مناسب تاريخي- طبقاتي و اجتماعي بايد به چگونگي فراهم کردن اين بستر مي انديشيدند؛ با دور زدن، با پريدن از روي مراحل، با متوسل شدن به قدرت و ايجاد تغيير در آن، با نفوذ کردن در ميان مردم و تشکيل حزب و نهاد و دسته، با حذف مذهب، با رفرم در آن، با نپرداختن به آن و...مقصود اينکه تاريخچه چپ ايران را بايد به موازات پرونده هاي ديگر، از جمله پرونده راست ليبرال بررسي کرد تا معلوم شود صحبت از کدام شکست است و کدام پيروزي.

تاريخچه چپ ايران تا انقلاب ايران به سه دوره تقسيم شدني است، با اشتراکات و تفاوت هايي در هر دوره؛

- سوسيال دموکراسي/ حزب کمونيست (1320- 1284)

-حزب توده/ جريان سوم (دهه بيست تا سال هاي پاياني چهل)

- جريانات چريکي / روشنفکران مستقل چپ (از سال هاي چهل تا انقلاب ايران )

سنت چپ در ايران نيز از همان آغاز پيدايش اش، يکدست و يکپارچه نبود و همواره در کنار هر گرايش مسلط، مي توان از گرايشاتي موازي نيز نام برد که اگرچه در اقليت ماند اما مانع از يکپارچگي آن شد. از زمان تشکيل اولين تشکل چپ در ايران، يعني حزب «سوسيال دموکرات ايران» به تاريخ 1284شمسي کمي قبل از اعلان مشروطيت تا گروه هاي چريکي مارکسيست- لنينيست دهه پنجاه، پرسش هاي مشترک و هميشگي اين جريان حول و حوش چند محور مشخص چرخيده است؛

الف- موقعيت طبقاتي ايران چيست؟ ( فئودالي است؟ نيمه فئودالي- نيمه مستعمره، بورژوازي کمپرادور يا سرمايه داري دولتي ؟)

ب- مرحله انقلاب بورژوا-دموکراتيک است يا سوسياليستي. تضاد اصلي خلق- امپرياليسم است يا تضاد اردوگاهي.

پ- روش مبارزه، مسلحانه است يا پارلمانتاريستي و قانونگراا؟

پرسش درباره چرايي انشقاق و ازهم گسيختگي اين جريان، درباره نسبتش با خارج و اتهام وابستگي، در برخورد با مقوله مليت، در باب مذهب در ربط و پيوند با پاسخ هاي متفاوتي است که به پرسش هاي سه گانه مذکور هر بار داده مي شده است؛ پاسخ هايي که مبتني بر قرائت هاي موجود و جاري از متون کلاسيک مارکسيسم و نيز متاثر از شرايط سياسي و اقتصادي جامعه هر بار به گونه يي متفاوت فرموله مي شده است.

ورود گفتمان چپ به ايران به آشنايي ايرانيان با سوسيال دموکرات هاي روسي در سال هاي پاياني قرن نوزدهم و سال هاي آغازين قرن بيستم برمي گردد. در زماني که از عمر ورود مارکسيسم به روسيه نيز بيست سالي مي گذرد و هنوز رويکرد لنيني مارکسيسم مسلط نيست. حزب سوسيال دموکرات ايران که در سال 1284تاسيس شد، در حقيقت يکي از شاخه هاي سوسيال دموکراسي روسيه بود. تفکرات مارکسيستي در سال هاي هفتاد پاياني قرن نوزدهم به روسيه وارد شد.

پلخانف را بنيانگذار مارکسيسم روسي مي دانند. مارکسيسم روسي در کنار رقبايي چون پوپوليست ها، نهيليست ها و آنارشيست ها همه تلاشش اين بود تئوري هاي مارکس را با روسيه دهقاني غيرصنعتي و بدون يک تحول عميق اقتصادي تطبيق دهد. در روسيه نه مي شد از وجود يک پرولتارياي قوي سخن گفت و نه از يک بورژوازي محکم. پلخانف بر همين اساس معتقد بود که انقلاب سياسي بر انقلاب سوسياليستي تقدم دارد و براي تدارک انقلاب سوسياليستي بايد منتظر گسترش و رشد کاپيتاليسم بود. در مخالفت با اين تحليل، بودند جرياناتي که چنين رويکردي به سلسله بندي مارکسيستي را درکي فاتاليستي مي دانستند و آن را محکوم مي کردند. همه پرسش اين بود که آيا بايد منتظر رشد سرمايه داري و توسعه اقتصادي شد يا مي توان اين مراحل را به گونه يي جهشي طي کرد و از همان آغاز انقلاب سوسياليستي را تدارک ديد.

بر همين اساس پرسش از مرحله انقلاب ضروري مي نمود. در صورت شق اول، اتحاد عمل با بورژوازي و ليبرال ها مجاز شمرده مي شد و در صورت دوم، تکيه بر طبقه کارگر-هرچند در اقليت- به رهبري پيشتازً انقلابي، ضرورتي ترين حرکت براي تدارک انقلاب سوسياليستي تلقي مي شد. در صورت اول، مبارزه بايد به گونه يي قانوني و رفرميستي پيش مي رفت و در صورت دوم، عمل انقلابي ضد دولتي يا مسلحانه مجاز شمرده مي شد. چاپ کتاب «چه بايد کرد» اثر لنين که در حقيقت مانيفست مارکسيسم- لنينيسم است در سال 1903صورت مي گيرد، يعني يکي دو سال قبل از تشکيل حزب سوسيال دموکرات ايران و هنوز بدل به گفتمان مسلط در جنبش چپ روسي نشده است. در انترناسيونال دوم (1919- 1891) مارکسيسم- لنينيسم گرايشي است در ميان گرايشات ديگر و در تقابل با متفکراني چون کائوتسکي و برنشتاين، لاسال و رزا لوکزامبورگ و... در اين دوره -يعني سال هاي آغازين قرن بيستم - نه تنها گرايش لنيني هنوز غالبيت پيدا نکرده که بر سر تفکرات مارکس نيز در انترناسيونال دوم، هيچ اجماعي نيست. اگر چه مارکس در انترناسيونال اول توانسته بود رويکرد خود را تبديل به گفتمان غالب کند اما ضرورت تطبيق اين تئوري ها با موقعيت هاي مختلف طبقاتي، مانع از آن مي شد که رهبران اصلي انترناسيونال دوم بر سر همه پرسش هاي بالا اتفاق نظر داشته باشند.

مارکس خود سه شرط را براي امکان گسترش تئوري هاي انقلابي قائل بود؛ گسترش تضادهاي مربوط به توليد کاپيتاليستي، تمرکز پرولتاريا در جنبش سياسي توده يي و البته شناخت دقيق اين شرايط. پرسش از چگونگي تحقق اين سه شرط بود که جريانات متعدد سوسيال دموکرات در انترناسيونال دوم را به گرايشات رويزيونيستي، پوپوليستي، اکونوميستي، رفرميستي و...تقسيم کرد؛ از انقلاب بايد شروع کرد يا از اصلاحات؟ از خيابان يا از پارلمان؟ در مبارزه سياسي، بورژوازي متحد طبيعي است يا دشمن؟ مرحله انقلاب، سوسياليستي است يا بورژوا- دموکراتيک؟ انترناسيونال دوم ارگانيزاسيوني بود که خود را موقتي مي دانست، استقلال و خودمختاري احزاب و گروه ها در آن تضمين شده بود، انعطاف جوامع کاپيتاليستي را براي دادن امتياز به طبقه کارگر پذيرفته بود، انهدام و مرگ اتوماتيک سرمايه داري را رد مي کرد و قدرت را مطلقاً در اختيار پرولتاريا نمي خواست و همين نکات سرنوشت ايده هاي مارکس را از سرنوشت روسي آن و قرائت لنيني اش جدا ساخت. سوسيال دموکراسي در اروپا و بلشويسم در روسيه دو رويکرد و نيز دو قرائت متفاوت از آراي مارکس بود.

چپ در آغاز ورودش به ايران - چند سال قبل از پيروزي مشروطيت- هنوز کاملاً مغلوب قرائت مارکسيست- لنينيستي نبود. جرياني که اگرچه در ذيل سوسيال دموکراسي روسيه تعريف مي شد اما در زمانه يي بود که پلخانف پدر فکري آن محسوب مي شد و نه لنين و از همه مهم تر هنوز قدرت را در روسيه به دست نگرفته بودند. سوسيال دموکرات هاي ايران نيز در نتيجه متاثر از همين شرايط، مستقل بودند و البته با همان پرسش هميشگي؛ بايد با فعاليت هاي انقلابي و با دستور کار سوسياليستي حرکت کرد و نقش پيشرو اين است که بايد رشد روابط سرمايه دارانه را در اولويت قرار داد و از همين رو با طبقه متوسط پيوند خورد. سوسيال دموکرات هاي ايراني عبور از نظم فئوداليستي به يک رژيم ليبرال-سکولار و توسعه سرمايه داري را در دستور کار خود قرار دادند و بر همين اساس با عنوان حزب دموکرات روش پارلمانتاريستي را برگزيدند و در مجلس جديد شرکت کردند.

با پيروزي بلشويسم در روسيه و شکل گيري انترناسيونال کمونيسم (انترناسيونال سوم) در 1919-1320، در ايران نيز الگوي استاليني سوسياليسم و متفاوت با سوسيال دموکراسي اوليه پا گرفت و سوسيال دموکرات ها را که اساساً در دوران جنگ اول ضعيف شده بودند به حاشيه راند. آشنايي با مشخصات انترناسيونال سوم براي فهم مختصات مارکسيستي که وارد ايران شد اهميت دارد. از جمله اين مشخصات افشا و تصفيه رفرميست هاي سوسيال دموکرات، ضديت با بورژوازي بي امکان گفت وگو، افشاي گرايشات ملي گرايانه، تمرکزگرايي افراطي، نوعي ارتدوکسي و رويکرد متصلب و قرائت راديکال از آراي مارکس است. مارکسيسمي که در ايران پا گذاشت نيز اين مختصات را با خود داشت، بي آنکه قرائت هاي ديگر ريشه يي گرفته باشد يا امکان رشد بيابد، بي آنکه قادر باشد با درکي مشخص و ميداني از جامعه خود مثلاً نوعي مارکسيسم ايراني را پايه گذاري کند. از همين رو از همان آغاز به تبعيت نظري اکتفا کرد و آن استقلال عمل اوليه را از دست داد.

«حزب کمونيست» ايران که در سال 1299 تشکيل شد، اگرچه در آغاز همچنان از برنامه رفرميستي سوسيال دموکرات ها حمايت مي کرد اما تحت تاثير و نيز حمايت بلشويک ها با دو گرايش روبه رو شد؛ از يک سو سلطان زاده که متاثر از الگوي روسيه، خواهان تشکيل يک حکومت کارگري دهقاني بود و از سوي ديگر حيدرخان عمواوغلي که مرحله انقلاب را بورژوا-دموکراتيک مي دانست. بر همين اساس و با پيروزي گرايش اول و البته به اميد پشتيباني بلشويک ها، به قصد تاسيس يک جمهوري شوروي سوسياليستي به حمايت از جنبش جنگل پرداخت، کمي بعد پشت اين جنبش را خالي کرد و موجبات سرکوب آن را توسط رضاخان فراهم آورد و البته بيشتر اعضاي اين حزب خود مشمول تصفيه هاي درون حزبي استاليني شدند. شوروي پيمان همکاري با دولت مرکزي ايران را امضا کرد و بر اساس آن از برنامه قبلي مبني بر حمايت از جنبش هاي انقلابي ايران دست کشيد. مصلحت دولت شوروي در آن سال ها همکاري با رضاخان بود و از همين رو مانع از فعاليت هاي بسياري از اعضاي حزب کمونيست و باقي مانده هاي جنبش جنگل -احسان الله خان - مقيم باکو مي شد. حزب کمونيست مجبور شد فعاليت هاي خود را در قفقاز متوقف کند. موقعيت کمونيست هاي ايراني در قفقاز و باکو کاملاً بستگي به سياست استالين داشت و هرگونه ابتکار عمل از آنان گرفته مي شد. اگرچه ممنوع شدن «مرام اشتراکي» توسط رضاخان نيز به راديکاليزه شدن اين جريان کمک کرد ولي سردرگمي تئوريک درباره اولويت هاي مرحله انقلاب و پذيرش توليت حزب برادر طبيعتاً نه تنها سردرگمي در اتخاذ روش هاي سياسي را به دنبال داشت که عدم ابتکار در اين حوزه را نيز مزيد بر علت مي کرد؛ سردرگم ميان رفرميسم اوليه و راديکاليسم مسلحانه بعدي. تفاوت هاي مارکسيسم ايراني سال هاي 1300 تا 1320با دو دهه قبل از آن، در حقيقت تفاوت انترناسيونال دوم با انترناسيونال کمونيسم است. از آن قرائت هاي متکثر ديگر خبري نيست و همه چيز يکدست شده است.

حزب توده؛ نيروي سوم

پيروزي روسيه بر ارتش هيتلري، موجب اتخاذ رويکرد و روش هاي جديدي از سوي شوروي براي گسترش دايره نفوذ خود شد، با دو هدف؛ از يک سو، متحدالشکل کردن رفتار و رويکرد جريانات و گرايشات مارکسيستي در کشورهاي مختلف به قصد تضمين نوعي نگاه ارتدوکس و از سوي ديگر شکل دادن به موقعيتي جديد به نام کمپ سوسياليست. براي تحقق اين دو هدف راه هاي متعددي اتخاذ شد و از آن جمله بود برقراري شبکه يي از احزاب در کشورهاي متفاوت و نيز ساخت و ساز بلوکي از سرزمين هايي که در آنها احزاب کمونيستي به قدرت رسيده باشند. (سياست کمينفرم)

حزب توده در چنين فضايي و به دنبال چنين سياستي در ايران پا گرفت. حزب توده در آغاز صراحتاً از تعلقات مارکسيستي سخني به ميان نمي آورد، از انقلاب پرولتري حرف نمي زد، در کنار خواست هاي ديگر طبقات متوسط (همچون جبهه ملي)خواهان استقلال ملي بود و قانوني عمل مي کرد، حتي نظرات تئوريسين هاي ديگر سوسياليست-لوکاچ، کائوتسکي، پلخانف و...- در روزنامه مردم را انعکاس مي داد. اما از 1323 به بعد تحت تاثير مستقيم سياست هاي انترناسيونال سوم که احزاب کمونيست کشورها را در ارتباط با برادر بزرگ مي خواست و نه مستقل، در نهضت ملي کارگزار سياست شوروي شد، در تحليلش از شرايط طبقاتي جامعه ايران دستخوش تشتت بود، در پرسش از مرحله انقلاب يکسان عمل نمي کرد و دست آخر در اتخاذ روش مبارزات سياسي، چپ و راست مي زد.

شرايط طبقاتي ايران را گاه فئودالي مي دانست، گاه نيمه فئودالي- نيمه مستعمره، گاه از بورژوازي کمپرادور سخن مي گفت و به ندرت از سرمايه داري دولتي و...مرحله انقلاب را يک روز بورژوا-دموکراتيک مي خواند و در نتيجه متحد طبيعي خود را طبقه متوسط و بورژوازي ملي و روز ديگر انقلاب سوسياليستي را پي مي گيرد. در روش سياسي نيز همين تشتت را مي شد ديد. گاه طرفدار ائتلاف با ليبرال ها بود، گاه دشمن آنها، يک روز خود را در پيوند با نهضت ملي تعريف مي کرد و روز ديگر ناسيوناليسم را مورد عتاب قرار مي داد.

حملات سرمقاله هاي روزنامه هاي نزديک به اين حزب از جمله مجله «به سوي آينده» به مليون و ملي گرايي به دنبال عدم تصويب قرارداد بازرگاني ايران و شوروي در مجلس شوراي ملي، بيانگر اين تشتت است؛ «ملي، آخرين تير ترکش استعمار در دنياي ماست.» قابل توجه اينکه اوج حملات حزب توده به جبهه ملي و مليون و شخص مصدق به همان سال 1329 برمي گردد؛ سال ملي شدن نفت. به همه اين دلايل نقش حزب توده بيشتر نقشي سياسي در نزاع قدرت بود و نه نماد آگاهي طبقه کارگر.

با اين همه جنبش چپ در اين سال ها به حزب توده ختم نمي شود و نبايد به آن تقليلش داد. در برابر حزب توده و در تقابل با سياست هاي خارجي و داخلي آن از جريان چپ مستقل و ملي ديگري بايد نام برد که به عنوان نيروي سوم شناخته شده است. اين جريان تحت رهبري خليل ملکي و با چهره هاي برجسته يي چون انورخامه يي، جلال آل احمد، احمد آرام و حسين ملک، از 13 دي 1326 به عنوان اعتراض به سياست هاي حزب توده از اين حزب کناره گيري کردند تا چپ مستقلي را پي ريخته باشند، چپي که با ايجاد تشتت در داخل و وابستگي به قدرت خارجي تعريف نشود. نيروي سوم در عين اينکه خود را «همکار صد درصد کليه عناصر جبهه ملي دکتر مصدق براي پيروزي بر سياست استعماري مي دانست» در عين حال خواهان اصلاحات اجتماعي نيز بود. اين جريان از سال 1326 تا زمان کودتا همواره مدافع مصدق در سياست هاي خارجي او بود و به ترتيب در نزاع مصدق با حزب توده، بقايي، مکي و کاشاني پشتيبان او. نقدهاي اين جريان به سياست هاي داخلي دولت مصدق در حوزه مسائل اجتماعي و اقتصادي- طرح مساله زمين و مالکيت و اعطاي حقوق دموکراتيک مساوي بهداشت عمومي، ملي کردن تعليم و تربيت و... - همواره با در نظرگرفتن اولويت مبارزه با نيروهاي کمينفرمي و نيز استعماري ارائه مي شد. با اين وجود نيروي سوم تا قبل از بازسازي خود در دهه چهل نتوانست مباني تئوريک محکم و روشني را طراحي کند و در برابر گفتمان غالب بلشويسم، قد علم کند. اصلاح گرايي، سوسيال دموکراسي و ناسيوناليسم سه عنصر اصلي اين جريان بود و بنا بر همين اساس خود را از حزب توده متمايز ساخت و توانست در جريانات چپ سال هاي چهل- پنجاه اثر بگذارد.

جريانات چريکي / روشنفکران چپ

( از سال هاي دهه چهل تا انقلاب ايران )

دهه هاي چهل- پنجاه، دهه هاي اتميزه شدن گفتمان و نيز جنبش چپ است. تغيير ساختار طبقاتي جامعه به دنبال اصلاحات ارضي، سر زدن اشکال جديد نهضت هاي سياسي- انقلابي چپ در کنار بلشويسم مانند الگوي امريکاي لاتيني و نيز چيني و دست آخر وابستگي نظام شاه به امريکا و سرکوبگري سيستماتيک تر، موجبات گسست در گفتمان چپ ايراني را فراهم کرد. اين تغييرات سه گانه پاسخ به آن پرسش هاي سه گانه را نيز اتميزه کرد، پرسش در باب موقعيت طبقاتي جامعه، مرحله انقلاب و نيز روش هاي مبارزه.

تفاوت تحليل بر سر موقعيت طبقاتي ايران باز موجب انشعاباتي شد. پروسه استالين زدايي در شوروي و نيز سرزدن الگوي چيني، حزب توده را با دو انشعاب بزرگ مائوئيستي روبه رو کرد. مائوئيست ها معتقد بودند که اصلاحات ارضي هيچ گونه تغيير اساسي در ساختار طبقاتي جامعه ايران ايجاد نکرده است و توليد کشاورزي- فئودالي وجهه مسلط است و از همين رو روستاها همچنان نقش کانوني را برعهده دارند.

سازمان چريک هاي فدايي که در آغاز بافتي جبهه يي داشت (دو گروه جزني - ظريفي و احمدزاده - پويان) و بعداً تحت نظارت حميد اشرف شکل سازماني پيدا کرد، معتقد بود که اصلاحات ارضي توانسته است سرمايه داري وابسته و بورژوازي کمپرادور را جانشين اقتصاد پيش سرمايه داري کند و از همين رو فعاليت هاي خود را متوجه شهر کرد. بر همين اساس در تحليل مرحله انقلاب نيز اختلاف پيش آمد.

آيا مرحله انقلاب دموکراتيک ملي است يا دموکراتيک خلق. دموکراتيک- ملي ديدن مرحله انقلاب، يعني اولويت مبارزه با امپرياليسم و بر همين اساس ضرورت اتحاد عمل با بورژوازي ملي و خرده بورژوازي و پذيرفتن رهبري آنها در اين مرحله، اما دموکراتيک خلق خواندن مرحله مبارزه، يعني رو به اضمحلال ديدن بورژوازي ملي و رهبري را بر دوش نيروهاي کمونيستي ديدن.

مي توان گفت که کليه تشکل هاي چپ در دهه چهل، تا يکي - دو سال مانده به سرنگوني رژيم شاه تنها بر سر يک موضوع اجماع داشتند؛ مبارزه مسلحانه. چه با اين تحليل که موتور کوچک مي تواند بدل به موتور بزرگ شود (احمدزاده)، چه به عنوان روشي تبليغي (جزني). همگي نيز بر اين واقعيت توافق داشتند که راه سومي براي مقابله با قدرت وابسته وجود ندارد. به رغم اين اجماع عمومي، تضادها بسيار بود. مائوئيست ها بنا بر تحليل از موقعيت طبقاتي ايران (فئودالي-کشاورزي) تشکيل ارتش هاي دهقاني در ميان روستاييان را شعار خويش قرار دادند. دو گرايشي که منجر به شکل گيري سازمان فدائيان خلق شدند، بر عکس معتقد بودند که بايد جنگ چريکي را از شهر آغاز کرد با اين تفاوت که جزني بر خلاف احمدزاده بر اولويت امر سياسي و سازماندهي سازمان پيشگام تکيه مي کرد و توسل به شيوه قهرآميز را - متاثر از لنينيسم- فقط در شرايط آماده انقلابي مشروع مي دانست؛ شرايطي که به نظر او در ايران فراهم نبود. (جزني در سال 47 دستگير شد و با تسلط ديدگاه احمد زاده و به خصوص حميد اشرف، نگاه جزني به حاشيه رانده شد). در اين ميان تنها جرياني که مبارزه مسلحانه را محکوم مي کرد حزب توده بود و البته به دليل بهبود روابط شوروي با ايران.

جريانات چريکي از طريق جانشين کردن تضاد خلق- امپرياليسم به جاي اردوگاهي ديدن مشکل وابستگي به شوروي را حل کردند، اما مشکل نظري قرار گرفتن در ذيل لنينيسم - استالينيسم را نه. الگوي استاليني در سال هاي آغازين دهه پنجاه بر چريک ها مسلط شد.

با اين وجود بودند چهره ها و قرائت هايي که به موازات گفتمان غالب استقلال نظري خود را حفظ کردند. از گروه هاي کوچک و عمدتاً مستقر در اروپا و امريکا که نگاهي انتقادي به الگوي نظري و سياسي استاليني داشتند مي توان از جبهه ملي (شاخه خاورميانه) نام برد يا جرياناتي که خود را متاثر از آراي تروتسکيست مي دانستند. مهم تر از همه شعاعيان -از برجسته ترين تئوريسين هاي چپ در اين دوره- به رغم باور به مبارزه مسلحانه، از سر سخت ترين منتقدان لنينيسم و تاثيرپذيري فدايي ها از الگوهاي غيردموکراتيک استاليني بود (شعاعيان در سال 1354در درگيري مسلحانه کشته شد).

هنگامي که انقلاب ايران سر زد گروه هاي چپ دستخوش بحران نظري در باب همان پرسش هاي سه گانه بودند و همين امر باعث شد نتوانند تحليل دقيقي از ماهيت قدرت در ايران پس از انقلاب به دست دهند؛ آيا ليبرال ها خطر اصلي اند و اينکه خرده بورژوازي حاکم خصلت انقلابي دارد و در برابر امپرياليسم مي توان از آن حمايت کرد؟ تک- منبعي بودن، تکيه گاه طبقاتي روشن نداشتن و البته سال ها زيست چريکي اين جنبش را به يک گروه چريکي روشنفکر محدود ساخته بود و از همين رو در برابر يک انقلاب توده يي و البته مذهبي غافلگير شد و از همين رو نتوانست بدل به يک نيروي فشار شود و در آرايش قدرت پس از انقلاب، نقشي اثرگذار برعهده گيرد. بي توجهي به نقش مذهب و سنت در تحولات اجتماعي نيز يکي از پاشنه هاي آشيل اين جريان بود. در غرب جريان چپ در قرن نوزدهم با به حاشيه رانده شدن مذهب، سر زد در نتيجه نقدش به مذهب مشکلي براي برقراري رابطه با طبقه کارگر ايجاد نمي کرد.

جريانات چپ در ايران طي اين سال ها، گاه با تظاهر به دين، گاه با مسکوت گذاشتن آن، گاه با ناديده گرفتنش و گاه با حملات مستقيم و از همه مهم تر روبنايي ديدن آن نتوانستند با فعال شدن مذهب در ساحت اجتماع، موضع گيري دقيقي اتخاذ کنند. همين است که هم براي ريشه دوانيدن مشکل پيدا کردند هم براي مقابله با آن. خود اين موضوع يکي ديگر از دلايل به حاشيه رانده شدنشان شد. بنابراين بحث هاي مفصلي بر سر موقعيت بورژوازي، طبقه کارگر، فئوداليته، اردوگاه سوسياليسم و... وجود داشت اما بر سر جايگاه مذهب تحليلي دقيق به جز تکرار يکسري کليشه ها خير. (کليشه خرده بورژوا بودن جريانات مذهبي، مذهب افيون توده است و... جزني جزء نادر متفکران چپ اين سال هاست که به اين موضوع پرداخته است).

با اين همه شکي نيست که گفتمان چپ مارکسيستي با قرائت مسلط لنيني با کلياتي چون ضرورت داشتن ايدئولوژي همچون راهنماي عمل، توجه به تضاد طبقاتي، ضرورت مرزبندي با امپرياليسم جهاني، تکيه بر پيشگام انقلابي همچون کاتاليزور توانست اثرات قابل توجه نظري بر کل جنبش سياسي عليه نظام شاهنشاهي بگذارد. امروزه اما چنين پيداست که بر خلاف ً ديروز، در بررسي اين اثرگذاري و اثرپذيري نوعي بزرگ نمايي صورت مي گيرد. براي واکاوي دلايل بي توجهي به مقولاتي چون آزادي، دموکراسي، توسعه اقتصادي، ضرورت هاي مدني در سه دهه اخير، مي بينيم و مي شنويم که دلايل اصلي آن به گردن همان رقيبي مي افتد که تا ديروز، غيرمردمي و يک اقليت وابسته بي هيچ نفوذ و پايگاهي تلقي مي شد.

گفتمان چپ به قرائت لنيني- استاليني تقليل داده مي شود و سپس دايره آن به کل جنبش اجتماعي نيم قرن اخير تعميم داده مي شود. اين نوع تعميم دادن نه تنها غيرتاريخي است بلکه خود- خلاف است. غيرتاريخي است به اين دليل که همه دلايل ساختاري - فرهنگي را در اين بي اعتنايي و بي توجهي به مفاهيمي چون دموکراسي ناديده مي گيرد.

خود-خلاف است چرا که معلوم نيست گفتمان چپ از چه هنگام شده است آن ديو مقتدري که سال ها همگي ملعبه اش بوده اند بي آنکه خود خبر داشته باشد. در غيبت توسعه فرهنگي و ساختاري، چپ و راست و ميانه، ديندار و بي دين همگي به هم شبيه اند و در يک چيز مشترک و آن تک الگويي است. آسيب اصلي اين است و فقط مختص چپ نيست. مقصود اينکه امروز دقيق تر آن است که از پايان تک الگويي سخن گفت، از جمله پايان چپ تک الگويي موسوم به لنينيسم و ضرورتاً از آغاز الگوهاي جديد و متکثر از جمله در حوزه رويکرد چپ.

البته اگر قرار است به دموکراسي انديشيده شود يعني سيستمي که در آن گفتمان مسلط، شرايط و امکان ضد خود را نيز فراهم آورد. دستاوردهاي جنبش چپ را نمي توان لااقل در دموکراتيزه کردن يکسري پرسش هاي بنيادي ناديده گرفت؛ موقعيت طبقاتي ما چيست؟ در چه مرحله يي قرار داريم و از چه روش هايي مي توانيم استفاده کنيم براي کوتاه کردن راه طولاني توسعه موزون و پايدار؟ سال ها بعد، يعني امروز ما همچنان داريم به اين پرسش ها مي انديشيم.

اينکه براي پاسخ به اين پرسش ها چپ در کجا قرار دارد و اين بار با کدام قرائت مي تواند پا به عرصه رقابت با پاسخ هاي ديگر بگذارد البته بستگي به خيلي فاکتورها دارد و مهمتر از همه اينکه با به حاشيه رانده شدن قرائت مارکسيستي- لنينيستي، بر اساس چه تجديد نظرهايي در حوزه نظري قادر به حضور در عرصه عملي خواهد شد.

تئوري هاي مارکسيستي در اروپا، سر منشاء پيدايش احزاب، سنديکاها، قدرت هاي سياسي بسياري شد و اگر چه در بسياري اوقات قدرت را به دست نياورد اما تبديل به نيروي فشاري بسيار جدي شد و توانست قدرت هاي حاکم جوامع سرمايه داري را وادار به دادن امتياز کند. ( حقوق کارگران، کاهش ساعات کار، بيمه کار، مرخصي و.. ) مهم تر از همه اينکه مارکسيسم از يک نوع سيستم بسته به تعبير آلتوسر بدل به يک نوع رويکرد شد و بر همين اساس بسياري از تاملات و ملاحظات فلسفي و اقتصادي مارکس در جريانات فکري و علمي و حتي دانشگاهي اروپاي قرن بيستم توانست اثرگذار باشد (از مکتب فرانکفورت در حوزه فلسفه تا مکتب آنال در حوزه تاريخ و...). تجربه تاريخي غرب نشان داده است که در غيبت گفتمان چپ به عنوان رقيب جدي و اثرگذار گفتمان ليبرال، اين پوپوليسم است که قدرت مي گيرد و هر دو را به حاشيه مي راند.

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار