گوناگون

آیت‌الله کاشانی به روایت همسایگانش در پامنار

پارسینه: محلی ها می‌گفتند «شیر پامنار» بود، می‌گفتند ما پامناری‌ها بالا و پایین زیاده دیده‌ایم اما روزهایی که «کله‌گنده‌ها» می آمدند خانه «آقا» اینجا هیاهویی بود. ۲۸ مرداد که غلغله بود؛ همان روزی که شعبان بی مخ و دار و دسته اش ریختند خانه او برای رعب و وحشت. محلی ها نجاتش دادند. «آیت الله» روی دستشان بود. نگذاشتند یک سنگ هم به سر «آقا» بخورد.

پامنار آن زمان هنوز سنگفرش نبود اما این خیابان قدیمی تهران خاطره ها دارد از روزهای سرنوشت‌ساز این مملکت. روزهایی که «آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی» ظهرها که می‌شد شال و کلاه می‌کرد برود مسجد «آقا بهرام» پیش‌نمازی کند برای هم محله‌ای‌هایش و شب‌ها جلسات روضه‌اش را به تریبونی برای دفاع از ملی شدن صنعت نفت بدل می‌کرد.

پامنار گنجینه آن روزهاست؛ روزهایی که از محمدرضا شاه پهلوی گرفته تا محمد مصدق نخست وزیر آن روزهای ایران پا به این خیابان می‌گذاشتند تا بروند خانه کاشانی. یکی برای منصرف کردن او از قیام نفتی و دیگری برای همراهی با او تا به ثمر برسانند آرزوی چندین صد ساله مردم کشورشان را.

کاشانی مهره بود

می‌گویم از او خاطره بگو؛ لبخند که می‌زند یعنی بنشین. بنشین روی صندلی این مغازه بیش از ۵۰ ساله و شروع می‌شود خاطرات حاجی رمضانی ۷۸ ساله‌ای که مانند خیلی از پامناری‌ها آیت‌الله کاشانی برایش آیت‌الله نیست، «آقا» است: «هزار دفعه او را دیده بودم. یک روز مامورها آمدند «آقا» را بگیرند. آقا بالا بود. خانه‌اش ۵ تا پله می‌خورد می‌رفت بالا. یک مشتی علی هم بود که چایی می‌داد. چون مرتب دور و بر آقا آدم بود. ۷ نفری داخل خانه بودند که پدر من هم آنجا بود. مامورها به او گفتند ما مامور و معذوریم و شما با ما باید بیایید. آقا می‌گوید من بروم پایین وضو بگیرم و برگردم. پدرم تعریف می‌کرد که مامورها هرچقدر صبر می‌کنند می‌بینند که از آقا خبری نیست. تا اینکه می‌روند در را می‌شکنند و می‌بینند آقا رفته است. گویی ایشان از دریچه کوچکی که می‌رسید به مسجد هندی‌ها خارج شده بود.»

«کاشانی مهره بود» سرش را پایین انداخته و این را می‌گوید: «مردم خیلی آقا را دوست داشتند. برایش احترام قائل بودند. یک دانه موی کاشانی در تن بسیاری از کسانی که آن زمان ادعای انقلابی‌گری می‌کردند نبود.»

روایتی عینی از ۲۸ مرداد

۲۸ مرداد را هم خوب به خاطر دارد. روزی که به گفته خودش جنازه‌ها فوج فوج روی دست مردم جابه جا می‌شد: «۲۸ مرداد اینجا خیلی شلوغ بود. مردم از خیابان سی تیر و بهارستان رسیده بودند به پامنار. می‌گفتند شعبان بی‌مخ می‌خواهد به منزل کاشانی بیاید. شعبان بی‌مخ وقتی به خانه کاشانی رسید رفت بالای پله‌ها که بالای سر اتاق آقا بود. چون او با شاه بود مردمی که در حیاط خانه کاشانی جمع شده بودند به او سنگ می‌زدند و او هم جاخالی می‌داد و می‌گفت مگسا شاه دارن ما هم شاه می‌خوایم! من آن زمان جوان بودم اما خوب این صحنه را یادم هست. من هم آن روز در حیاط خانه آقا ایستاده بودم.»

می‌رود به ۵۰ سال پیش؛ آن زمانی که پدرش اینجا کفاشی داشت و سری بود برای خودش در میان پامنارنشین‌ها. پدری که «رفیق جینگ» آیت‌الله بود: «مثلا آقا می‌خواست برود مسجد مجد می‌آمد به پدرم می‌گفت حاج غلامعلی! به من دو تومن بده بروم مسجد و برگردم. آن زمان همه با هم یکی بودند. مثل الان نبود. او سهم امام هم قبول نمی‌کرد. کاشانی خیلی کاردرست بود.»

«خانه ما همین جا بود. یک روز سر کوچه ایستاده بودم که دیدم یک جاگوار مشکی وارد پامنار شد. نگاه کردم دیدم محمدرضا شاه است که داشت به سمت خانه آیت‌الله کاشانی می رفت. من هم مثل فشنگ دویدم و با چندتا از بچه‌ها وارد حیاط خانه آقا شدیم. یک ساعت بعد دیدیم که حسین کبابی برای آقا و مهمانانش کباب برد. بعدا حسین کبابی این را برای پدرم تعریف کرده بود که شاه چندبار گفته بود که کاشانی اینجا زندگی می‌کند!»

ادامه می دهد: «درباره آقا آن زمان می‌گفتند که زیر عمامه‌اش مارک انگلیس دارد! اما خودش همیشه می‌گفت من از کسی که این حرف‌ها را بزند نمی‌گذرم.»

روز فوت «آقا» قیامت بود

اینجا بورس انواع فلزات است؛ یونولیت، پلاستوفوم، طلق. دنبال کسبه قدیمی گشتن در خیابان پامنار دیگر سخت شده است. همه رفته‌اند؛ این را آقای نواحیِ ۷۵ ساله می‌گوید. لم داده زیر سایه درخت توت روی صندلی‌اش. او هم موقع رفتن به سراغ آن روزها به نام «آیت‌الله» که می‌رسد می‌گوید: «زندگی «آقا» خیلی ساده بود. انگار نه انگار اینهمه وزیر و وکیل به خانه‌اش می‌آمدند و می‌رفتند. عیدهای فطر و قربان و غدیر که می‌شد که طَبق طبق از میدان میوه و تره بار برایش میوه می‌فرستادند.»

ادامه می‌دهد: «مردم او را خیلی دوست داشتند. هر مراسمی که می‌شد همه به خانه او می‌رفتند. روزهای آخر که دیگر مصدق را هم گرفته بودند و تبعید شده بود، آقا هم خیلی تنها بود. یادم هست که چندباری او را در همین خیابان دیدم که بقچه‌اش را زیر بغل زده بود و عازم گرمابه بود؛ تک و تنها.» و در آخر: «وقتی که فوت شد مردم او را روی دست تا خود شاه عبدالعظیم بدرقه کردند. قیامتی بود.»

او البته به آیت‌الله در ماجرای کودتا انتقاد هم دارد و می‌گوید: «کاش آقا مصدق را تنها نمی‌گذاشت.»

خیلی به غریبی افتاد؛ همه‌اش تقصیر انگلیس بود

می‌گویند دنبال یادی از «آقا»یی؟ برو سراغ حاجی کاظمی؛ حاجی کاظمی که حالا نزدیک ۸۰ سال سن دارد و خوب به خاطر دارد آن روزهایی را که به همراه پدرش در بسیاری از جلسات آیت‌الله کاشانی با محلی‌ها و سیاسی‌ها شرکت کرده بود.

«حاجی! سراغ کاشانی را از هرکسی که می‌گیرم همه راه‌ها به شما ختم می‌شود. برایم بگو».

گفت: «می‌گویم.» و گفت: «پامنار آن موقع‌ها پامنار پرهیاهویی بود. به قول ما می‌گفت لیان شامپویی بود برای خودش. حوادث سیاسی و اجتماعی اینجا پر بود. مسائل سیاسی اینجا به آیت‌الله کاشانی مربوط بود. آن موقع که ماجرای ملی شدن صنعت نفت بود آقا خیلی کارها می‌کرد. او خیلی به مصدق هشدار می‌داد که کودتایی در راه است اما مصدق به او گوش نمی‌داد.»

ادامه می‌دهد: «او شخصیتی فوق‌العاده بود و از لحاظ سیاسی موقعیتی بالا داشت اما بسیار افتاده بود. همه می‌توانستند با او ارتباط بگیرند. مردم خیلی او را دوست داشتند. وقتی از لبنان برگشت ماشینش را روی دست بلند کردند.»

«خیلی به غریبی افتاد»؛ حاجی کاظمی با افسوس می‌گوید: «نافهمی و خودخواهی مردم او را دچار این غریبی کرد. تمام این کارها هم از گور انگلیس بلند می‌شد. خیلی‌ها هنوز آقا را نمی‌شناسند. او هنوز ناشناخته است.»

روزهای پرهیاهوی یک خانه

«آن مسجد را می‌بینی؟ همان‌جاست. اما چه فایده؟ دیگر خانه‌ای در کار نیست. خراب شد. تمام شد. حیف از آن خانه. حیف.» خانه کاشانی را می‌گویند؛ خانه‌ای پشت مسجد؛ همان مسجدی که آیت‌الله کاشانی دستور مرمتش را داد تا موقع نماز که شد برود پیش‌نمازی کند برای مردم محله‌ای که زمانی مرادشان بود؛ مسجد آقا بهرام. یک نوشته کوچک حالا نام آیت‌الله را زنده نگه داشته است: «به همت آیت‌الله کاشانی مرمت شد.» داخلش اما کوچک و بی‌تکلف است. شباهتی ندارد به مسجدهای بزرگی که آن سال‌ها نطق‌های انقلابی به خود می‌دید.

اما حالا دیگر هرچه چشم بیندازی نشانی از این خانه نیست که نیست. نه تابلویی دارد نه راهنمایی. خانه خالی است؛ خانه‌ای که روزی از محمدرضا شاه گرفته تا نخست‌وزیرها و روشنفکرها رفت و آمدی به آن داشتند؛ خانه‌ای که محمد مصدق را چندین بار به خود دیده بود. کتاب‌های تاریخی هم درباره نقش این خانه در تحولات آن سال‌ها نوشته‌اند.

«پسرانش یک ساختمان داخلش ساختند اما همانطور رها شد به امان خدا»؛ حاجی کاظمی این را می‌گوید. «می‌خواستند دفتر حفظ و نشر آثار آیت‌الله کاشانی را اینجا راه بیندازند که دیگر خبری نشد. اگر به این خانه رسیدگی می‌شد شاید گردشگرهای زیادی می‌آمدند و می‌رفتند و این خانه اینقدر غریب نمی‌ماند.»

این خانه گرچه مانند خانه تاریخی آیت‌الله کاشانی در خیابان ۱۵ خرداد شرقی واقع در بازارچه نایب‌السلطنه ثبت ملی نشده است اما داستان‌ها دارد برای خودش. از حمله شعبان بی‌مخ به آن تا روزی که به گفته حاجی کاظمی توده‌ای‌ها به داخل آن نارنجک پرتاب کردند: «آن روزی را که در خانه آقا نارنجک انداختند اتفاقا در فیلم معمای شاه هم نشان داد. توده‌ای‌ها و ملی - مذهبی‌ها ریختند خانه آقا. آن روز روضه بود و خود آقا هم در حال سخنرانی بود. وقتی به خانه حمله شد، آقا را به داخل خانه بردند. اینجا زمانی مثل جماران بود. شخصیت‌های بزرگی اینجا رفت و آمد داشتند. من خودم چندبار دکتر شایگان و دکتر بقایی را دیدم که به خانه او آمدند. پدرم به خاطر آقا مغازه‌اش در لاله‌زار را فروخت و آمد پامنار که کنار آقا باشد. من هم بچه بودم و همه جا همراه او بودم.»

داخل خانه دید ندارد اما حاجی کاظمی راه را بلد است. پله‌های کناری خانه آیت‌الله کاشانی یک‌راست می‌رسد به پشت بام کناری خانه او؛ خانه‌ای دو طبقه در سمت چپ، حوضی بزرگ و گرد میان حیاط و روبه‌رو ساختمانی جدید که نیمه‌کاره رها شده. اینها همه آن چیزی است که از این خانه پرسر و صدا باقی مانده است. درخت‌هایش هنوز سرپایند اما علف‌های هرز همه جا را گرفته‌اند. بی سر و صدا و سوت و کور. انگار این صدای آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی است که هنوز هم در تمام گوشه و کنار این خانه می‌پیچید: «سگ‌های انگلیسی! از کشور ما خارج شوید و نفت ما را رها کنید ...»

منبع: خبرآنلاین

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار