گوناگون

روایتی از یک "بچه دزد"؛ وقتی حتی رئیس دادگاه هم گریه کرد...

پارسینه: یه بچه و دو جفت پدر و مادر! حالا چیکار باید کرد؟ مادر "بچه دزد" الم شنگه ای به پا میکنه دیدنی. تهدید میکنه اگه بچه اونو ازش جداکنن خودکشی میکنه. حق داشت. به قدری به بچه وابسته شده بود که تصور جدا شدن از بچه براش غیر ممکن بود. پدر و مادر واقعی بی صبرانه میخواستن بچه رو ببین. بچه ای که حالا یک سالش شده بود. اما تا اثبات نشه که بچه مال کیه به صلاح نبود که اونو ببینن.

تا حالا "بچه دزد" دیدید؟ من دیدم. حتما الان میگید خوش به حالت! بچه که بودیم بزرگترامون از این عبارت استفاده ابزاری میکردن. یعنی با گفتن اینکه توی خیابون بچه دزد هست مانع از ولگردی ما در کوچه و خیابون میشدن. شایدم حق با اونا بود. ولی میخوام یه اعترافی بکنم. همیشه فکر میکردم منظور از "بچه دزد" یعنی بچه ای که دزد باشه. این بود که هیچوقت از این ابزار نمی ترسیدم. از اونجایی که بچه مغروری بودم با خودم میگفتم با یه مشت ناکارش میکنم پس چرا باید ازش بترسم. چند سال بعد وقتی فهمیدم به آدم گنده ای که بچه میدزده میگن "بچه دزد" به اندازه تمام اون سالها ترسیدم.

بخش نوزادان یک بیمارستان دولتی. از شدت شلوغی هیچ نوزادی صاحبشو نمی شناسه. پرستارها با عجله در رفت و آمد هستن. بیشتر از اینکه کار کنن جیغ و داد میکنن. ونگ زدن نوزادان کلافه کننده ست. مادرها در اتاق مادران که همون نزدیکیه مشغول استراحت و احیانا غیبت کردن هستن. هر نیم ساعت صدای سرپرستار بخش نوزادان از باند روی دیوار پخش میشه که یه عده رو واسه شیر دادن به نوزادا فرا میخونه.

اکیپ مادران فاتحانه وارد بخش نوزادان میشن. در حالیکه بهشتو زیر پای خودشون احساس میکنن. اما سرپرستار انگار که با دسته ای از اسرای جنگی طرفه با تحکم دستور میده: کفشاتونو در بیارین! دمپایی بپوشین! همینجا وایستین! یکی یکی برین تو!

مادرا به سراغ بچه هاشون میرن. بیشتر نوزادها زیر دستگاه فتوتراپی هستن. چون بعد تولد زرد شده بودن. معمولا پنجاه درصد نوزادها یه درجاتی از زردی بعد تولد دارن. به خصوص پسرا. ولی بعضیها دیگه شورشو در میارن و مثل زردچوبه میشن. اینجاست که یه عینک ریبن بهشون میزنن و میفرستن زیر چند تا لامپ مهتابی پرتوان دستگاه فتوتراپی تا سولاریزه بشن. هر چند ساعت اونارو اینرو اونرو میکنن تا خوب برشته بشن.

از اونجایی که ایرانیها بسیار باهوش هستن همه جا به دنبال نوآوری میگردن. اینجا بود که به فکر بعضی مادرا رسید که آخه چه کاریه؟ این لامپ مهتابی رو خودمون خونه داریم. پس چرا باید اینهمه هزینه کنیم؟ یه لامپ مهتابی با تشکیلات تهیه میکنن و بچه بیچاره رو میخوابونن زیرش. تازه بدون چشم بند. غافل از اینکه هر لامپ دستگاه فتوتراپی چند برابر یک لامپ معمولی توان داره. اونم در یک طیف فرکانس خاص. نتیجه اینکه وقتی بیلی روبین بچه رفت بالای بیست تازه میان و دست به دامن بیمارستان میشن.

باز از موضوع پرت شدیم! خلاصه اینکه هر کدوم از مادرا به سراغ تخت بچه خودش میره و اونو برمیداره. یکیشون اما رفتار نامتعارف داره. ظاهرا نمیدونه بچه ش کدومه! داره دنبالش میگرده. اونم با نگاه مشتری. بعضیها خیلی ریز و نارسن. این یکی هم بدترکیبه. یه عده رو هم که گذاشتن توی آکواریوم! آهان این یکی خوبه. احتمالا شوهرش هم از این خوشش میاد. بچه رو بر میداره و روی صندلی میشینه. زیر چادرش میبره و تظاهر میکنه که داره بهش شیر میده. نوزاد بیچاره که بعد یه آفتاب گرفتن حسابی منتظر یه نوشیدنی هست چیزی نصیبش نمیشه. نایی هم برای اعتراض نداره. لعنت به اونایی که فقط تظاهر میکنن. امان از این جبر جغرافیایی! اینجا همه چی نیرنگ و ریاست. پا به چه جایی گذاشته. عجب جای مزخرفیه این دنیا!

وقت شیر دادن تموم شد. مادرا بلند میشن و بچه ها رو سر جاشون میذارن. همینطور این مادرنما! اما فقط وانمود میکنه که بچه رو روی تخت میذاره. زیر چادرش یه کیف حمل میکنه که میتونه یه نوزادو توی خودش جا بده. چادرشو مرتب میکنه و با عجله بیرون میاد. خیلی استرس داره. نکنه بچه ونگ بزنه. اما به خیر گذشت. چند روز واسه این کار نقشه کشیده و حالا قسمت حساس ماموریت فرارسیده بود. شوهرش بیرون بیمارستان منتظرش بود. پونزده سال میشد که با هم ازدواج کرده بودن. اما اجاقشون کور بود. به هر دری زدن دریغ از کورسویی در این اجاق کور.

دیگه تحمل حرفای شوهرشو و مردمو نداشت. بهزیستی هم شرایط سختی برای اعطای بچه پیش پاشون گذاشته بود. این بود که به فکر حل این معضل از یه راه ساده تر افتاد. چند روز توی بیمارستان رفت و آمد میکرد و همه رو زیر نظرداشت. یه نقشه هوشمندانه میکشه و بالاخره اجرا میکنه. غافل از اینکه نوزادی که دزدید رو خدا بعد بیست سال به یه زوج میانسال داده بود. اونم با کلی دوا و درمون. حالا هم قرار بود تا چند ساعت دیگه ترخیص بشه و به یه اجاق دیگه روشنایی مطبوعی بده.

شاید توی اون همه نوزاد بعضیهاشون ناخواسته بودن. شایدم بچه چهارم و پنجم یه خونواده پرجمعیت بودن. ممکن بود استرس عمده ای به بعضی پدر و مادرا وارد نشه وقتی می فهمیدن نوزادشون دزدیده شد. اما واقعا مصلحت چی بوده که قرعه باید به اسم این بچه میافتاد؟ گاهی اوقات آدم از کار خدا سر در نمیاره.

یکسال از این ماجرا میگذره. مرد میانسالی وارد اداره ثبت احوال میشه. یه بچه تپل مپل بغلشه. چند تا برگه و نسخه هم به همراهش هست. تصمیم داره واسه بچه ش شناسنامه بگیره. اما چرا اینقدر دیر؟ این سئوالیه که کارمند اداره ثبت میپرسه.

ــ وقت نشد!

ــ واکسناشو چیکار کردین؟

ــ هنوز نزدیم. قصد داریم بریم بهداری پرونده تشکیل بدیم.

کارمند یه نگاهی به بچه و یه نگاهی هم به پدر میانسال میندازه. بهش مشکوک میشه. مدارکو ازش میگیره.

ــ گواهی ولادت بیمارستانی کجاست؟

ــ توی خونه به دنیا اومده! گواهی ولادت از ماما گرفتیم.

کارمند پذیرش از مرد میخواد که بشینه و منتظر باشه تا کارش انجام بشه. وانمود میکنه داره پرونده تشکیل میده. از غفلت مرد حین بازی با بچه ش استفاده میکنه و با پلیس تماس میگیره.

مرد غافلگیر میشه اما کم نمیاره. قصد کوتاه اومدن نداشت. به شدت اصرار داره که بچه مال خودشه. پرونده به پلیس آگاهی محول میشه. تحقیقات کافی انجام میشه. یکسال قبل یه مورد نوزاد ربایی داشتن که سروصدای زیادی به پا کرده بود. پای خیلی ها توی اون ماجرا گیر بود. خیلی ها به خاک سیاه نشستن. یعنی ممکنه این همون نوزاد باشه؟ خانواده نوزاد از دست داده خبر میشن. با ناباوری به اداره آگاهی میرن.

یه بچه و دو جفت پدر و مادر! حالا چیکار باید کرد؟ مادر "بچه دزد" الم شنگه ای به پا میکنه دیدنی. تهدید میکنه اگه بچه اونو ازش جداکنن خودکشی میکنه. حق داشت. به قدری به بچه وابسته شده بود که تصور جدا شدن از بچه براش غیر ممکن بود. پدر و مادر واقعی بی صبرانه میخواستن بچه رو ببین. بچه ای که حالا یک سالش شده بود. اما تا اثبات نشه که بچه مال کیه به صلاح نبود که اونو ببینن.

اینجا بود که ما وارد عمل شدیم. کاملا از ماجرا آگاه بودم. تقریبا مطمئن بودم والدین واقعی کی هستن. ولی باید به طریق علمی ثابت میکردیم. اول والدین نوزاد ربا اومدن پیشم. نگاهم به زن بود. تماس چشمی برقرار نمیکرد. همون تهدیدها رو تکرار میکرد. اولین بار بود که یه بچه دزد میدیدم. اما دیگه ترسی ازش نداشتم. پس این بود که سالها مارو باهاش می ترسوندن! اصلا دلم واسش نمی سوخت. نمونه خون از دو جفت والدین و بچه گرفته میشه. بررسی "دی ان ای" به دقت انجام میشه و والدین واقعی تعیین میشن. حالا وقتش بود که بچه خودشونو ببینن. این دو هفته انتظار براشون سخت تر از یکسال پراسترس بود.

توی دادگاه این ملاقات اتفاق میافته. اشک همه دراومده بود. حتی رئیس دادگاه. خوب شد من اونجا نبودم.

منبع: وبلاگ خاطرات یک پزشک قانونی(+)

ارسال نظر

  • ناشناس

    مسخره. ..... .....................

  • نازنین

    میتونه واقعیت هم باشه

  • حسام

    اسم فیلمش چی بود ؟

  • ناشناس

    مردم رو علاف کردی ؟ کثافت.

  • ناشناس

    جالب

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار