گوناگون

یادداشت یک فیلمساز ایرانی مقیم آمریکا درباره عباس کیارستمی

رامین بحرانی: در دوره نوجوانی، زمانی‌که فیلم «خانه دوست کجاست؟» را دیدم، مسیرم به عنوان فیلمسازی تازه‌کار که به سرعت در حال پیشرفت بود کاملا تغییر کرد. بلا‌فاصله، پس از جستجوی فراوان، نسخه‌های VHS (نسخه‌های غیرمجاز با دوبله‌های بد) فیلم‌های «کلوزآپ» و «زندگی و دیگر هیچ...» را تهیه کردم و آن‌ها را در زادگاهم، وینستون-سیلم در ایالت کارولینای شمالی تماشا کردم و به این مسئله فکر می‌کردم که چطور می‌توان موضوعاتی پیش‌پا‌افتاده را با چنین شاعرانگی عمیقی نشان داد. سینما می‌تواند اینگونه باشد؟

در سال 1994 زمانی که برای تحصیل در دانشگاه به نیویورک رفته بودم، در جشنواره فیلم نیویورک نسخه 35 میلی‌متریِ بسیار خوبی از فیلم «زیر درختان زیتون» را دیدم. در جلسه پرسش‌و‌پاسخِ این فیلم یک تماشاگرِ میانسال با عصبانیت از کیارستمی خواست توضیح بدهد در لانگ‌شاتِ نهایی چه اتفاقی افتاده است. آیا مرد جوان توانست زن را راضی به ازدواج کند یا نه؟ و کیارستمی با همان حالت زیرکانهِ خاص خود پاسخ داد که من خیلی دور بودم و چیزی نشنیدم. آن خانم که معتقد بود مشخص نکردن پایان برای یک فیلم، گناهی نابخشودنی است با عصبانیت آنجا را ترک کرد. اما من بر خلاف او کاملا مسحور فیلم شده بودم.

در پایان جلسه پرسش‌و‌پاسخ، یواشکی مثل دزدها به پشت صحنه رفتم با این امید که بتوانم از یکی از شاخه‌های درخت معرفت استاد برگی بچینم. می‌خواستم بدانم: چطور ممکن است یک نفر فیلمی بسازد که حتی شباهتی به یک فیلم نداشته باشد؟ چطور می‌توانی پدیده‌هایی که همیشه در اطراف‌مان بوده است اما تا به حال قادر به دیدن‌شان نبوده‌ایم را به تصویر بکشی؟ او با آرامش به حرف‌ها‌یم گوش داد، چند سوال از من پرسید و شماره فکسی به من داد تا با او تماس بگیرم. زمانی که سعی داشتم با عجله آن شماره را یادداشت کنم، جوهر خودکارم تمام شد. وقتی سرم را بالا آوردم او دیگر رفته بود.

دفعه بعد در اواخر دهه نود او را در تهران پیدا کردم. من که تحت‌تاثیر سینمای کیارستمی، نادری و بیضایی بودم (و برای شناخت فرهنگ و سرزمین پدر و مادرم) برای اولین بار در زندگی‌ام به ایران رفتم. طی مدت سه سالی که آنجا بودم، کیارستمی آنقدر بزرگوار بود که حاضر شد بارها با من ملاقات کند و با آرامش و گاهی مشتاقانه به سوال‌های بی‌پایان و آزار‌دهنده‌ام جواب بدهد و مرا راهنمایی کند.

به نیویورک برگشتم تا با کمک درس‌های بسیاری که یاد گرفته بودم اولین فیلمم را بسازم؛ درس‌هایی مثل: پیدا کردن خلاقیت در محدودیت، اهمیت ساخت دومین فیلم‌تان بلافاصله پس از ساخت فیلم اول، مصاحبه با نابازیگران و بازنویسی فیلمنامه برای آن‌ها و با در‌نظر‌گرفتن لوکیشن‌های فیلم و یاد گرفتن شیوه درست نگاه کردن به دنیای اطراف‌تان.
چشم‌ها را باید شست،
جور دیگر باید دید
- سهراب سپهری

در سال 2005 وقتی اولین فیلم بلندم در جشنواره فیلم مراکش به نمایش درآمد، از من خواستند به عنوان مترجم در مستر‌کلاسِ یک‌هفته‌ای کیارستمی، که توسط مسئولان موسسه فیلم ترایبکا و کالج هانتر برگزار شده بود حضور داشته باشم. من هم با دوست عزیزم، احمد، که پسر بزرگ کیارستمی است، همراه شدم تا یکی از مهم‌ترین و خاطره‌انگیز‌ترین هفته‌های عمرم را تجربه کنم. کیارستمی می‌گفت هیچ غلط و درستی وجود ندارد و من چیزی برای یاد دادن به شما ندارم. جمله "ساده بمانید" مدام ورد زبان‌اش بود.

آن زمان کاملا بی‌پول بودم و جای ثابتی برای زندگی نداشتم، با این حال مشغول انتخاب بازیگر برای فیلم جدیدم بودم. از میک هربیس-چریر، که یکی از اساتید فوق‌العاده و میزبان کالج هانتر بود، خواستم در صورت امکان مرا استخدام کند. از آنجایی که مدرک دانشگاهی بالایی نداشتم و فقط یک فیلم ساخته بودم، وقتی به من پیشنهاد داد به عنوان استاد حق‌التدریسی در دانشگاه مشغول شوم، هیجان‌زده شدم و از او تشکر کردم. سال‌ها بعد وقتی از او پرسیدم چرا در آن مقطع زمانی مرا استخدام کرد، یک لحظه به فکر فرو رفت و بعد با خنده گفت: «فیلم‌ات را دوست داشتم، اما راست‌اش را بخواهی تو در آن مستر‌کلاس، یک هفته تمام حرف‌های کیارستمی را می‌گفتی و بنابراین من هم تصور کردم نابغه‌ای.» یک دهه گذشته است و من همچنان حرف‌های کیارستمی را برای خودم و دانشجویانم در دانشگاه کلمبیا تکرار می‌کنم.

در تب حرف، آب بصیرت بنوشیم.
- سهراب سپهری

کیارستمی از فیلم «گاری‌چی» (Man Push Cart) راضی بود اما نکته‌ای را به من گوشزد کرد: موسیقی‌ای که توسط مجموعه‌ای از ساز‌ها اجرا می‌شود فراز و فرود دارد، غم و شادی دارد و در سایه آرامشی که پس از یک انفجار سریع و کوبنده برقرار می‌شود می‌توانی به خوابی آرام فرو بروی. او گفت این نوع موسیقی یک خط مستقیم نیست و سپس روی دستمال‌اش خطی کج‌و‌معوج کشید که احساساتی که شرح داده بود را نشان می‌داد. او به این خط کج و نامنظم اشاره کرد و گفت زندگی چیزی شبیه این خط است.

سال بعد او در افتتاحیه دومین فیلم‌ام یعنی «اوراق‌چی» (Chop Shop) در جشنواره کن پشت سر من نشسته بود. وقتی فیلم تمام شد، پس از اینکه مرا در آغوش گرفت و بوسید، گفت این فیلم بیشتر شبیه زندگی بود. روز بعد اتفاقی همدیگر را دیدیم و او دو ایراد از فیلم‌ام گرفت: یکی از نماها باید 6 فریم کوتاهتر می‌بود و نمایی دیگر 36 فریم. برگشتم و فیلم را دوباره تماشا کردم. حق با او بود. هرگز انتظار چنین دقت موشکافانه‌ای را نداشتم. این مسئله نمایانگر عمق، پیچیدگی و قدرت سینمای اوست.
به سراغ من اگر می‌آیید،
نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من!
- سهراب سپهری

امشب وقتی برای زنده نگه‌داشتن یاد کیارستمی و به خاطر سپردن فیلم‌هایش قدم می‌زدم، اتفاقی یکی از دانشجویان با‌استعدادم را دیدم؛ یک مرد جوان تایوانیِ ساکن ونکوور که به تازگی فیلمبرداری فیلمِ پایان‌نامه‌اش را به پایان رسانده است. وقتی خبر فوت کیارستمی را به او دادم، شوکه شد. کلمات نامفهومی زیر لب گفت و کمی تلو‌تلو خورد و برای اینکه زمین نخورد به شانه‌های نابازیگر ‌ژاپنی‌اش (آرایشگری که داستان فیلم پایان‌نامه‌اش را از زندگی واقعی او الهام گرفته است) تکیه داد. وقتی نگاه‌اش کردم متوجه شدم او یکی از هزاران بذری است که کیارستمی بی‌آن که بداند در سر‌تا‌سر دنیا کاشته است. سینمای کیارستمی، در عصر تاریکی، با زیبایی، سادگی، یگانگی، لذت، شوخ‌طبعی و تصویری که از شکوه زندگی ارائه می‌دهد به این بذر‌ها (و به همه ما) نور می‌تاباند و باعث رشد و شکوفایی‌شان می‌شود.
پشت این پنجره، یک نامعلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز،
دستهایت را چون خاطره‌ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی، به نوازش لب‌های عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد!
باد ما را با خود خواهد برد!
- فروغ فرخزاد
سرویس سینمای جهان کافه سینما
برگردان آناهیتا منجزی

ارسال نظر

  • ناشناس

    جماعت همیشه در صحنه و مرده پرست ایرانی در همه جای عالم به وفور یافت می شود چه در ایران و یا پرینستون امریکا

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار