گوناگون

ملوان تیمی که رقیب خودش بود!

ملوان تیمی که رقیب خودش بود!
عماد واسع * / فوتبال در انزلی خیلی وقت است که از جاده مستقیم خود به خاکی زده است، طفل معصومش همین نام ملوان و یادگاری هایش بود. مگر فوتبال با من بمیری تو بمیری هم با این شرایط بی درو پیکر چند سال توان پیش رفتن را دارد؟ وقتی مازیار زارع، کمال کامیابی نیا را مثل کله شق های بزن بهادر بلوار، به دیدار مجدد وعده می داد، این طپش و نفس های آخر ملوان بی نوا بود که تند تند به شماره می افتاد.

درست بعد از بازی با پرسپولیس در انزلی در حالیکه هنوز در هول و ولای تهدید تیم های پایین تر بودند و سریال ادامه‌دار عاجز بودن از یک پیروزی همین طور ادامه داشت، او وعده از دیدار مجدد را با سینه ای ستبر کرده و چشمانی از حدقه در آمده نوید می داد که از نظرش؛ فوتبال همین‌جا تمام نمی شود، آقای کامیابی نیا! انگاری کار ملوان برای بقاء تمام شده بود فقط می ماند کم و زیاد کردن دفتری که پر از نسیه و حساب و کتاب تصفیه نشده است که روی هم تلنبار شده.

اتفاقاً ملوان خیلی وقت پیش سقوط کرده بود. حکایت جسمی که حضور داشت و روحی که به پرواز در آمده بود. قوها حتی در فصل خوش سال هم به قشلاق نمی آمدند و مرداب هم دیگر لطف سابق را انگار از دست داده بود. فلسفه ها تغییر کرده بود و حلقه بومی گرایی به شکل یک باند موتلفه از سهم خواهی یک سویه به بیرون می زد که این مائیم که تعیین کننده هستیم! این وسط می ماند مجموعه بی رئیس، بی پولی و هزار درد و مرض که مختص همین دست تیم های اصل و نصب دار است.

چنگ انداختن به این آن برای مهیا کردن یک تیم برای دیدارهایش مثلا در لیگ برتر، حسرت تهیه یک تبلیغ به قول مدرن ترهای خوش زبان همان اسپانسر بر روی پیراهنی که بوی عرق ریخته شده از تعصب و سخت کوشی می داد؛ بوی علی نیاکانی، عزیز اسپندار، محمدوندها، فکری، پورغلامی و سیروس قایقران که خوب در اواخرش با دردسرهای هنوز سر باز نکرده اما عجین شده بود.

ملوان خیلی زودترها نسخه اش پیچیده شده بود، حضور اسکوچیچ و بقاء اش همراه با آقا فیروز کریمی همه چیز را در باد یک چشمی پادشاه بودن در شهر و دیار نابینایان کرده بود، بادی در غبغب انداختند که ما در محل خودمان تکیم.

حکایت سقوط برای ملوان دردناکی اش را از خیلی وقت پیش نهیب می زد، وقتی به دنبال این افتاده بودند ستون تیم در ملوان را با اسلحه های پادگان، با خشاب پر واقعی به دست سرباز های خوش آب و رنگ خوش بر و رو بدهند و حتی برایشان کل بکشند یا خاک بر سر بمالند که ما می خواهیمش.

همه چیز از اساس انگار از پی ریخته شده بود، وقتی بومی‌گرایی یک حرف دهن پر کن برای دلجویی مردم یک شهر کوچک بود که دلشان در سه ماه پاییز و زمستان لعنتی در بی کسی، همین رفتن به ورزشگاه میان پشته بود که سن سیروس صدایش می کردند. ملوان افتاد تا دردش را در تکبر نشان دهد، از جوانکی که موهایش مشکی موج دار بود و شوت هایش آینده ای را در سر خوشی تکرار گذشته تداعی می کرد، همان کسی که زبان به دهن نداشت، اما به یک باره لوطی گری را با قداره کشیدن از بر شاخه و شانه کشیدن توام کرد، مثل او کم نبودند و نیستند، وقتی ملوان هر روز شدیدتر از روز قبل مکتبش را لگد کوب کرد و به هر سنتی عقب افتاده گفت و پشت کرد.

ملوان بندر انزلی پیش از ای نها سقوط کرده بود، وقتی رمقش در خودزنی های پی در پی خلاصه می شد، وقتی که به دلمان افتاده بود و شب ها کابوسش را می دیدیم که بقول قدیمی ها: یه بار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، سه بار تو دستی ملخک!

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار