گوناگون

پنجشنبه‌ها ديگر بغل باربكيو نمی‌نشينم

ابراهيم افشار |۱- نمي‌دانم آتيلا موبايل ناصر را چكار كرده. آن را گذاشته لاي خرت و پرت‌ها كه چشمش اين همه به ميراث پدر نخورد و دلش كبود و سياه نشود، يا هنوز جلوي چشمش حّی و حاضر هست. بعد از مرگ ناصر، ما با اين گوشي داستان داشتيم. رفته بوديم پيش نازي خانم و داستان‌هاي بعد از مرگ مردش را می‌شنيديم كه بعضي وقت ها مي‌آيد توي آشپزخانه مي‌نشيند و به نازي مي‌گويد كه چكار كنند چكار نكنند. قشنگ مي‌آيد مي‌نشيند روي صندلي وسط آشپزخانه و در مباحث مشكلات خانه باهاش شركت مي‌كند. نازي خانم مي‌رود توي مِه. خوشحال مي‌شود كه مردش برگشته خانه. او هيچوقت از خانه‌اش قهر نكرده بود كه اين دفعه دومش باشد. قشنگ مي‌نشستند به دل دادن و قلوه گرفتن. از هر دري سخني. اما يك لحظه كه نازي پلك مي‌زد مي‌ديد سرجايش نيست و گذاشته رفته است ناصر. پشت بندش فرو مي‌رفت در يك خلا جانكاه و داد مي‌زد ناصرجان ناصرجان. كجا گذاشتي رفتي؟ نشان به آن نشان كه يك بار هم پشت سرش رفته بود از اتاق بيرون و تا دم در رفته بود و ديده بود كه لاي در خروجي خانه شمس‌آباد، باز است. هراسان آمده بود توي كوچه، ديده بود پرنده پر نمي‌زند. برگشته بود توي آشپزخانه. مي‌ديد كه بوي مردش مي‌آيد . بوي ديوانه كننده مردش. اما خودش گذاشته رفته است. اين تله پاتي‌هاي عجيب غريب ممكن است براي همه جماعت سوگوار پيش بيايد اما مشكل نازي خانم اين بود كه نبايد رو مي‌كرد پيش بچه‌ها اين داستان را. بايد عين يك مرد مي‌ايستاد و با اين درد كنار مي‌آمد و تكيه گاه بچه‌هايش هم مي‌شد. بچه هايي كه خود درگير داستان موبايل بودند. كار هر روز بچه‌ها اين بود كه شب‌ها آخر وقت بروند گوشي پدرشان را بگيرند دست‌شان، ببينند چه خبر است. حالا ظهورش در آشپزخانه، گيريم كه داستان است، اين ديگر سند دست اولي براي زنده بودن ناصر بود‌. تمام آن تشييع جنازه‌ها دروغ بود. تمام آن گل‌هاي نسترني كه دخترهاي جوان و پسرهاي سير از زندگي، روي قبر ناصر مي‌گذاشتند و نازي خانم صبح زود هم كه سر قبر مي‌رفت مي‌ديد عطر گل‌هاي تازه، آدم را مست و ملنگ مي كنند. اين ها هيچكدام سند نبود. سند دست اول زنده بودن ناصر همين موبايلش بود. موبايلي كه ملت دم به دقيقه اسمس مي‌فرستادند برايش و درد دل‌هايشان را با او در ميان مي‌گذاشتند. درد و دل‌هايي كه در عمرشان به كسي نگفته بودند. آدم مگر با جنازه حرف مي‌زند؟ آنها ولي مي‌زدند. ناصر براي آنها زنده بود. داغ داغ. با گوش‌هايي كه مي‌شنيد و دلي كه رازهاي آنها را در آن دفن مي‌كرد. هر شب كلي پيامك مي‌فرستادند ملت و ريزترين دردهاشان را براي ناصر تعريف مي‌كردند. يكي مي‌گفت از زندگي سير شده‌ام ناصر. بگذار بيايم پيشت. يكي مي‌گفت ناصر به دادم برس. يكي مي‌گفت وعده‌مان در دوزخ. در اين دوزخ نه، در آن دوزخ. يكي مي‌گفت خسته‌ام ناصر خان. مثل يك دودكش خسته در پشت بام خانه اي منهدم، خسته‌ام من. مي‌فهمي؟ خسته… هر كس دردي داشت براي او اسمس مي‌كرد . اينباكس اسمس‌هاي گوشي ناصر، شده بود يك دادگستري كوچك. چه سوژه‌هاي فيل افكني هم تويش بود . انگار كه او مي‌توانست به تنهايي، منتقم دردهاي ايشان باشد. اما ناصر حتي در انتقام دردهاي خودش هم درمانده بود. انتقام از كي؟ چقدر؟ اگر قرار باشد براي خاطر هر زخمي كه در كتف داري قيام كني، پس كي زندگي كني؟ تازه انتقام از كي؟ بازيكنان سرتق و آدم‌فروشي كه به وقتش ساطور گذاشتند توي كتفش، اين هوا؟ مديرهايي كه او را دق دادند و انتقام روزهايي كه مي‌خواستند ناصر براي شان در حكم " ماشين راي" و تانك تبليغاتی باشد و او نشد را گرفتند در نهايت وقاحت؟ يا تماشاچياني كه با دوزار قبله عوض مي كردند؟ از كي انتقام مي گرفت ناصر؟ پس كي زندگي مي‌كرد؟پس كي دلش را صيقل مي‌داد و بخشايندگي مي‌كرد؟

آن روزها ده‌ها نمونه از اسمس‌هايي كه طرفداران ناصر براي گوشي او مي‌فرستادند خواندم. ده‌ها سند از علائم زندگي پس از مرگ. انگار كه مرده‌ها با زنده‌ها دردل مي‌كردند. ناصر زنده‌ترين مرده آن روزگار بود. همچنان كه در دهه‌هايي نيز او را به مرده‌ترين زنده روزگار تبديل كرده بودند.

۲-توي آن شب آخري كه چند ماه پيش از مرگش توي حياط خانه شمس‌آباد بغل باربكيو نشستيم و نزديك شش ساعت درباره فوتبال و سينما و سياست و ضدخاطرات جواني و از اين در و آن در گپ زديم، يك پير پسري داشت بساط ذغال و بال را راه به راه مي‌كرد كه بچه نظام آباد بود و از عشاق قديمي ناصر. از آنهايي كه در جواني ساك ورزشكاران را به دست مي‌كشند و تنها يك عشق مذكر دارند از دار دنيا و ديگر هيچ . اسمش نوك زبانم است. عاشق بلاخيز ناصر بود و عشقش از چشمانش فوران مي‌كرد. از دهه چهل دنبال اين عشق بود و تا اين اواخر هم مانده بود پايش. چه در روزهاي پيسي و چه در روزگار افتخار. عين يك شئي تزئيني كنارش مانده بود. مثل يك فنرك يا بندكفش يا چتر. ناصر گفت كه حتي يك پيراهن هم از قديم هاي دوران گلري‌ام ندارم. خنديد و نگاه كرد به پيرپسر نظام آبادي. يعنی كه راهزن من اين بوده! اين پسره توپ جمع كن هر وقت چيزي شديم، دستكش‌ها و پيراهن‌هايم را به غارت برد و الان در دخمه‌اش همه‌شان را پنهان كرده توي اشكاف و مثل پلك چشماش از آنها محافظت می‌كند و به نامحرمی اجازه نمی‌دهد چشمش بيفتد در آن. من در عمرم چنين تلف شده‌ی اهل وفايي نديده‌ام كه پای بتی بسوزد و دم نزند. آن شب با آن لبخندهای محوش تمام عشقش به اين بود كه فقط به ناصر نگاه كند. دم نزند و فقط سير نگاهش كند. از چهل سال نگاه كردن خسته نشده بود. اسمس نوك زبانم است و مدل موهايش را همچون مدل موهای يك رامسس به ياد دارم. اما او را ديگر بعد از مرگ ناصر نديديم. به نظرم رفت كه خودش را محوتر و نابودتر كند. محو و نابودتر از خودش چه بود كه تمام عشقش، در يك گلر خسته متمركز شود؟ محو و نابودتر از خودش، خودش بود كه زندگی كرده بود كه فقط نگاهش كند. او شيرجه برود و اين نگاهش كند. او بجنگد و اين نظاره‌اش كند. تنها همين نگاه كردن به او مانده بود. حالا كه اين نگاه را هم ازش گرفته‌اند من نمی‌دانم كجاست و چه می‌كند. بايد ديگر به كلي دق كرده باشد در تنهايی. مرد يالقوزی كه ارزشمندترين موزه شخصی ناصر را در اشكافش داشت. شايد ساعت مچي ناصر رسيد به آتيلا يا يك چيز ديگرش به آتوسا. يا همه چيزش به نازی خانم. اما بی‌شك گران‌ترين يادگاری‌های ناصر را كه عنصر زمان، آنتيك‌ترش كرده بود دست او بود. دست آن پيرپسر بی‌وارث كه خودش هم نمي‌دانست چه گنجي دارد. دست آدمي يك لاقبا كه ديگر بعد از كوچيدن ناصر، بايد می‌رفت سراغ يك آسايشگاه هوسپيك كه در قرن نوزده آدم‌های رو به موت بی‌كس را می‌آوردند آنجا و راهبه‌ها برای شان شربت گل سرخ درست می‌كردند. من شربت گل سرخ درست كنم، كجا بروم پيدايش كنم حالا؟

۳-چنين مردهایی را بايد از چشم زن شان ديد. چنين مردان وفاداری را بايد فقط از چشم زن شان ديد. تنها ملاكشان زن‌های زندگی‌شان هست. مردانی كه در عمرشان خيانت نكردند. بعد از اينكه عاشق شدند در مدرسه عالی زبان، يك خط ممتد عشق تا آخر زندگی‌شان ادامه داشت كه بی‌بديل بود در اين روزگار. اگر ناصر در آن سال‌های وبايی كه طردش كرده بودند، به بنگال رفت و آن همه زجر كشيد براي خاطر همين زن بود. روزهایی كه در زيرزمين نموری می‌خوابيد و هيچكس نمی‌دانست كه اين گلريست كه سابقه جام جهاني دارد و اگر در زمانه ديگری مي‌زيست شايد سر از منچسترهای عالم درمی‌آورد. روزهايي كه هيچكس حاضر نشد به ناصر پنجاه دلار قرض بدهد ( اين جمله را دقيقا خودش به م گفت) روزهايي كه در سقف قطار باری كه مردم عين مور و ملخ می‌ريزند آنجا، مي‌نشست و شبانه روز به خاطر پيدا كردن يك تيم، از مشرق به مغرب و از شمال به جنوب سفر می‌كرد. آنقدر لاغر و كبود شده بود كه هيچكس نمی‌شناختش. او اگر اين كارها را كرد براي نازی جانش بود كه محتاج نامردی نشود. نازی جانی كه قدمتش در عشق، طعنه به عشاق باستاني می‌زد. نازی جانی كه اهل پس‌انداز و مديريت بود و در طول اين همه سال، بالاخره خانه فسقلي شصت متري خيابان سهروردي را عين يك مرد به دندان كشيد و آخرش به آن كاخ كوچك شمس‌آباد تبدلش كرد. اين دو به اندازه چشم‌هايشان هم به هم اطمينان داشتند. وگرنه بازيكنان امروزي با داشتن تيپ و محبوبيت ناصر، نمی‌دانم چه زندگي آشفته‌ای می‌توانستند داشته باشند. او همه چيزش نازی بود. يك بار در صحبت‌های خصوصی برايم تعريف كرد كه در جوانی تمرينات تيم ملی را به خاطر نازي پيچانده است. من بس كه گمان می‌كردم كه تيم ملی مقدس است، يك روزی آمدم اين را نوشتم البته بدون اسم. می‌خواستم از اسطوره‌های فوتبال بپرسم كه عشق فردي مهم است يا عشق ملی؟ فردايش ديگر ازم رو برگرداند . الان فكر می‌كنم هر عشقی ارزش يك بار پيچاندن تيم ملي را داشته باشد! آن هم عشقي به شدت افلاطونی كه آدم به خاطرش بميرد . بايد حشمت تعريف كند آن روز را كه چه كلاهی سرش گذاشت. شايد اگر حشمت می‌دانست كه با نازی در كافی‌شاپی قرار گذاشته‌اند و می‌خواهند خلوت كنند خودش هم يواشكی در گوش ناصر می‌گفت كه گوارای وجودت گوارای روحت. برو كه گوشت بشود بچسبد به تنت.

حالا می‌فهمم كه اين سئوال چقدر مازوخيستی و جهان سومی بود. عشق فردی مهم است يا عشق ملی؟ حالا همه می‌گويند هيچ كدام. بگو پول كجا خوابيده است؟ در يك فوتبال آرمانی بله عشق ملی مهم است اما در يك فوتبال قازان قورتكی، حالا بگذار اصلا بپيچاند. فوتبال برايش می‌ماند يا عشق فردی؟ غريبه را كه نپيچانده؟ تيم‌اش را پيچانده كه برود يك زندگي ابدی با عشقش پايه بگذارد و رگش را به عنوان امانت بگذارد وسط كه به او هرگز خيانت نكند. اين هرگز با هرگزهاي امروزي فرق دارد . ناصر يكي از پايبندترين آدم هاي روزگار، به اصالت خانواده و زندگي زناشويي بود. يكي از پايبندترين‌ها. كدام مرد حاضر مي‌شود آن روزهای سخت بنگال را به خاطر عشقش تجربه كند؟ كدام مرد؟ كاش يكي پيدا می‌شد و يك فيلم پاپيوني از روزهاي بنگال می‌ساخت. آن خاطرات سوزناك با ادبيات مكتوب، غيرقابل بيان است. فقط بايد خودش بود و مصائب بنگال را در آهی بلند خلاصه می‌كرد و پشتبندش يك سيگار سه خط هم آتيش می‌كرد تا می‌فهميدي چه روزهايی آنجا از سر گذرانده. روزهايي كه فقط با يك "نه "گفتن به سلطه‌گران موجود در ورزش شروع شد و به آنجاها كشيد؛ آواره در پارك‌های غربت كه هر نسترنش به خرزهره بدل می‌شود. آواره رد هيچستاني كه هيچكس‌اش او را نم‌شناخت. خودش گفت كه هيچكس از اطرافيان و فاميل و رفقامان يك پنجاه دلاري به من قرض نداد. سر همين بود كه اولين پولي كه در بنگال گرفت و براي نازي جانش پست كرد گواراترين حق الزحمه جهان بود. ديگر از اين حلال‌تر نداريم. دارم مجسم مي‌كنم آن لحظه را كه وقتي اولين روپيه را گرفته دستش، دور چشمانش از شادی، چين افتاده. اين غيرت خيلی لذت داشت. اين غيرت خيلی لذت. من نمي‌دانم "خيلی" يعني چقدر.

۴- براي همين چيزها بود كه نازي وقتي تكيه گاهش را از دست داد، مي‌نشست توي آشپزخانه و چشمش راه مي‌كشيد و يكهو مي‌ديد كه مه همه جا را گرفته و ناصر آمده نشسته روي صندلي آشپزخانه و ساعت‌هاست كه باهم درددل مي‌كنند. ساعت‌ها. ديالوگ‌ها و مونولوگ‌ها . ناگهان نازي خانم پلك مي‌زد و از مه مي‌آمد بيرون و مي‌ديد كه صداي ناصر نمي‌آيد. پا مي‌شد داد مي زد ناصر جان ناصر جان كجايي؟ كوشي؟ ولي او نبود . لغزيده بود و رفته بود. قسم مي‌خورد كه يك بار رفته پشت سرش و ديده كه لاي در خروجي خانه هم باز است . خاطر جمع شده كه رفته . نازي برگشته به آشپزخانه. ديده كه عجيب بويش مي‌آيد. بوي سيگار و عشق و مرگ. اين سه عنصر از هر مكاني ببايد، آدم را بيچاره مي‌كند. بيچاره. بيچاره. مثل همان پسره بيچاره كه نمي‌دانم دستكش‌ها و پيرهن‌هاي ناصر را كجا گذاشته و چرا سر به بيابان نهاده است. عين خود من كه يك بار دلم خواست از دستش سر به بيابان بگذارم. در همان آخرين شب‌نشيني شش ساعته كه اصغر و اردشير و عباس و حجت هم بودند . يواشكي داشتيم بغل ميله‌هاي تاب تاب عباسي، سيگار مي‌كشيديم كه ديدم پچپچ مي كند .پچ پچ درباره پنجشنبه‌هايي كه خدا ببرد و نياورد. پنجشنبه‌هايي كه هنوز دل آشوبه‌اش را زياد مي‌كرد . پنجشنبه هاي خسته كننده‌اي كه مي‌رفت واسه سين- جيم. پنجشنبه ها را بايد از طول هفته حذف كرد . ديگر انگار كه رازمگويي را بخواهد به من برساند و تمام . سريع سيگار را قورت داديم و حرفش توي گوشم ماسيد. سريع آمديم بغل باربكيو . انگار كه تمان آن آنتن‌هاي روي پشت بام‌هاي منطقه شمس‌آباد حواس‌شان به ما بود. از كدام پنجشنبه‌هاي زرشكي سخن مي‌گفت؟ پنجشنبه‌هاي كسل. پنجشنبه‌هاي كوفت. پنجشنبه‌هاي سرد و اضطراب‌آور و ماسيده در گلو . پنجشنبه‌ها ديگر بغل باربكيو نمي‌نشينم.

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار