گوناگون

فلسفه آفرينش و زندگي و مرگ چيست؟

پارسینه: اين بحث يكي از بنيادي ترين مباحث مطرح در طول تاريخ تفكر بشري است و همواره در امتداد قرن ها و عصرها، اذهان بسياري را به خود مشغول كرده است و بشر در طول تاريخ همواره مي خواسته تا بداند كه از كجا آمده؟ براي چه آمده؟ و به كجا مي رود. به گفته مولوي:

روزها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
مانده ام سخت عجب كزچه سبب ساخت مرا
يا چه بودست مراد وي از اين ساختنم
از كجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود
به كجا مي روم آخر ننمايي وطنم
پس پرسش اين است كه ما چرا آفريده شده ايم و هدف از خلقت انسان چيست و اگر خدا ما را نمي آفريد چه مي شد و به اصطلاح به كجاي عالم بر مي خورد؟
بايد توجه داشت كه براي پاسخ به اين پرسش اساسي، متفكران مختلفي، پا به اين عرصه گذارده و در اين باره قلم فرسايي كرده اند و البته هر كدام، از زاويه خاصي بينش و جهان بيني خود پاسخ هايي را ارائه كرده اند كه در اين ميان مي توان به گفتار عرفا و متكلمان و فلاسفه اشاره كرد كه هر گروه خود نيز گاه داراي رويكرد ها و تبيين هاي متفاوت و مختلفي در اين باره هستند كه ما براي پرهيز از طولاني شدن سخن از ذكر بسياري از مطالب صرف نظر كرده و به معرفي منبع، تتبع در اين باره را به شما واگذار مي كنيم و در عين حال براي آن كه دورنمايي از بحث در دسترس ما قرار گيرد به يك تبيين از فلاسفه و يك تبيين از متكلمان درباره فلسفه آفرينش انسان و جهان بسنده كرده و پايان سخن را به تبيين قرآن از فلسفه خلقت اختصاص مي دهيم.
نظريه فلاسفه: فلاسفه اسلامي هدف آفرينش انسان را بر مبناي فياضيت الهي مطرح مي سازند. به اين بيان كه خدا، هستي مطلق و وجود صرف است و از جميع كمالات وجودي نيز برخوردار است. چنين وجودي منشأ و سرچشمه تمام خيرات و فضايل و كمالات است ذات احديت واجد همه صفات كماليه است و هيچ نقص و عيبي در ذات او راه ندارد و همه صفاتش عين ذات متعالي وي هستند ذات واجب الوجود از آن جهت كه كامل و تمام است، فياض علي الاطلاق است چرا كه لازمه كمال، فياضيت است و هر موجودي كه كامل باشد فياض نيز هست و هر موجودي كه ناقص باشد از فيض بخشي تهي است، بنابراين فياضيت مطلقه حق تعالي ايجاب مي كند فيض بخشي را و جهان آفرينش نيز محصول عاليه فيض اوست خدا = واجب الوجود --> دارا بودن همه صفات و كمالات --> فيض بخشي يكي از كمالات است --> آفرينش جهان نتيجه صفت فياضيت است (نصري، عبدالله، فلسفه خلقت انسان، مؤسسه فرهنگي دانش و انديشه معاصر، چاپ دوم، 1379).
پس آنچه از مبدأ وجود صادر مي شود، صدورش براساس فيض وجودي آن مبدأ است. از آنجا كه همه موجودات از ذات احديت كسب فيض مي كنند، هيچ يك از آنها به هيچ وجهي از وجوه، نه سبب وجود اوست و نه غايت وجود او و نه موجب كمالي براي اوست. چرا كه درغير اين صورت نمي توان از خدا به عنوان وجودي كامل و مطلق ياد كرد.
نظريه متكلمان:متكلمان معتزلي معتقدند كه خلق موجودات بر خداوند واجب است؛ يعني آفرينش موجودات از سوي حق تعالي براساس ضرورت انجام گرفته است. در بحث از فاعليت حق تعالي و كيفيت افعال وي معتزله معتقدند كه صدور فعل از خدا براي رسيدن به اغراض و غاياتي زايد بر ذات است يعني غرض از فعل حق تعالي رساندن خير و منفعت به بندگان است نه به ذات خود تا اشكال استكمال نفس ذات پيش آيد.
توضيح آن كه: اگر غرض زايد بر ذات، به خود خداوند بازگشت كند لازمه آن اين است كه خداوند بعد از رسيدن به هدف خود استكمالي در ذاتش ايجاد شود و اين هم با كمال ذاتي حق تعالي منافات دارد چرا كه بايد قبلا در ذات خداوند نقص فرض شود تا پس از صدور فعل و رسيدن به غايت آن، آن نقص برطرف شود در حالي كه مي دانيم وجود خداوند سراسر خير است و كمال و تصور نقص نيز در ذات وي با توحيد منافات دارد. (نصري، عبدالله، فلسفه آفرينش، ص 416، دفتر نشر معارف، چاپ اول 1382).
ديدگاه عرفان: عرفا انسان را كون جامع مي دانند. ديدگاه عرفان اسلامي به همان ديدگاه قرآن كريم كه انسان را خليفه خدا معرفي مي كند، اني جاعل في الارض خليفه، باز مي گرد. از نظر عرفا انسان مظهر جامع تمامي اسما و صفات خداوند است و خداوند انسان را آفريد تا مرتبه ظهورجامع خود را در آينه تمام نماي انسان به نمايش بگذارد و آفرينش كامل گردد.
از ديدگاه عرفان اسلامي انسان مظهر جامع خداوند است و هدف زندگي نيز چيزي جز تحقق همين مظهريت در خود نيست. انسان سالك در زندگي خود مي كوشد كه هر چه بيشتر مظهر خداوند شود و كمالات الاهي را در خويش ظاهر سازد و كمال و سعادت او نيز در همين مظهريت است. به هر مقدار كه از صفات و كمالات الهي بهره مند مي شود، به كمال مي رسد و از زندگي خود لذت مي برد و به خداوند نزديك مي گردد. راه رسيدن به چنين مظهريت و كمالي نيز عبادت و فناي في الله است. بر اين اساس انسان به هر صفت كمالي كه دست مي يابد، به همان مقدار و در همان هنگام به خداوند نزديك شده و به هدف زندگي دست يافته است. اين فرايند تا ابديت ادامه دارد، چون حركت از لوازم ذات هستي است و نقطه ايستايي در كل هستي نمي توان فرض كرد.
ديدگاه قرآن: در چند آيه از قرآن به فلسفه خلقت اشاره شده كه خلاصه وار به آنها مي پردازيم:
1. «اني جاعل في الارض خليفه ؛ همانا من روي زمين جانشين قرار خواهم داد» (بقره، آيه 30) .
اين آيه كه پيرامون خلقت انسان است هدف از آفرينش انسان را خلافت و جانشيني خدا معرفي مي كند. منظور از جانشيني خدا نيز اين است كه خداوند پرتوي از صفات خود را در درون انسانها به وديعه نهاده است كه اگر اين استعدادها به فعليت برسند، انسان به والاترين مراحل كمال دست خواهد يافت. بنابراين طبق اين آيه، هدف از خلقت، «انسان كامل» است.
2. «ما خلقت الجن والانس الا ليعبدون؛ و من جن و انس را نيافريدم مگر آن كه مرا عبادت كنند» (ذاريات، آيه 56).
بنا بر آيه فوق، هدف خلقت انسان، عبادت و بندگي خداست يعني انسان بايد تن به بندگي خدا و عبوديت وي داده و جز در برابر او در برابر هيچ كس سر فرود نياورد، بايد توجه داشت كه منظور از عبادت صرف نماز و روزه و ساير فروعات و اذكار نيست بلكه طبق جهان بيني قرآن هر حركت و عمل مثبتي كه از انسان صورت گيرد به شرط آن كه به انگيزه قرب ربوبي و براساس ارزش ها و تكاليف الهي باشد آن عمل و حركت عبادت است. البته عبادت خود وسيله معرفت و رسيدن به مقصود نهايي هستي كه همان خلافت الهي است، مي باشد.
3. «انا لله و انا اليه راجعون؛ ما از خداييم و بازگشت ما به سوي اوست» (بقره، آيه 156).
آيه مزبور هم مبدأ انسان را خدا مي داند و هم مقصد وي را، چه آن كه آغازش از خداست و پايان و سرانجامش نيز به سوي اوست بر طبق اين آيه، هدف انسان سير به سوي خداست.
سير به سوي خدا، يعني اين كه انسان، مراتب وجودي را طي كرده و با «شدن هاي» خويش، خود را به سوي هستي مطلق كشاند.
4. «الذي خلق الموت والحيوه ليبلوكم ايكم احسن عملا و هوالعزيز الغفور؛ او كسي است كه مرگ و حيات را آفريد تا شما را بيازمايد كه كدامتان داراي عمل بهتر هستيد و او عزيزي آمرزنده است» (ملك، آيه 2).
بنابراين آيه هدف از آفرينش وجود انسان هاي نيكوكار بوده است خدا انسان ها را آفريده است تا مشخص شود كه چه كسي خوب است و چه كسي بد و هر انساني كه از عمل نيكوتري برخوردار باشد خود را به هدف آفرينش نزديكتر ساخته است. در حقيقت اين آيه هدف خلقت را نيل انسانها به كمال وجوديشان دانسته است.
فلسفه مرگ:
يكي از انديشه‏هايي كه همواره بشر را رنج داده است انديشه مرگ و پايان‏ يافتن زندگي است . آدمي از خود مي‏پرسد چرا به دنيا آمده‏ايم و چرا مي‏ميريم ؟ منظور از اين ساختن و خراب كردن چيست ؟ آيا اين كار لغو و بيهوده نيست ؟
منسوب به خيام است :
تركيب پياله‏اي كه در هم پيوست
بشكستن آن روا نمي‏دارد مست
چندين قد سرو نازنين و سر و دست
از بهر چه ساخت وز براي چه شكست ؟
جامي است كه عقل آفرين مي‏زندش
صد بوسه ز مهر بر جبين مي‏زندش
اين كوزه گرد هر چنين جام لطيف
مي‏سازد و باز بر زمين مي‏زندش
دارنده كه تركيب طبايع آراست
از بهر چه افكند و را در كم و كاست ؟
گر نيك آمد ، شكستن از بهر چه بود ؟
ور نيك نيامد اين صور ، عيب‏ كه راست ؟
ناراحتي از مرگ يكي از علل پيدايش بدبيني فلسفي است . فلاسفه بدبين ، حيات و هستي را بي هدف و بيهوده و عاري از هر گونه حكمت تصور مي‏كنند . اين تصور ، آنان را دچار سرگشتگي و حيرت ساخته و احيانا فكر خودكشي را به آنها القاء كرده و مي‏كند ، با خود مي‏انديشند اگر بنابر رفتن و مردن‏ است نمي‏بايست مي‏آمديم ، حالا كه بدون اختيار آمده‏ايم اين اندازه لااقل از ما ساخته هست كه نگذاريم اين بيهودگي ادامه يابد ، پايان دادن به‏ بيهودگي خود عملي خردمندانه است .
و نيز منسوب به خيام است :
گر آمدنم به خود بدي نامدمي
ور نيز شدن به من بدي كي شدمي
به زآن نبدي كه اندرين دير خراب
نه آمدمي نه شدمي نه بدمي
چون حاصل آدمي در اين شورستان
جز خوردن غصه نيست تا كندن جان
خرم دل آنكه زين جهان زود برفت
و آسوده كسي كه خود نيامد به جهان
بر شاخ اميد اگر بري يافتمي
هم رشته خويش را سري يافتمي
تا چند به تنگناي زندان وجود
اي كاش سوي عدم رهي يافتمي
نگراني از مرگ
پيش از اينكه مسأله مرگ و اشكالي را كه از اين ناحيه بر نظامات جهان‏ ايراد مي‏گردد بررسي كنيم ، لازم است به اين نكته توجه كنيم كه ترس از مرگ و نگراني از آن ، مخصوص انسان است . حيوانات درباره مرگ ، فكر نمي‏كنند . آنچه در حيوانات وجود دارد غريزه فرار از خطر و ميل به حفظ حيات حاضر است . البته ميل به بقاء به معناي حفظ حيات موجود ، لازمه مطلق حيات
است، ولي در انسان، علاوه بر اين، توجه به آينده و بقاء در آينده نيز وجود دارد. به عبارت ديگر در انسان آرزوي خلود و جاويدان ماندن وجود دارد و اين آرزو مخصوص انسان است. آرزو فرع بر تصور آينده، و آرزوي جاويدان ماندن، فرع بر انديشه و تصور ابديت است و چنين انديشه و تصوري از مختصات انسان است. عليهذا ترس و خوف انسان از مرگ كه همواره
انديشه او را به خود مشغول مي‏دارد چيزي جدا از غريزه فرار از خطر است كه‏ عكس العملي است آني و مبهم در هر حيواني در مقابل خطرها . كودك انسان‏ نيز پيش از آنكه آرزوي بقاء به صورت يك انديشه در او رشد كند به حكم‏ غريزه فرار از خطر ، از خطرات پرهيز مي‏كند .
نگراني از مرگ زاييده ميل به خلود است ، و از آنجا كه در نظامات طبيعت هيچ ميلي گزاف و بيهوده نيست ، مي‏توان اين ميل را دليلي‏ بر بقاء بشر پس از مرگ دانست . اين كه ما از فكر نيست شدن رنج مي‏بريم‏ خود دليل است بر اينكه ما نيست نمي‏شويم . اگر ما مانند گلها و گياهان ، زندگي موقت و محدود مي‏داشتيم ، آرزوي خلود به صورت يك ميل اصيل در ما بوجود نمي‏آمد . وجود عطش دليل وجود آب است . وجود هر ميل و استعداد اصيل ديگر هم دليل وجود كمالي است كه استعداد و ميل به سوي آن متوجه‏ است . گويي هر استعداد ، سابقه‏اي ذهني و خاطره‏اي است از كمالي كه بايد به سوي آن شتافت . آرزو و نگراني درباره خلود و جاودانگي كه همواره‏ انسان را به خود مشغول مي‏دارد ، تجليات و تظاهرات نهاد و واقعيت نيستي‏ ناپذير انسان است . نمود اين آرزوها و نگرانيها عينا مانند نمود رؤياهاست كه تجلي ملكات و مشهودات انسان در عالم بيداري است . آنچه‏ در عالم رؤيا ظهور مي‏كند تجلي حالتي است كه قبلا در عالم بيداري در روح‏ ما وارد شده و احيانا رسوخ كرده است ، و آنچه در عالم بيداري به صورت‏ آرزوي خلود و جاودانگي در روح ما تجلي مي‏كند كه به هيچ وجه با زندگي‏ موقت اين جهان متجانس نيست ، تجلي و تظاهر واقعيت جاوداني ماست كه‏ خواه ناخواه از وحشت زندان سكندر رهايي خواهد يافت و رخت بر خواهد بست و تا ملك سليمان خواهد رفت . مولوي اين حقيقت را بسيار جالب بيان كرده آنجا كه مي‏گويد :
پيل بايد تا چو خسبد اوستان
خواب بيند خطه هندوستان
خر نبيند هيچ هندستان به خواب
خر زهندستان نكرده است اغتراب
ذكر هندستان كند پيل از طلب
پس مصور گردد آن ذكرش به شب
اين گونه تصورات و انديشه‏ها و آرزوها نشاندهنده آن حقيقتي است كه‏ حكما و عرفا آن را غربت يا عدم تجانس انسان در اين جهان‏ خاكي خوانده‏اند .
مرگ ، نسبي است
اشكال مرگ از اينجا پيدا شده كه آن را نيستي پنداشته‏اند و حال آنكه‏ مرگ براي انسان نيستي نيست ، تحول و تطور است ، غروب از يك نشئه و طلوع در نشئه ديگر است ، به تعبير ديگر ، مرگ نيستي است ولي نه نيستي‏ مطلق بلكه نيستي نسبي ، يعني نيستي در يك نشئه و هستي در نشئه ديگر .
انسان مرگ مطلق ندارد . مرگ ، از دست دادن يك حالت و بدست آوردن‏ يك حالت ديگر است و مانند هر تحول ديگري فناء نسبي است . وقتي خاك‏ تبديل به گياه مي‏شود ، مرگ او رخ مي‏دهد ولي مرگ مطلق نيست ، خاك ، شكل سابق و خواص پيشين خود را از دست داده و ديگر آن تجلي و ظهوري را كه در صورت جمادي داشت ندارد ، ولي اگر از يك حالت و وضع مرده است ، در وضع و حالت ديگري زندگي يافته است .
از جمادي مردم و نامي شدم
وز نما مردم به حيوان سر زدم
مردم از حيواني و آدم شدم
پس چه ترسم كي زمردن كم شدم ؟
حمله ديگر بميرم از بشر
تا بر آرم از ملائك بال و پر
وز ملك هم بايدم جستن ز جو
كل شي‏ء هالك الا وجهه
دنيا ، رحم جان
انتقال از اين جهان به جهان ديگر ، به تولد طفل از رحم مادر بي شباهت‏ نيست . اين تشبيه ، از جهتي نارسا و از جهتي ديگر رساست . از اين جهت‏ نارساست كه تفاوت دنيا و آخرت ، عميق تر و جوهري تر از تفاوت عالم‏ رحم و بيرون رحم است . رحم و بيرون رحم ، هر دو ، قسمتهايي از جهان‏ طبيعت و زندگي دنيا مي‏باشند ، اما جهان دنيا و جهان آخرت دو نشئه و دو زندگي اند با تفاوتهاي اساسي ، ولي اين تشبيه از جهتي ديگر رساست ، از اين جهت كه اختلاف شرايط را نشان مي‏دهد . طفل در رحم مادر به وسيله جفت‏ و از راه ناف ، تغذيه مي‏كند ، ولي وقتي پا به اين جهان گذاشت ، آن راه‏ مسدود مي‏گردد و از طريق دهان و لوله هاضمه ، تغذيه مي‏كند . در رحم ، ششها ساخته مي‏شود اما بكار نمي‏افتد و زماني كه طفل به خارج رحم منتقل شود ، ششها مورد استفاده او قرار مي‏گيرد .
شگفت آور است كه جنين تا در رحم است كوچك ترين استفاده‏اي از مجراي‏ تنفس و ريه‏ها نمي‏كند ، و اگر فرضا در آن وقت اين دستگاه لحظه‏اي بكار افتد ، منجر به مرگ او مي‏گردد ، اين وضع تا آخرين لحظه‏اي كه در رحم است‏ ادامه دارد ، ولي همينكه پا به بيرون رحم گذاشت ناگهان دستگاه تنفس‏ بكار مي‏افتد و از اين ساعت اگر لحظه‏اي اين دستگاه تعطيل شود خطر مرگ‏ است .
اينچنين ، نظام حيات قبل از تولد با نظام حيات بعد از تولد تغيير مي‏كند ، كودك قبل از تولد در يك نظام حياتي ، و بعد از تولد در نظام‏ حياتي ديگر زيست مي‏نمايد .
اساسا جهاز تنفس با اينكه در مدت توقف در رحم ساخته مي‏شود ، براي آن‏ زندگي يعني براي مدت توقف در رحم نيست ، يك پيش بيني و آمادگي قبلي‏ است براي دوره بعد از رحم . جهاز باصره و سامعه و ذائقه و شامه نيز با آنهمه وسعت و پيچيدگي ، هيچكدام براي آن زندگي نيست ، براي زندگي در مرحله بعد است .
دنيا نسبت به جهان ديگر مانند رحمي است كه در آن اندامها و جهازهاي‏ رواني انسان ساخته مي‏شود و او را براي زندگي ديگر آماده مي‏سازد . استعدادهاي رواني انسان ، بساطت و تجرد ، تقسيم ناپذيري و ثبات نسبي من انسان ، آرزوهاي بي پايان ، انديشه‏هاي وسيع و نامتناهي او ، همه ، ساز و برگهايي است كه متناسب با يك زندگي وسيع تر و طويل و عريض تر و بلكه جاوداني و ابدي است . آنچه انسان را غريب و نامتجانس با اين جهان فاني و خاكي مي‏كند همينهاست . آنچه سبب شده كه انسان در اين جهان حالت نيي داشته باشد كه او را از نيستان بريده‏اند ، از نفيرش مرد و زن بنالند و همواره جوياي سينه‏اي شرحه شرحه‏ از فراق باشد تا شرح درد اشتياق را بازگو نمايد همين است . آنچه سبب شده انسان خود را بلند نظر پادشاه سدره نشين بداند و جهان را نسبت به خود كنج محنت آباد بخواند و يا خود را طاير گلشن قدس و جهان را دامگه حادثه ببيند همين است .
قرآن كريم مي‏فرمايد :
« افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون » ( 1 ) .
آيا گمان برديد كه ما شما را ( با اينهمه تجهيزات و ساز و برگها ) عبث آفريديم و غايت و هدفي متناسب با اين خلقت و اين ساز و برگ‏ها در كار نيست و شما به سوي ما بازگردانده نمي‏شويد ؟ .
اگر انسان با اينهمه تجهيزات و ساز و برگ‏ها بازگشتي به سوي خدا ، به‏ سوي جهاني كه ميدان وسيع و مناسبي است براي اين موجود مجهز ، نداشته‏ باشد درست مثل اين است كه پس از عالم رحم ، عالم دنيايي نباشد و تمام‏ جنينها پس از پايان دوره رحم فاني گردند ، اينهمه جهازات باصره و سامعه‏ و شامه و مغز و اعصاب و ريه و معده كه به كار رحم نمي‏خورد و براي زندگي‏ گياهي رحم زائد است لغو و عبث آفريده شود و بدون استفاده از آنها رهسپار عدم گردد .
آري ، مرگ ، پايان بخشي از زندگي انسان و آغاز مرحله‏اي نوين از زندگي‏ او است .
مرگ ، نسبت به دنيا مرگ است و نسبت به جهان پس از دنيا تولد است‏ ، همچنانكه تولد يك نوزاد نيز نسبت به دنيا تولد ، و نسبت به زندگي‏ پيشين او مرگ است .
دنيا ، مدرسه انسان
دنيا براي بشر نسبت به آخرت مرحله تهيؤ و تكميل و آمادگي است . دنيا نسبت به آخرت نظير دوره مدرسه و دانشگاه است براي يك جوان ، دنيا حقيقتا مدرسه و دار التربيه است .
در نهج البلاغه ، بخش كلمات قصار ، آمده است كه شخصي آمد خدمت‏ اميرالمؤمنين علي ( ع ) و زبان به ذم دنيا گشود كه دنيا چنين است و دنيا چنان ، دنيا انسان را فريب مي‏دهد ، دنيا انسان را فاسد مي‏كند ، دنيا دغلباز و جنايتكار است ، و از اين قبيل سخنان . اين مرد شنيده بود كه‏ بزرگان ، دنيا را مذمت مي‏كنند ، خيال كرده بود مقصود از مذمت دنيا مذمت واقعيت اين جهان است ، مقصود اين است كه جهان في حد ذاته بد است ، نمي‏دانست كه آنچه بد است دنيا پرستي است ، آنچه بد است ديد كوتاه و خواست محدود است كه با انسان و سعادت انسان ناسازگار است . علي ( ع ) به او فرمود : تو فريب دنيا مي‏خوري ، دنيا تو را فريب نمي‏دهد ، تو بر دنيا جنايت وارد آورده‏اي ، دنيا بر تو جنايت نكرده است . . . تا آنجا كه فرمود : دنيا با كسي كه با صداقت رفتار كند صديق است و براي‏ كسي كه آن را درك كند مايه عافيت است ، دنيا معبد دوستان خدا ، مصلاي‏ فرشتگان خدا ، فرودگاه وحي خدا ، تجارتخانه اولياء خداست . . .
شيخ فريدالدين عطار اين داستان را به نظم آورده مي‏گويد :
آن يكي در پيش شير دادگر
ذم دنيا كرد بسياري مگر
حيدرش گفتا كه دنيا نيست بد
بد تويي، زيرا كه دوري از خرد
هست دنيا بر مثال كشتزار
هم شب و هم روز بايد كشت و كار
زانكه عزّ و دولت دين سر به سر
جمله از دنيا توان برد اي پسر
تخم امروزينه فردا بر دهد
ور نكاري اي دريغا بر دهد
گر ز دنيا بر نخواهي برد تو
زندگي ناديده خواهي مرد تو
دائما در غصّه خواهي ماند باز
كار، سخت و مرد، سست و ره دراز
ناصر خسرو خطاب به جهان مي‌گويد:
جهان چه در خورد و بايسته‌اي
اگر چند با كس نپايسته‌اي
به ظاهر چو در ديده خس، ناخوشي
به باطن چو دو ديده بايسته‌اي
اگر بسته‌اي را گهي بشكني
شكسته بسي نيز هم بسته‌اي
چو آلوده بيندت آلوده‌اي
وليكن سوي شستگان، شسته‌اي
كسي كو تو را مي‌نكوهش كند
بگويش: هنوزم ندانسته‌اي
ز من رسته‌اي تو اگر بخردي
چه بنكوهي آن را گزان رسته‌اي
به من بر، گذر داد ايزد تو را
تو در رهگذر،‌پسته چه نشسته‌اي
ز بهر تو ايزد درختي بكشت
كه تو شاخي از بيخ او جسته‌اي
اگر كژ بر او رسته‌اي سوختي
و گر راست بر رسته‌اي رسته‌اي
بسوزد بلي، هر كسي چوب گژ
نپرسد كه بادام يا پسته‌اي
تو تير خدايي سوي دشمنش
به تيرش چرا خويشتن خسته‌اي
قرآن كريم مي‌فرمايد:
الذي خلق الموت و الحياة ليبلوكم ايّكم احسن عملا(1)
«خدا مرگ و زندگي را آفريده تا بيازمايد كه كداميك از شما درست كارتريد.»
يعني دنيا كه تلفيق و تركيبي از موت وحيات است آزمايشگاه نيكوكاري بشر است.
بايد توجه داشت كه «آزمايش» خدا براي نمايان ساختن استعدادها و قابليّتها است. نمايان ساختن يك استعداد همان رشد دادن و تكامل دادن آن است. اين آزمايش براي پرده برداشتن از رازهاي موجود نيست، بلكه براي فعليّت دادن به استعدادهاي نهفته چون راز است. در اينجا پرده برداشتن، به ايجاد كردن است. آزمايش الهي، صفات انساني را از نهانگاه قوّه و استعداد به صفحه فعليّت و كمال بيرون مي‌آورد. آزمايش خدا تعيين وزن نيست، افزايش دادن وزن است.
با اين توضيح روشن مي‌گردد كه آيه يادشه مبيّن همين حقيقت است كه دنيا، پرورشگاه استعدادها و دار التربيه انسانهاست.
ريشه اعتراض
با تفسيري كه از ماهيّت مرگ نموديم، بي‌پايه بودن اعتراضها بر ملا مي‌گردد. در حقيقت، اين اعتراضها از نشناختن انسان و جهان،‌به عبارت ديگر از يك جهان‌بيني ابتر و ناقص پيدا مي‌شود.
الحق اگر مرگ پايان زندگي باشد، ديگر ميل و آرزوي جاويدان ماندن فوق العاده رنج آور است و چهره مرگ در آينه انديشه روشن و دور نگر انسان بينهايت وحشتزاست.
اينكه برخي از افراد بشر حيات و زندگي را لغو مي‌پندارند بدين جهت است كه آرزوي جاويد ماندن دارند و اين آرزو را غير قابل تحقق مي‌پندارند. اگر آرزو و ميل به جاويد ماندن نبود، حيات و زنگدي را لغو و بيهوده نمي‌دانستند هر چند منتهي به نيستي مطلق گردد، حد اكثر اين است كه آن را يك خوشبختي موقت و يك دولت مستعجل مي‌شناختند، هرگز فكر نمي‌كردند كه نيستي از چنين هستي بهتر است، زيرا فرض اين است كه عيب اين هستي كوتاهي آن است، عيبش اين است كه به دنبال خود نيستي دارد، پس همه عيبها از ناحية نيستي و كوتاهي پديد مي‌آيد و چگونه ممكن است كه اگر بجاي آن مقدار محدود هستي نيز نيستي مي‌بود بهتر بود؟!
آري، اكنون در خود آرزوي جاويد ماندن را مي‌يابيم و اين آرزو فرع بر تصور جاويد ماندن است، يعني تصوري از جاودانگي و زيباييش و جاذبه‏اش‏ داريم و اين جاذبه در ما آرزويي بزرگ بوجود آورده است كه براي هميشه‏ بمانيم و براي هميشه از موهبت حيات ، بهره‏مند گرديم .
اگر يك سلسله افكار ماترياليستي به مغز ما هجوم آورد كه اين انديشه‏‌ها و آرزوها همه بيهوده است و از واقعيت جاودانگي خبري نيست ، حق داريم‏ مضطرب و ناراحت شويم و رنج و وحشت عظيمي در ما پديد آيد ، آرزو مي‏كنيم‏ كه اي كاش نيامده بوديم و با اين رنج و وحشت روبرو نمي‏شديم . پس تصور لغو و بيهوده بودن هستي ، معلول ناهماهنگي ميان يك غريزه ذاتي و يك‏ تلقين اكتسابي است ، اگر آن غريزه نبود چنين تصوري در ما پديد نمي‏آمد ، همچنانكه اگر افكار غلط ماترياليستي به ما تلقين نمي‏شد باز هم اين تصور در ما پديد نمي‏آمد .
انسان و ساختمان واقعي و پنهان انسان به گونه‏اي است كه آرزوي جاويد ماندن را به عنوان وسيله‏اي براي رسيدن به كمالي كه استعداد آن را دارد بوجود آورده است ، و چون اين ساختمان و استعدادهاي موجود در آن ، بيش‏ از زندگي محدود چند روزه دنياست و اگر زندگي ، محدود به حيات دنيوي‏ گردد همه آن استعدادها لغو و بيهوده است ، انسان غير مؤمن به حيات ابدي‏ ميان ساختمان وجود خود از يك طرف و انديشه و آرزوي خود از طرف ديگر ناهماهنگي مي‏بيند ، با زبان سر مي‏گويد : پايان هستي نيستي است و همه‏ راهها به فنا منتهي مي‏شود پس حيات و زندگي لغو و بيهوده است ولي با زبان استعدادها كه رساتر و جامع تر است مي‏گويد : نيستي در كار نيست‏ ، راهي بي پايان در پيش است ، اگر زندگي من محدود بود با استعداد جاودان ماندن و آرزوي جاودان ماندن آفريده نمي‏شدم .
از اينرو همچنانكه قبلا هم گفتيم قرآن كريم انديشه نفي قيامت را با بيهوده دانستن آفرينش مرادف مي‏شمرد :
« ا فحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون »( 1 ) .
آيا پنداشته‏ايد كه ما شما را بيهوده آفريده ايم و بازگشت شما به‏ سوي ما نيست ؟
آري ، كسي كه دنيا را مدرسه و دار التكميل بداند و به‏ حيات ديگر و نشئه ديگر مؤمن باشد ، ديگر زبان به اعتراض نمي‏گشايد كه يا نمي‏بايد ما را به دنيا بياورند يا اكنون كه آورده‏اند نبايد بميريم ، چنانكه خردمندانه نيست كه كسي بگويد طفل يا نبايد به مدرسه فرستاده شود و يا اگر به مدرسه رفت هيچوقت نبايد مدرسه را ترك گويد .
بابا افضل كاشاني ، آن مرد دانشمند ، استاد يا استاد استاد خواجه‏ نصيرالدين طوسي ، در يك رباعي عالي ، فلسفه مرگ را بيان كرده است ، مي‏توان آن را پاسخي به رباعي معروف خيام دانست ، و شايد اين رباعي در جواب آن رباعي‏ است . رباعي منسوب به خيام اين است :
تركيب پياله‏اي كه در هم پيوست
بشكستن آن ، روا نمي‏دارد مست
چندين قد سرو نازنين و سر و دست
از بهر چه ساخت وز براي چه شكست ؟
بابا افضل مي‏گويد :
تا گوهر جان در صدف تن پيوست
از آب حيات ، صورت آدم بست
گوهر چو تمام شد ، صدف چون بشكست
بر طرف كله گوشه سلطان بنشست
در اين رباعي ، جسم انسان ، همچون صدفي دانسته شده كه گوهر گرانبهاي‏ روح انساني را در دل خود مي‏پروراند . شكستن اين صدف ، زماني كه وجود گوهر كامل مي‏گردد ، ضرورت دارد تا گوهر گرانقدر از جايگاه پست خود به‏ مقام والاي كله گوشه انسان ارتقاء يابد . فلسفه مرگ انسان نيز اين است‏ كه از محبس جهان طبيعت به فراخناي بهشت برين كه به وسعت آسمانها و زمين است منتقل گردد و در جوار مليك مقتدر و خداي عظيمي كه در تقرب به‏ او هر كمالي حاصل است ، مقام گزيند ( 1 ) ، و اين است معناي :
« انا لله و انا اليه راجعون »( 2 ) .
ما متعلق به خداييم و ما به سوي وي بازگشت داريم .
ايراد چرا مي‏ميريم ؟ و پاسخ آن ، به صورت نغزي در يكي از داستانهاي مثنوي آمده است :
گفت موسي اي خداوند حساب
نقش كردي ، باز چون كردي خراب ؟
نر و ماده نقش كردي جانفزا
وانگهي ويران كني آن را ، چرا ؟
گفت حق : دانم كه اين پرسش تورا
نيست از انكار و غفلت وز هوي
ورنه تأديب و عتابت كردمي
بهر اين پرسش تو را آزردمي
ليك مي‏خواهي كه در افعال ما
باز جويي حكمت و سر قضا
تا از آن واقف كني مر عام را
پخته گرداني بدين هر خام را
پس بفرمودش خدا اي ذو لباب
چون بپرسيدي بيا بشنو جواب
موسيا تخمي بكار اندر زمين
تا تو خود هم وادهي انصاف اين
چونكه موسي كشت و كشتش شد تمام
خوشه‏هايش يافت خوبي و نظام
داس بگرفت و مر آنها را بريد
پس ندا از غيب در گوشش رسيد
كه چرا كشتي كني و پروري
چون كمالي يافت آن را مي‏بري ؟
گفت يارب ز آن كنم ويران و پست
كه در اينجا دانه هست و كاه هست
دانه لايق نيست در انبار كاه
كاه در انبار گندم ، هم تباه
نيست حكمت اين دو را آميختن
فرق ، واجب مي‏كند در بيختن
گفت اين دانش ز كه آموختي ؟
نور اين شمع از كجا افروختي ؟
گفت تمييزم تو دادي اي خدا
گفت پس تمييز چون نبود مرا ؟
در خلايق روحهاي پاك هست
روحهاي تيره گلناك هست
اين صدفها نيست در يك مرتبه
در يكي در است و در ديگر شبه
واجب است اظهار اين نيك و تباه
همچنان كاظهار گندمها ز كاه
مرگ ، گسترش حيات است در بحث از پديده موت ، به اين نكته نيز بايد توجه داشت كه پديده‏هاي‏ موت و حيات نظام متعاقبي را در جهان هستي بوجود مي‏آورند ، همواره مرگ يك گروه ، زمينه حيات را براي گروهي ديگر فراهم مي‏سازد . لاشه جانوراني كه مي‏ميرند بي مصرف نمي‏ماند ، از آنها گياهها يا جانداران‏ تازه نفس و پرطراوت ديگري ساخته مي‏شود . صدفي مي‏شكند و گوهر تابناكي‏ تحويل مي‏دهد ، بار ديگر از همان جرم و ماده ، صدفي نو تشكيل مي‏گردد و گوهر گرانبهاي ديگري در دل آن پرورش مي‏يابد . صدف شكستن و گوهر تحويل‏ دادن ، بينهايت مرتبه تكرار مي‏گردد و بدينوسيله فيض حيات در امتداد بي‏ پايان زمان گسترش مي‏يابد . اگر مردمي كه در هزار سال قبل مي‏زيستند نمي‏مردند نوبت زندگي به انسانهاي امروز نمي‏رسيد ، همچنانكه مردم امروز اگر جا تهي نكنند ، امكان وجود براي آيندگان نخواهد بود . اگر گلهاي سال‏ گذشته از رويه زمين برچيده نشده بودند گلهاي با طراوت و جوان سال جديد ، ميداني راي خودنمايي نمي‏يافتند . ماده براي پذيرش حيات ، از لحاظ مكان ، ظرفيت محدودي دارد ولي از لحاظ زمان ظرفيتش نامتناهي است . اين جالب‏ است كه جرم عالم هر اندازه از نظر فضا وسيع باشد ، وسعتي هم از لحاظ زمان دارد و هستي در اين بعد نيز گسترش بي نظير دارد .
خيام كه خود از ايراد گيران از مرگ است ( البته منسوب به او است ) نكته‏اي را يادآور مي‏شود كه ضمنا جواب به اعتراضهاي خود اوست . مي‏گويد :
از رنج كشيدن ، آدمي حر گردد
قطره چو كشد حبس صدف ، در گردد
گر مال نماند سر بماناد بجاي
پيمانه چو شد تهي ، دگر پر گردد
از تهي شدن پيمانه نبايد انديشه كرد ، كه بار ديگر ساقي پيمانه را پر مي‏كند . هم او مي‏گويد :
برخيز و مخور غم جهان گذران
بنشين و دمي به شادماني گذران
در طبع جهان اگر وفايي بودي
نوبت به تو خود نيامدي از دگران
شاعر ، اين جهت را به حساب بيوفايي دنيا مي‏گذارد ، آري ، اگر تنها همين شخصي كه اكنون نوبت اوست مقياس باشد بايد بيوفايي ناميده شود ، اما اگر حساب ديگران را هم كه بايد بيايند و دوره خود را طي كنند بكنيم‏ نام عوض مي‏شود و بجاي بيوفايي بايد بگوييم انصاف و عدالت و رعايت‏ نوبت .
اينجا ممكن است كسي بگويد قدرت خداوند ، غيرمتناهي است ، چه مانعي‏ دارد كه هم اينها كه هستند براي هميشه باقي بمانند و هم براي آيندگان فكر جا و زمين و مواد غذايي بشود ؟ !
اينها نمي‏دانند كه آنچه امكان وجود دارد از طرف پروردگار افاضه شده و مي‏شود ، آنچه موجود نيست همان است كه امكان وجود ندارد . فرض جاي ديگر و محيط مساعد ديگر به فرض امكان ، زمينه وجود انسانهاي ديگري را در همانجا فراهم مي‏كند ، و باز در آنجا و اينجا اشكال سر جاي خود باقي است‏ كه بقاء افراد و دوام آنها راه وجود و ورود را بر آيندگان مي‏بندد .
اين نكته ، مكمل پاسخي است كه تحت عنوان مرگ ، نسبي است ياد كرديم . حاصل جمع اين دو نكته اين است كه ماده جهان با سير طبيعي و حركت جوهري خويش ، گوهرهاي تابناك روحهاي مجرد را پديد مي‏آورد ، روح‏ مجرد ، ماده را رها مي‏كند و به زندگي عالي تر و نيرومندتري ادامه مي‏دهد و ماده مجددا گوهر ديگري در دامن خويش مي‏پروراند . در اين نظام ، جز تكامل و توسعه حيات‏ چيزي نيست و اين توسعه در نقل و انتقالها انجام مي‏گيرد .
ايراد گيري بر مرگ و تشبيه آن به شكستن كوزه‏هاي كوزه‏گر و آرزوي اينكه‏ مبدأ هستي و كارگردان نظام آفرينش درس خود را از كوزه‏گر بياموزد ، آنچنان كودكانه است كه لايق بحث نيست . اين گونه انديشه‏ها احيانا تفنن‏ شاعرانه و نوعي خيالبافي ظريف هنرمندانه است كه ارزش هنري دارد و بس‏ . به احتمال قوي گوينده اشعار منسوب به خيام چنين منظوري داشته است و يا از طرز فكر محدود ماترياليستي ناشي شده است ، ولي در فلسفه كسي كه‏ مي‏گويد آنطور كه به خواب مي‏رويد مي‏ميريد و آنطور كه از خواب‏ برمي‏خيزيد زنده مي‏شويد ( 1 ) همه اشكالها حل است . چنين كسي نه تنها از مرگ نمي‏ترسد بلكه همچون علي ( ع ) مشتاق آن است و آن را رستگاري‏ مي‏شمرد ( 2 ) .
ميرداماد ، آن فيلسوف بزرگ الهي مي‏گويد :
از تلخي مرگ مترس ، كه تلخي آن در ترسيدن از آن است .
سهروردي ، فيلسوف الهي اشراقي اسلامي مي‏گويد :
ما حكيم را حكيم نمي‏دانيم مگر وقتي كه بتواند با اراده خود ، خلع‏ بدن نمايد . كه خلع بدن براي او كار ساده و عادي گردد و ملكه او شده‏ باشد .
نظير اين بيان از ميرداماد حكيم محقق و پايه گذار حوزه اصفهان نقل شده‏ است .
اين است منطق كساني كه گوهر گرانبهايي را كه در دل جسم بوجود مي‏آيد مي‏شناسند . اما كسي كه در تنگناي انديشه‏هاي نارسا و محدود ماترياليستي‏ گرفتار است البته از مرگ نگران است ، زيرا از نظر او مرگ ، نيستي‏ است . او رنج مي‏برد كه چرا اين تن ( كه به گمان او تمام هويت و شخصيت‏ از همين تن است ) منهدم مي‏گردد ، لهذا انديشه مرگ ، باعث بدبيني او به‏ جهان مي‏گردد . چنين كسي بايد در تفسيري كه نسبت به جهان مي‏كند تجديد نظر كند و بايد بداند كه خرده‏گيري او مربوط به تصور غلطي است كه از جهان‏ دارد .
اين بحث مرا به ياد داستان كتابفروش ساده دلي در مدرسه فيضيه‏ مي‏اندازد :
در سالهايي كه در قم تحصيل مي‏كردم ، مرد ساده لوحي در مدرسه فيضيه ، كتابفروشي مي‏كرد . اين مرد بساط خويش را مي‏گسترد و طلاب از او كتاب‏ مي‏خريدند . گاهي كارهاي عجيبي مي‏كرد و سخنان مضحكي مي‏گفت كه دهان به‏ دهان مي‏گشت . يكي از طلاب نقل مي‏كرد كه روزي براي خريدن كتابي به وي‏ مراجعه كرده پس از ملاحظه كتاب ، قيمت را پرسيدم ، گفت نمي‏فروشم ، گفتم چرا ؟ گفت اگر بفروشم بايد يك نسخه ديگر بخرم و سر جاي اين بگذارم‏ .
مي‏گفت از سخن اين كتابفروش خنده‏ام گرفت ، كتابفروش اگر دائما در حال داد و ستد و مبادله نباشد كتابفروش نيست و سودي نمي‏برد .
گويي آن كتابفروش از مكتب شعري خيام پيروي مي‏كرد آنجا كه مي‏گويد :
تا زهره و مه در آسمان گشت پديد
بهتر ز مي‏ناب كسي هيچ نديد
من در عجبم ز ميفروشان كايشان
به زانچه فروشند چه خواهند خريد ؟ !
بر مي‏فروش خرده مي‏گيرد كه چرا مي‏را مي‏فروشد ؟ البته اين خرده‏گيري به‏ زبان شعر است نه به زبان جد ، لطف و زيبايي خود را نيز مديون همين جهت‏ است . اما وقتي كه اين منطق را با مقياس جد مي‏سنجيم مي‏بينيم كه‏ چگونه يك ميخواره كار ميفروش را با كار خودش اشتباه مي‏كند . براي‏ ميخواره ، مي ، هدف است ، اما براي ميفروش ، وسيله است . ميفروش‏ كارش خريدن و فروختن و سود بدست آوردن و باز از نو همين عمل را تكرار كردن است . كسي كه كارش اين است ، از دست دادن كالا او را ناراحت‏ نمي‏كند بلكه خوشحال مي‏شود زيرا جزئي از هدف وسيع اوست .
عارفي كو كه كند فهم ، زبان سوسن
تا بپرسد كه چرا رفت و چرا باز آمد ؟
آفرينش همچون سوداگري است . بازار جهان بازار تهيه و فروش و تحصيل‏ سود و باز تكرار اين كار است . نظام مرگ و زندگي نظام مبادله‏ است ، نظام افزايش و تكميل است . آنكه مبادله آفرينش را مورد انتقاد قرار مي‏دهد قانون جهان و هدف آن را نشناخته است .
هر نقش را كه ديدي ، جنسش زلامكان است
گر نقش رفت غم نيست ، اصلش چو جاودان است
پينوشتها:
1. مؤمنون / 115.
2. ملك / 2.
3. مؤمنون / 115.
4. ان المتقين في جنات و نهر 0 في معقد صدق عند مليك مقتدر » . قمر / 54 - 55
5. بقره / . 156
6. كما تنامون تموتون ، و كما تستيقظون تبعثون » - حديث نبوي .
7. وقتي علي ( ع ) ضربت خورد فرمود : فزت و رب الكعبه » به‏ خداي كعبه رستگار شدم .

كتاب: مجموعه آثار، ج 1، ص 199
نويسنده: آيت الله شهيد مطهري

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار