گوناگون

الفبای اندوه بر تخته سیاه

الفبای اندوه بر تخته سیاه

پارسینه: هر چه شب غلیظ‌‌تر می‌شود، تردد ماشین‌ها و رهگذران بیشتر. زن‌ها شال‌ها را روی دهان کشیده‌اند که چهره‌های سوخته‌ نمایان نشود. به میدان می‌رسیم و از جلو کلانتری می‌گذریم. راننده می‌گوید حیف است خیابان آزادی را نبینیم. زن‌های جوان را کنار خیابان نشان می‌دهد.

می‌گوید هیچ راننده‌تاکسی‌ای حاضر نیست مسافری را به این منطقه بیاورد. شیرآباد شهره است به معتادان و شیشه و کریستال و زنانِ خیابانی و خماری و سیاه‌بختی و نداری‌ و هزار آسیب و زخم و مصیبت.

خدمتکار مدرسه در را باز می‌کند. حیاط را جارو زده اما کار کلاس‌ها هنوز تمام نشده. توی راهرو یک بخاری بزرگ است که تنش از پارسال تا امروز داغ نشده. «خراب است، باید تعمیر شود.»

کلاس‌ها بخاری ندارند. شیشه‌ها شکسته‌. سرایدار می‌گوید ما دیوارها را رنگ کرده‌ایم، اما دیوارها چیز دیگری می‌گویند.

همه جا با نقش یادگاری‌ها و خط‌‌‌خطی‌های سیاه و آبی پوشیده شده. میزها چرک و لب‌پریده و زخم‌خورده‌اند. گوشه‌ی کلاس تل زباله‌ جمع شده کنار حلب زنگ‌زده‌ای که نقش سطل آشغالِ کلاس را دارد و حالا لبریز است از لیوان یک‌بار مصرف و کاغذ و مشتی خرت‌وپرت دیگر.

«هفتصدوخرده‌ای دانش‌آموز برای ثبت‌نام آمدند، اما جا نداشتیم.» هر کلاس یک میز و صندلیِ معلم دارد که پیداست تازه خریداری شده و طالعشان این بوده که در این نقطه از شهر در این کلاس‌های درس بنشینند. اینها و چند نیمکت سبز به لطف یکی از مسؤولان، که به تازگی به این مدرسه سر زده‌خریداری شده که هنوز جوابگوی بچه‌ها نیست و «هنوز تعدادی روی زمین می‌نشینند».

شب شیرآباد از راه رسیده و همت‌آباد غرق نشئگی است. هیچ جنبنده‌ای در کوچه نیست. ظهرِ همین امروز که به مدرسه سرزده بودیم بچه‌ها در خرابه‌ها بازی می‌کردند. ماشین می‌پیچد به بلوار اصلی. «اینجا را نگاه کنید. ما جرأت نمی‌کنیم شب‌ها به این خیابان بیاییم.»

سایه‌ها در رفت‌وآمدند. زن و مرد و بچه. جا به جا گروه‌های دو سه‌نفری روی زمین کنار جدول یا وسط بلوار نشسته‌اند به کشیدن شیشه و کراک. راننده پا از روی گاز برداشته تا فرصت تماشا بیشتر شود. چند جوان در لباس سفید محلی چمباتمه نشسته‌اند و چشم‌ تیز کرده‌اند که در اندک نور چراغ ماشین‌ها سرنگ‌ها را به رگ‌ها برسانند.

چند مغازه باز است و پر از جمعیت. پدری دست در دست پسر ده دوازده‌ساله جلو مغازه می‌ایستد، انگار شب عید است و رسم این محله شب‌نشینی. «اینها در صف مواد ایستادن. شیشه که ارزان شد، وضعیت اینجا هم بدتر شد.»

هر چه شب غلیظ‌‌تر می‌شود، تردد ماشین‌ها و رهگذران بیشتر. زن‌ها شال‌ها را روی دهان کشیده‌اند که چهره‌های سوخته‌ نمایان نشود. به میدان می‌رسیم و از جلو کلانتری می‌گذریم. راننده می‌گوید حیف است خیابان آزادی را نبینیم. زن‌های جوان را کنار خیابان نشان می‌دهد.

شیرآباد پیش از این روستایی در حاشیه‌ی شهر زاهدان بود اما حاشیه آن‌قدر وسیع شده و رشد کرده که حالا در متن قرار دارد؛ سی درصد از مساحت شهر. کریم‌آباد، شیرآباد، همت‌آباد و بلوار رسالت؛ سیصد هزار نفر از جمعیت هشتصدهزارنفری این شهر در حاشیه زندگی می‌کنند. بیش از ۱۵۰ هزار نفر از ساکنان منطقه برق و آب شرب بهداشتی ندارند.



قوانین شهری می‌گوید این خانه‌های خشت و گلی غیرمجاز سند رسمی ندارند، پس شهروندان غیررسمی نمی‌توانند از خدمات شهری برخوردار شوند.

کوچه‌ها خاکی است، کانال فاضلاب از کوچه‌های خاکی و روی زمین می‌گذرد. پیرمردی از درِ باز خانه‌ای بیرون می‌زند، هم‌سن و سال زاهدان به نظر می‌آید. اگر نود سال پیش در این شهرِ خودرو زاده شده باشد باید «دزداب» را به‌خاطر بیاورد و چشمه‌هایی را که از زمین می‌جوشید، راه می‌گرفت و دوباره سر در خاک می‌گذاشت.

بسیاری از خانواده‌ها در یکی دو اتاق زندگی می‌کنند؛ تنگنای زندگی بدون آب لوله‌کشی و حمام و سرویس بهداشتیِ درست و درمان. خیلی از جوان‌ها شغل ندارند، زنانِ زیادی سرپرست و کودکانی شناسنامه ندارند، اما نرخ زادوولد و بی‌سوادی بالاست. «بچه‌های مدرسه‌ی ما در کلاس‌های پنجاه‌نفره می‌نشینند. چند وقت پیش یکی از همکاران از دانش‌آموز پرسیده بود «هفت، چهار تا؟» و جواب شنیده بیست‌وچهار تا. آخر معلم چطور به اینها آموزش دهد. پرسیده زباله را که در خانه جمع می‌کنید به کی می‌دهید؟ گفته به مادرمون. گفته خب از داخل خانه که جمع می‌کنید می‌برید بیرون به چه کسی می‌دهید؟ گفته به بابامون. یعنی رفتارهای شهروندی را بلد نیستند.»

کودکان بی‌شناسنامه داستان تازه‌‌ی سیستان و بلوچستان نیست. بعضی پدرها بی‌هیچ رد و نشانی گم می‌شوند. خود را گم می‌کنند. برخی بچه‌ها حاصل وصلت زنان ایرانی با پدران افغانِ بدونِ مدرک اقامت هستند و اینها همه ثمره‌ی رشد حاشیه‌نشینی در شهر هفتادو دو ملت است. اگر چه چند سالی ‌است که حضور اتباع افغانستان در سیستان و بلوچستان ممنوع است، اما هنوز تعدادی از آنان در حاشیه‌ی زاهدان زندگی می‌کنند و کودکانشان که به نیت و تصمیم والدین به اینجا رسیده‌اند از درس خواندن بازمی‌مانند.



فقط یک دستگاه کپی می‌خواهیم

درِ مدرسه‌ی امام‌رضای همت‌آباد باز است. دانش‌آموزان توی حیاط وول می‌خورند. دخترها توی کلاس‌ها نشسته‌اند، گوش‌به‌زنگ تعطیلی مدرسه و پسرها تا ساعتی دیگر باید جای آنها را در نیمکت‌های شکسته پر کنند. چند انجمن‌ حامی آموزش کودکان در تهران مقداری لباس گرم برای بچه‌ها هدیه فرستاده‌اند. چشمِ بچه‌ها به گونی‌های دربسته‌ای است که پشت تویوتا به هم تکیه داده‌اند.

مدیر مدرسه می‌آید، دست و پایش را گم کرده، از هزار و یک نیاز مدرسه فقط یکی را طلب می‌کند. «ما یک دستگاه کپی می‌خواهیم.» معلم‌ها و مسؤولان محلی در گوشش پچ‌پچ می‌کنند. «یک دستگاه کامپیوتر هم می‌خواهیم، باید کامپیوتر را عصرها با خودم ببرم خانه. اینجا امنیت ندارد که چیزی را در مدرسه بگذاریم.» جلو همه‌ی پنجره‌ها را میله کشیده‌اند. بچه‌ها غریبه‌ها را دوره می‌کنند. سرِ درد دلشان باز می‌شود. «خانوم، ما سرویس بهداشتی هم نداریم. بیایید ببینید.»

دو چشمه توالت که درهایش شیشه ندارد و دو شیر آب که بیشتر روزها آب ندارند. بچه‌ها اگر تشنه می‌شوند باید خودشان فکری برای آوردن آب آشامیدنی کنند، آبی که در کمتر خانه‌ای پیدا می‌شود. یکی از معلم‌هایی که سال‌ها در این منطقه و روستاهای اطراف تدریس کرده می‌گوید: «خیلی وقت‌ها بچه‌ها از فرط گرسنگی طاقت نشستن و گوش دادن به درس ندارند. همیشه یک جعبه خرما روی میز می‌گذاشتم که هر که خواست خرما بردارد. یک خیّری هم مدت‌ها توی یکی از همین مدارس لقمه‌ی نان و پنیر توزیع می‌کرد که خیلی مؤثر بود. بیشتر بچه‌ها سوءتغذیه دارند و نا ندارند درس گوش بدهند.»

حرف‌های در گلو مانده بالا آمده. «خیلی از دخترهای دبیرستانی به خاطر سوءتغذیه در دوره‌ی قاعدگی خونریزی زیاد و طولانی دارند. پدرها هم که پولی برای خرید نوار بهداشتی به بچه‌ها نمی‌دهند. او‌نها هم از پارچه‌هایی که بهداشتی نیست استفاده می‌کنن. کاش یکی دو تا از این ان‌جی‌اوها برای رفع این نیاز کار کنن. هفته‌ای یک روز یک قرص آهن می‌دن ولی کفاف بچه‌هایی که سوءتغذیه دارن رو نمی‌ده، به‌ویژه برای دخترها. چون اگر در خانه‌شان هم مواد غذایی باشد اول سهم مرد و پسر خانواده است و بعد دختران. نرخ زاد و ولد هم که بالاست.»

مصطفی پیش می‌آید، دست در دست برادر کوچکش. جامگ [پیراهن بلوچی] قهوه‌ای پوشیده. چشم‌‌ها و انبوه مژگانش سیاه است. «همین دستشویی را درست کنید از همه واجب‌تره، ما نمی‌تونیم اینجا نماز بخونیم.»

هر کس چیزی می‌گوید: «دستشویی مهم‌تره، ما می‌ریم خانه، سخته»، «آب شیرین» «تیرک (دروازه‌ی فوتبال)، توپ خودمان می‌آریم»، «چراغ، اصلاً این مدرسه برق نداره.» مدرسه برق ندارد چون کابل‌های برق دزدیده می‌شود. برق که نباشد دستگاه کپی به چه کار خانم مدیر می‌آید.

«آخرِ زنگ تاریکه، معلمِ ما با نور گوشی روشن می‌کنه تخته رو.»

توی کلاس دخترها، چشم‌های انیسه برق می‌زند از شوق کاپشن‌هایی که از گونی‌ها بیرون می‌آید. کلاس چندمی؟ پنجم. خونه‌ات کجاست؟ همین همت‌آباد. چقدر طول می‌کشد به مدرسه برسی؟ بیست دقیقه تو راهم. چند خواهر و برادر داری؟ چهار خواهر و سه برادر، مدرسه‌ات چه چیزهایی نیاز دارد؟ همه چیز داره. خیلی عالیه.

نرگس جودکی
منبع: شبکه آفتاب

ارسال نظر

  • روح الله

    افسوس که خشتهای طلای گنبدها را همین ها میسازند

  • نیما

    یا خدا...

  • ناشناس

    اگر تنها 10 درصد از مسئولین کشور اسلامی! ما دلسوز بودند و در مسئولیتشان احساس تعهد داشتند اوضاع مملکت خیلی بهتر از این می شد. اما حیف که ساختار طوری است که برای انسانهای سالم و صالح جایی نیست.

  • ایرانی

    خیران محترم ....ثروتمندان عزیز ....کسانی که دستشان به دهانشان میرسند من کاری به کسانی ندارم که مسبب بدبختی این ها هستند اما خوشا به شما که میتوانید با مالتان شکم ونیازهای این مظلومان را رفع کنید انها رامانند کودکان خود بدانید به دادشان برسید

  • ببر مازندران

    به جهنم برادرای داعشی غزه و سومالی و حاتم بخشی به بورکینافاسو و ........واجبتره

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار