دستفروش جان؛ ببخشید که هوا سرد است!
پارسینه: یک کار تولیدی را با منفی چهار میلیون تومان سرمایه راهاندازی کردم. یعنی با چهار میلیون تومان قرض.
پارسینه/محمد اسدی: قریب به دو ماه پیش به پیشنهاد مدیر مسئول همین وب سایت وزین پارسینه قرار شد تا یادداشتی بنویسم در نقد پدیده دستفروشی؛ آن هم از منظر حقوقی و در آن تحلیل کنم چرایی برخورد با دستفروشان را.
میخواستم مواد قانونی را چماق کنم و بکوبم بر سر دستفروشان مترو و خیابان پانزده خرداد و هفت تیر. از بگیر و ببند بگویم و از اینکه ما شهر خلوت میخواهیم؛ آرام و تمیز. آرمانشهرم شده بود تهرانِ بدون دستفروش.
در این راه برای هرچه عمیقتر کردن تحلیلهای محیرالعقولم شروع کردم به جستوجوهای فراوان و به همین خاطر گزارشهای خبری و مقالات علمی فراوانی را مطالعه کردم.
در گزارشها خواندم از خبرنگارانی که در لباس دستفروشی در مترو لواشک و روسری میفروختند تا معاون شهرداری که چون اسلافش دم از "ساماندهی" میزد. یا در مقالات خواندم که دستفروشی روحیهی پویایی و مولد بودن را از نسل جوان میگیرد. یا مثلاً فهمیدم که شصت درصد دستفروشان امیدی به آینده ندارند.
همهی اینها که مطالعه شد، قلم برداشتم و بعد از آوردن مادهها و تبصرهها، مسلسلوار آماری را که از مقالات خوانده بودم پشت سر هم ردیف کردم و در آخر به این نتیجه رسیدم که هر چند دستفروش عزیز است و شغلاش شریف، لیکن فایدهاش به حال من چیست؟ یعنی خودم را گذاشتم جای شهروند جهان اولی و گفتم در هلند تن فروشی هم بیحساب و کتاب نیست و دولت مالیاتش را به نفع ملت میگیرد، حالا در اینجا دستفروش جان، عزیز دل، ایرادی ندارد دستفروشی کنی. کیف و کفش و لباس زیر و باتری قلم و نیم قلم و هر آنچه خواستی را بفروش. اما برادر جان، خواهر جان اینطور نمیشود که سهم تو پول باشد و سهم من آلودگی صوتی، سهم تو سود و سهم من دود، سهم تو بازار پر رونق و سهم من ترافیک. نشود که در شلوغی بازارت جیب من را بزنند. یا آمبولانسی پشت این شلوغیها دیر به مقصد برسد.
پس با خود گفتم: دستفروش جان، بفروش اما آرام و بیآزار. با دولت هماهنگ باش و مالیاتت را بده. بازار رسمی را خراب نکن و جنس با کیفیت بفروش و قس علی هذا.
و این اما همهی مقاله نبود. در انتها از هر کس که دستش میرسید خواسته بودم شغل ایجاد کند، بازار غیر رسمی را برچیند، متخصص بپرورد و فقر را بفرستد جایی حوالی سیاره مشتری.
در مقاله نوشته بودم که چطور شد شوخی شوخی به محاصرهی لشکر دستفروشان درآمدیم و گفته بودم چکار کنیم برای شکست این حصر.
مدتها گذشت و سختیهای روزگار و تلاش برای معاش فرصت نمیداد تا آن چند خط را که قاعدتاً نباید بیش از دو سه روز زمان میبرد به اتمام برسانم. چرا که حکایت دیگری پیش آمده بود. بوسه بر قلم زده بودم و خیمه بر نان بازو. صبح تا شب و گاهی صبح تا نیمه شب کار میکردم و کار. آنقدر گرم کار بودم که دیگر واقعاً نمیدانستم دنیا دست کیست. خاطرم هست دو روز از اشغال سفارت عربستان گذشته بود و من کوچکترین خبری از آن نداشتم. هفته نامه محبوبم را هم که دیگر هیچ؛ دو ماهی هست که همدیگر را ندیدهایم.
شغل جدیدم بی شباهت به دستفروشان نبود. مجبور بودم محصولی را که تولید کرده بودم صبح تا شب سر دست بگیرم و به مغازههای مختلف مراجعه کنم برای فروش.
داستان این بود که یک کار تولیدی را با منفی چهار میلیون تومان سرمایه راهاندازی کردم. یعنی با چهار میلیون تومان قرض. یک کار نو بدون هیچ حمایتی. یکه و تنها. بوسه بر صنار سه شاهی حقالتحریر مطبوعات زدم و صبحها را به شب رساندم و پس از کم کردن پنج شش کیلوگرم وزن طی دو ماه توانستم حاشیه امنی برای فعالیت تولیدیام ایجاد کنم و الان که پاسی از شب گذشته میتوانم با خیالی آسوده چندخطی بنویسم نه این بار برای حقالتحریر که به جبران مقالهی هرچند منتشر نشدهام. به حمایت از قشر قوی بنیه اما مظلوم دستفروشان. هرچه باشد این بار نه به عنوان "عالِم پشت کیبوردنشینِ از همه جا بیخبر" که به عنوان احدی به نمایندگی از دستفروشان دست به قلم بردهام نه کسی که برای درک وضعیت آنها به نقششان فرورفته باشد بلکه کسی که مانند ایشان در سرمای تهران صبح تا شب واقعاً دویده تا پولی دربیاورد برای گذران زندگی.
حالا و پس از طی این دورهی تقریباً دو ماهه نظرم به کلی عوض شده است. اگر در مقالهی قبلی به ساماندهی دستفروشان رضایت داده بودم الان همان را هم قبول ندارم و میگویم برادر جان، خواهر جان هرکجا که هستی و از نعمت پدر پولدار، فامیل رانتدار و زبان پاچهخوار بیبهرهای و فعلاً شغل مناسب پیدا نکردهای و این شب عیدی دخلت کفاف خرجت را نمیدهد آستین بالا زده و دستفروشی کن. آری دستفروشی!
مسواک بخر هزار تومان و دو هزار تومان بفروش، موز بخر کیلویی سه هزار تومان و دانهای هزار بفروش، کفش بنجل بخر بیست و بفروش سی و همینطور بفروش و بفروش تا وقتی که توپ سال نود و پنجم را در کردند بچههایت بجای تخمهی آفتابگران و شاهدانه، مغز فندق بخورند با برگهی زردآلو. بفروش تا صاحبخانهی بازنشستهات هم شب عیدی شرمندهی داماد و عروس و نوههایش نشود. دستفروش جان وجدانت درد نگیرد که شب عیدی، به خاطر تو مغازهدارها شبی چهارصد هزار تومان کمتر دخل میزنند. که چهارصدهزار تومانِ تو، "چارصدتومن" آنها است. پس خودت را نارحت نکن. نان کسی را آجر نکردهای.
آنکس نان ما را آجر کرده که به دو میلیارد یورو میگوید پول خُرد، سفره ما را آنکس کوچک کرد که به ازای هر حرف مفتش (یعنی بیهزینه برای خودش) قاطعانه یک قطعنامه علیه زن و بچهی ما نوشتند و از صادرکننده کیف و کفش رساندندمان به واردکننده دسته بیل و سنگ پا! آنکس نان ملت را آجر کرد که با میلیاردها دلار درآمد ارزی، نرخ اشتغالزاییاش چیزی نزدیک به صفر بود و ثمرهی اشتغالزاییاش شد دستفروشی تو.
حالا هم آقایان یا آن ور اقیانوسهایند یا در محاکم دادگستری گردن کلفتی میکنند یا دارند راست راست میگردند. دستفروش جان آنکس که باید ساماندهی شود تو نیستی، همینهایند. مرا ببخش که خواسته بودم تو را ساماندهی کنند. باید مادهها و تبصرهها را نه برای تو که برای همینها که راستراست میگردند ردیف میکردم بلکه اگر قرار بر برخورد است با آنها باشد نه با تو. اگر قرار بر قانونمداری است از بالا به پایین باشد نه از پایین به بالا.
بگذریم. جان کلام این که اگر هنوز شغل مناسب پیدا نکردهاید و با مشکلات مالی روبرو هستید و اگر توان دستفروشی را دارید پیشنهاد میکنم حتماً این کار را انجام دهید. از مأموران شهرداری هم نهراسید و مشغول به کار شوید تا در این شب عیدی سود قابل توجهی به دست آورید.
اما به سودش اکتفا نکنید و در این کار نمانید. بعد از مدتی که سرمایه قابل توجهی جمع کردید میتوانید در هر زمینهای که علاقمند هستید و در آن تخصص دارید کار کنید. چند سال پیش آقای رجالی، مالک مجتمع پتروشیمی رجال و موکت ظریف مصور به برنامه پایش آمده بود. از ایشان پرسیدند با سرمایه اندک چه کاری را میتوان راهاندازی کرد، در جواب بلافاصله گفتند: دستفروشی.
مصاحبهای هم خواندم از یکی از تجار به نام بتون که قریب به این مضمون گفته بود: در نوجوانی شاگرد مغازهای شدم در خیابان بوذر جمهر (پانزده خرداد کنونی) و به مغازهدار گفتم کل کارهای مغازهات را انجام میدهم و هیچ دستمزدی هم نمیخواهم. فقط بگذار جلوی مغازهات بساط پهن کنم.
این، سخن کارآفرینان موفقی است که چندهزار نیرو سر سفرهشان نان میخورند. هر وقت از لبهی جدولی پریدید یادی کنید از دستفروشی که روزی در خیابان پانزده خرداد بساط میکرد و امروز بخش اعظمی از جداول شهری محصول کارخانهی او هستند. اندکی فکر و مقدار زیادی پشتکار دستفروش امروز را کارآفرین موفق فردا میکند.
سخن کوتاه میکنم و با ذکر خاطرهای از یک روز کاری مطلبم را به پایان میرسانم؛ ساعت سه عصر بود و با شریکم پس از صرف ناهار داخل اتومبیل استراحت میکردیم تا مغازهها باز شوند و کار را ادامه دهیم. (برای کاهش هزینهها هر روز ناهار ساندویچ فلافل میخوردیم) تلفن همراهم زنگ خورد و عزیزی که بیش از یک سال است که هنوز نتوانسته پایاننامهاش را به سرانجام برساند زنگ زده بود برای مشاوره. کارمند حقوقی یکی از همین بانکهای خصولتی تازه تأسیس است و در دورهی مهرورزی استخدام شد.
سر کار بود و استراحتِ بعد از ناهار. صدای خنده همکارانش سخت میگذاشت صدای هم را بشنویم. صد و هشتاد صفحه مطلب کپی-پیست کرده بود به عنوان پایاننامه و از من میپرسید این مطالبی را که کپی کرده با موضوع پایاننامهاش همخوانی دارد یا نه! بحث زیاد کردیم و چون دیدم بیفایده است و حتی نمیداند رفرنس چیست، خواستم کل پایاننامهاش را در قالب وُرد و پیدیاف برایم ارسال کند. که دیدم وُرد را چرا اما پیدیاف را نمیداند چیست و چطور درست میکنند. بعد گفتم: ایرادی ندارد یک فایل وُرد برایم ارسال کن خودم درستش میکنم. گفت: این پایاننامهی من چندتاست. گفتم: یعنی چی چندتاست؟ گفت: یعنی هر مقاله جداست و پشت سر هم نیست. گفتم همه را یک فایل کن و بفرست. از مِنّ و مِناش فهمیدم که همان کپی-پیست را هم بلد نیست.
فرق فایل و فولدر را هم نمیدانست. گفتم ایرادی ندارد هر چه داری بفرست. ساعت دو شب به منزل رسیدم و ایمیل را که باز کردم دیدم نُه ایمیل آمده و در هر کدام میانگین ده فایل وُرد پیوست شده است. لپ تابم را بستم و خوابیدم!
دستفروش جان؛ تنت سلامت، سفرهات رنگین، روزت آفتابی و حنجرهات آهنین. ببخشید که اشتباهی کنار خیابان نشستهای. ببخشید که هوا سرد است.
میخواستم مواد قانونی را چماق کنم و بکوبم بر سر دستفروشان مترو و خیابان پانزده خرداد و هفت تیر. از بگیر و ببند بگویم و از اینکه ما شهر خلوت میخواهیم؛ آرام و تمیز. آرمانشهرم شده بود تهرانِ بدون دستفروش.
در این راه برای هرچه عمیقتر کردن تحلیلهای محیرالعقولم شروع کردم به جستوجوهای فراوان و به همین خاطر گزارشهای خبری و مقالات علمی فراوانی را مطالعه کردم.
در گزارشها خواندم از خبرنگارانی که در لباس دستفروشی در مترو لواشک و روسری میفروختند تا معاون شهرداری که چون اسلافش دم از "ساماندهی" میزد. یا در مقالات خواندم که دستفروشی روحیهی پویایی و مولد بودن را از نسل جوان میگیرد. یا مثلاً فهمیدم که شصت درصد دستفروشان امیدی به آینده ندارند.
همهی اینها که مطالعه شد، قلم برداشتم و بعد از آوردن مادهها و تبصرهها، مسلسلوار آماری را که از مقالات خوانده بودم پشت سر هم ردیف کردم و در آخر به این نتیجه رسیدم که هر چند دستفروش عزیز است و شغلاش شریف، لیکن فایدهاش به حال من چیست؟ یعنی خودم را گذاشتم جای شهروند جهان اولی و گفتم در هلند تن فروشی هم بیحساب و کتاب نیست و دولت مالیاتش را به نفع ملت میگیرد، حالا در اینجا دستفروش جان، عزیز دل، ایرادی ندارد دستفروشی کنی. کیف و کفش و لباس زیر و باتری قلم و نیم قلم و هر آنچه خواستی را بفروش. اما برادر جان، خواهر جان اینطور نمیشود که سهم تو پول باشد و سهم من آلودگی صوتی، سهم تو سود و سهم من دود، سهم تو بازار پر رونق و سهم من ترافیک. نشود که در شلوغی بازارت جیب من را بزنند. یا آمبولانسی پشت این شلوغیها دیر به مقصد برسد.
پس با خود گفتم: دستفروش جان، بفروش اما آرام و بیآزار. با دولت هماهنگ باش و مالیاتت را بده. بازار رسمی را خراب نکن و جنس با کیفیت بفروش و قس علی هذا.
و این اما همهی مقاله نبود. در انتها از هر کس که دستش میرسید خواسته بودم شغل ایجاد کند، بازار غیر رسمی را برچیند، متخصص بپرورد و فقر را بفرستد جایی حوالی سیاره مشتری.
در مقاله نوشته بودم که چطور شد شوخی شوخی به محاصرهی لشکر دستفروشان درآمدیم و گفته بودم چکار کنیم برای شکست این حصر.
مدتها گذشت و سختیهای روزگار و تلاش برای معاش فرصت نمیداد تا آن چند خط را که قاعدتاً نباید بیش از دو سه روز زمان میبرد به اتمام برسانم. چرا که حکایت دیگری پیش آمده بود. بوسه بر قلم زده بودم و خیمه بر نان بازو. صبح تا شب و گاهی صبح تا نیمه شب کار میکردم و کار. آنقدر گرم کار بودم که دیگر واقعاً نمیدانستم دنیا دست کیست. خاطرم هست دو روز از اشغال سفارت عربستان گذشته بود و من کوچکترین خبری از آن نداشتم. هفته نامه محبوبم را هم که دیگر هیچ؛ دو ماهی هست که همدیگر را ندیدهایم.
شغل جدیدم بی شباهت به دستفروشان نبود. مجبور بودم محصولی را که تولید کرده بودم صبح تا شب سر دست بگیرم و به مغازههای مختلف مراجعه کنم برای فروش.
داستان این بود که یک کار تولیدی را با منفی چهار میلیون تومان سرمایه راهاندازی کردم. یعنی با چهار میلیون تومان قرض. یک کار نو بدون هیچ حمایتی. یکه و تنها. بوسه بر صنار سه شاهی حقالتحریر مطبوعات زدم و صبحها را به شب رساندم و پس از کم کردن پنج شش کیلوگرم وزن طی دو ماه توانستم حاشیه امنی برای فعالیت تولیدیام ایجاد کنم و الان که پاسی از شب گذشته میتوانم با خیالی آسوده چندخطی بنویسم نه این بار برای حقالتحریر که به جبران مقالهی هرچند منتشر نشدهام. به حمایت از قشر قوی بنیه اما مظلوم دستفروشان. هرچه باشد این بار نه به عنوان "عالِم پشت کیبوردنشینِ از همه جا بیخبر" که به عنوان احدی به نمایندگی از دستفروشان دست به قلم بردهام نه کسی که برای درک وضعیت آنها به نقششان فرورفته باشد بلکه کسی که مانند ایشان در سرمای تهران صبح تا شب واقعاً دویده تا پولی دربیاورد برای گذران زندگی.
حالا و پس از طی این دورهی تقریباً دو ماهه نظرم به کلی عوض شده است. اگر در مقالهی قبلی به ساماندهی دستفروشان رضایت داده بودم الان همان را هم قبول ندارم و میگویم برادر جان، خواهر جان هرکجا که هستی و از نعمت پدر پولدار، فامیل رانتدار و زبان پاچهخوار بیبهرهای و فعلاً شغل مناسب پیدا نکردهای و این شب عیدی دخلت کفاف خرجت را نمیدهد آستین بالا زده و دستفروشی کن. آری دستفروشی!
مسواک بخر هزار تومان و دو هزار تومان بفروش، موز بخر کیلویی سه هزار تومان و دانهای هزار بفروش، کفش بنجل بخر بیست و بفروش سی و همینطور بفروش و بفروش تا وقتی که توپ سال نود و پنجم را در کردند بچههایت بجای تخمهی آفتابگران و شاهدانه، مغز فندق بخورند با برگهی زردآلو. بفروش تا صاحبخانهی بازنشستهات هم شب عیدی شرمندهی داماد و عروس و نوههایش نشود. دستفروش جان وجدانت درد نگیرد که شب عیدی، به خاطر تو مغازهدارها شبی چهارصد هزار تومان کمتر دخل میزنند. که چهارصدهزار تومانِ تو، "چارصدتومن" آنها است. پس خودت را نارحت نکن. نان کسی را آجر نکردهای.
آنکس نان ما را آجر کرده که به دو میلیارد یورو میگوید پول خُرد، سفره ما را آنکس کوچک کرد که به ازای هر حرف مفتش (یعنی بیهزینه برای خودش) قاطعانه یک قطعنامه علیه زن و بچهی ما نوشتند و از صادرکننده کیف و کفش رساندندمان به واردکننده دسته بیل و سنگ پا! آنکس نان ملت را آجر کرد که با میلیاردها دلار درآمد ارزی، نرخ اشتغالزاییاش چیزی نزدیک به صفر بود و ثمرهی اشتغالزاییاش شد دستفروشی تو.
حالا هم آقایان یا آن ور اقیانوسهایند یا در محاکم دادگستری گردن کلفتی میکنند یا دارند راست راست میگردند. دستفروش جان آنکس که باید ساماندهی شود تو نیستی، همینهایند. مرا ببخش که خواسته بودم تو را ساماندهی کنند. باید مادهها و تبصرهها را نه برای تو که برای همینها که راستراست میگردند ردیف میکردم بلکه اگر قرار بر برخورد است با آنها باشد نه با تو. اگر قرار بر قانونمداری است از بالا به پایین باشد نه از پایین به بالا.
بگذریم. جان کلام این که اگر هنوز شغل مناسب پیدا نکردهاید و با مشکلات مالی روبرو هستید و اگر توان دستفروشی را دارید پیشنهاد میکنم حتماً این کار را انجام دهید. از مأموران شهرداری هم نهراسید و مشغول به کار شوید تا در این شب عیدی سود قابل توجهی به دست آورید.
اما به سودش اکتفا نکنید و در این کار نمانید. بعد از مدتی که سرمایه قابل توجهی جمع کردید میتوانید در هر زمینهای که علاقمند هستید و در آن تخصص دارید کار کنید. چند سال پیش آقای رجالی، مالک مجتمع پتروشیمی رجال و موکت ظریف مصور به برنامه پایش آمده بود. از ایشان پرسیدند با سرمایه اندک چه کاری را میتوان راهاندازی کرد، در جواب بلافاصله گفتند: دستفروشی.
مصاحبهای هم خواندم از یکی از تجار به نام بتون که قریب به این مضمون گفته بود: در نوجوانی شاگرد مغازهای شدم در خیابان بوذر جمهر (پانزده خرداد کنونی) و به مغازهدار گفتم کل کارهای مغازهات را انجام میدهم و هیچ دستمزدی هم نمیخواهم. فقط بگذار جلوی مغازهات بساط پهن کنم.
این، سخن کارآفرینان موفقی است که چندهزار نیرو سر سفرهشان نان میخورند. هر وقت از لبهی جدولی پریدید یادی کنید از دستفروشی که روزی در خیابان پانزده خرداد بساط میکرد و امروز بخش اعظمی از جداول شهری محصول کارخانهی او هستند. اندکی فکر و مقدار زیادی پشتکار دستفروش امروز را کارآفرین موفق فردا میکند.
سخن کوتاه میکنم و با ذکر خاطرهای از یک روز کاری مطلبم را به پایان میرسانم؛ ساعت سه عصر بود و با شریکم پس از صرف ناهار داخل اتومبیل استراحت میکردیم تا مغازهها باز شوند و کار را ادامه دهیم. (برای کاهش هزینهها هر روز ناهار ساندویچ فلافل میخوردیم) تلفن همراهم زنگ خورد و عزیزی که بیش از یک سال است که هنوز نتوانسته پایاننامهاش را به سرانجام برساند زنگ زده بود برای مشاوره. کارمند حقوقی یکی از همین بانکهای خصولتی تازه تأسیس است و در دورهی مهرورزی استخدام شد.
سر کار بود و استراحتِ بعد از ناهار. صدای خنده همکارانش سخت میگذاشت صدای هم را بشنویم. صد و هشتاد صفحه مطلب کپی-پیست کرده بود به عنوان پایاننامه و از من میپرسید این مطالبی را که کپی کرده با موضوع پایاننامهاش همخوانی دارد یا نه! بحث زیاد کردیم و چون دیدم بیفایده است و حتی نمیداند رفرنس چیست، خواستم کل پایاننامهاش را در قالب وُرد و پیدیاف برایم ارسال کند. که دیدم وُرد را چرا اما پیدیاف را نمیداند چیست و چطور درست میکنند. بعد گفتم: ایرادی ندارد یک فایل وُرد برایم ارسال کن خودم درستش میکنم. گفت: این پایاننامهی من چندتاست. گفتم: یعنی چی چندتاست؟ گفت: یعنی هر مقاله جداست و پشت سر هم نیست. گفتم همه را یک فایل کن و بفرست. از مِنّ و مِناش فهمیدم که همان کپی-پیست را هم بلد نیست.
فرق فایل و فولدر را هم نمیدانست. گفتم ایرادی ندارد هر چه داری بفرست. ساعت دو شب به منزل رسیدم و ایمیل را که باز کردم دیدم نُه ایمیل آمده و در هر کدام میانگین ده فایل وُرد پیوست شده است. لپ تابم را بستم و خوابیدم!
دستفروش جان؛ تنت سلامت، سفرهات رنگین، روزت آفتابی و حنجرهات آهنین. ببخشید که اشتباهی کنار خیابان نشستهای. ببخشید که هوا سرد است.
دست فروش آنی نیست که می خواهد... دست فروش آنی است که به او تحمیل کرده اند...
یعنی خوشم میاد تو مملکت عدالت پرور ما خخخ فقط گیر میدن به ضعیفان ومستضعفان جامعه . کجای دین گفتن نون حلال در آوردن و باابرو زندگی کردن حرامه؟؟؟؟؟؟ پس برو دزدی یا بی عفتی کنه خوبه؟؟؟؟؟
آفرین
کاش میدونستید ومی دیدید بعضی از شهرداری های نامسلمان چجوری بااین قشر ضعیف بی ادبانه و نامردانه برخورد میکنه انگار اینها ایرانی نیستن و تو وطن خودشون هم غریبه ان (البته کاش غریبه بودن چون غریبه ها در ایران از خود ایرانی ها بیشتر خواهان و دوست دار دارند)
خوب بود
درود به همه کسانی که نون بازو و فکرشون رو می خورند(فکر مثبت و انساندوستانه البته )و لعنت بر کسانی که .....( گورخیدم بقیه اش رو بنویسم )
خسته نباشید میگم به پارسینه و سایر برادران