لاغري با دريل نيم متري!
چند وقت پیش رفته بودم یه مرکز لیزر؛ خب اونجا در اصل یه انستیتوی زیبایی بود. منشیه وقتی نسخم رو دید گفت بیا بریم تو اتاق عمل دکتر ببینتت!
منم فکرکردم اونجا که بیمارستان نیست، لابد منظورش از اتاق عمل همون اتاقیه که خال و زگیل بر میدارن یا چمیدونم بوتاکسی چیزی میزنن که صورتاشون کِش بیاد، برا همین دنبالش رفتم تو یه سالن دیگه که ازش صدای جیغ و هوار میاومد.
اولش فکرکردم دعوا شده،گفتم لابد یکی میخواسته شکلِ مرلین مونرو شه اما ناغافل شبیه مرحوم بیک ایمانوردی شده، اما دعوایی درکار نبود، فقط صدای جیغ بود، انگار داشتن یکی رو شکنجه میکردن.
درِ اتاق عمل نیمه باز بود چون یه سیم کلفت ازش اومده بود بیرون و به یه موتور برق وصل بود، یه آن اومدم بیخیال نسخه پسخه شم، گفتم نکنه انجا زنده زنده اعضای بدن آدمها رو در میارن. راستش خیلی ترسیده بودم اما فضولیم نمیذاشت تکون بخورم، منشیه برگشت گفت بیا چیزی نیست، دارن هیدرو نمیدونم چی چی میکنن. مثل اینا که با پای خودشون به مسلخ میرن دنبالش راه افتادم، همین که هیکل دختره از چهار چوبِ در کنار رفت دیدم یه مردی با یه دریل گنده که به جای مته یه میله ی نیم متری سرش بود وایساده بالا سرِ دو تا پای زنونه که خون ازش میچکید!
دکتره داشت همون موقع میله نیم متریه رو به سمت زانوی زنه میبرد که دیگه نگاه نکردم.دکتره اونقدر خونسرد بود که اگه صدای جیغای زنه رو نشنیده بودم فکر میکردم زنه از این مانکن بادیاست. به منشیه گفتم این میله رو تا تهش فرو میکنه تو پاش؟ گفت آره دیگه، میخواد چربیای بالای «رونش» رو در بیاره!
با خودم گفتم خب یه میله ٣سانتی میکرد بالای رون، چرا از زانو چربی «رون» رو درمیاره!؟ بعد فکر کردم شاید دکتره ماکیاولیسته و فکر میکنه هدف وسیله رو توجیه میکنه یا شاید از این درویشاست که به طی طریق معتقده. خلاصه داشتم فکر میکردم که دکتره از چه فرقه مرقه ایه که دوباره صدای موتور برق و جیغای زنه شروع شد، نمیدونم چطوری از اونجا اومدم بیرون، فقط یادمه قیافه منشیه موقع برگشت به نظرم شکل «دانلداک» شده بود.
انگار دهنشو از دو طرف کشیدن تا بیخ گوشش. یعنی تو همه حالتاش انگار میخندید، اما خندش یه طوری بود که آدم میترسید، گفتم نکنه همینطوری خنده خنده الان یه دکمهای چیزی بزنه در قفل شه منو اونجا زندانی کنن، برا همین سرمو انداختم پایین و تند تَر از حالت عادی از در زدم بیرون. سوار ماشین شدم و اونقدر گاز دادم که تا جایی که میشه از اونجا دور شم. به اتوبان صدر که رسیدم یه نفس راحتی کشیدم اما هرکاری میکردم تصویر پاهای چاق و خونی زنه از جلوی چشمم کنار نمیرفت، مخصوصا اون میله نیم متریه که اصلا هم مثل سوزن یا مته نبود، خیلی کلفت بود. شاید قطرش دو سانت هم بیشتر بود.
داشتم فکر میکردم خب زنیکه رژیم میگرفتی یا میرفتی ورزش. نمیدونم شاید میخواسته خیلی فوری لاغر کنه، شاید تازه فهمیده شوهرش معشوقه داره و اونقدر پر از خشم و حسادت شده که میخواسته یه روزه خودشو مثل «باربا پاپا» عوض کنه، برا همین راضی به اون میله ی نیم متری شده.بعد فکر کردم کاشکی من باهاش دوست بودم و بهش میگفتم اون مرد رو پاهای لاغر و تراشیده هم وفادار نمیکنه، من یه عالمه مرد میشناسم که زناشون لاغرن ولی اونا تو خیابونا لَه لَه زنای چاقی رو میزنن که یک در میلیارد زناشون محاله به اینا به چشم رقیب نگاه کنن، یا بهش میگفتم اصلا مردی که هر روز یه راست از سرکار بیاد خونه حتما مشکل سخت افزاری داره، بعدم مردایی که میپرن خیلی جذاب ترن مثلا همین «بتمن» ببین چه باحاله... اما خب من از دوستی با زنها حتی از اون میله نیم متریه هم بیشتر میترسم، برای همین نمیشد اینارو بهش بگم...
بعد فکر کردم شاید اصلا زنِ شوهر یا معشوقی نداشته و فکر کرده پاهای تخلیه شده از چربی میتونه مثل کفش سیندرلا اونو از رنجِ تنهایی نجات بده، برا همین این همه درد رو بدون بیهوشی تحمل میکرد. شایدم آمپول بیحسی بهش زده بودن، شاید جیغای زنه برای دردهای دیگهای بود که به اونجا کشونده بودش...
هی فکر میکنم کاشکی دوباره بر میگشتم و قشنگ نگاه میکردم، شاید تو صحنه اول ترسناک بوده. شاید من دوباره تو ذهنم تصویر سازی کردم؛ خب یه بارم صد سال پیش یه غلطی کردم رفتم غسالخونه و یه تصویری دیدم که تا قبل از این از همه وحشتناک تَر بود، مامانم میگه چون ترسیدی اون لحظه اینطوری تو ذهنت مونده. ولی من مطمئنم همین شکلی بود؛ زنِ مرده شور روسریش رو پشت گردنش گره زده بود و با یه پیش بند چرمی وایساده بود روبه روی اون میزه که روش مرده میذارن. دستاش هم خیلی بزرگتر از حالت طبیعی بود،کلا هم دندون نداشت، اینو وقتی که خندید فهمیدم؛ میخندید و پاهای بینهایت لاغرِ مادربزرگ رو میشست.
مرجان صائبی
منم فکرکردم اونجا که بیمارستان نیست، لابد منظورش از اتاق عمل همون اتاقیه که خال و زگیل بر میدارن یا چمیدونم بوتاکسی چیزی میزنن که صورتاشون کِش بیاد، برا همین دنبالش رفتم تو یه سالن دیگه که ازش صدای جیغ و هوار میاومد.
اولش فکرکردم دعوا شده،گفتم لابد یکی میخواسته شکلِ مرلین مونرو شه اما ناغافل شبیه مرحوم بیک ایمانوردی شده، اما دعوایی درکار نبود، فقط صدای جیغ بود، انگار داشتن یکی رو شکنجه میکردن.
درِ اتاق عمل نیمه باز بود چون یه سیم کلفت ازش اومده بود بیرون و به یه موتور برق وصل بود، یه آن اومدم بیخیال نسخه پسخه شم، گفتم نکنه انجا زنده زنده اعضای بدن آدمها رو در میارن. راستش خیلی ترسیده بودم اما فضولیم نمیذاشت تکون بخورم، منشیه برگشت گفت بیا چیزی نیست، دارن هیدرو نمیدونم چی چی میکنن. مثل اینا که با پای خودشون به مسلخ میرن دنبالش راه افتادم، همین که هیکل دختره از چهار چوبِ در کنار رفت دیدم یه مردی با یه دریل گنده که به جای مته یه میله ی نیم متری سرش بود وایساده بالا سرِ دو تا پای زنونه که خون ازش میچکید!
دکتره داشت همون موقع میله نیم متریه رو به سمت زانوی زنه میبرد که دیگه نگاه نکردم.دکتره اونقدر خونسرد بود که اگه صدای جیغای زنه رو نشنیده بودم فکر میکردم زنه از این مانکن بادیاست. به منشیه گفتم این میله رو تا تهش فرو میکنه تو پاش؟ گفت آره دیگه، میخواد چربیای بالای «رونش» رو در بیاره!
با خودم گفتم خب یه میله ٣سانتی میکرد بالای رون، چرا از زانو چربی «رون» رو درمیاره!؟ بعد فکر کردم شاید دکتره ماکیاولیسته و فکر میکنه هدف وسیله رو توجیه میکنه یا شاید از این درویشاست که به طی طریق معتقده. خلاصه داشتم فکر میکردم که دکتره از چه فرقه مرقه ایه که دوباره صدای موتور برق و جیغای زنه شروع شد، نمیدونم چطوری از اونجا اومدم بیرون، فقط یادمه قیافه منشیه موقع برگشت به نظرم شکل «دانلداک» شده بود.
انگار دهنشو از دو طرف کشیدن تا بیخ گوشش. یعنی تو همه حالتاش انگار میخندید، اما خندش یه طوری بود که آدم میترسید، گفتم نکنه همینطوری خنده خنده الان یه دکمهای چیزی بزنه در قفل شه منو اونجا زندانی کنن، برا همین سرمو انداختم پایین و تند تَر از حالت عادی از در زدم بیرون. سوار ماشین شدم و اونقدر گاز دادم که تا جایی که میشه از اونجا دور شم. به اتوبان صدر که رسیدم یه نفس راحتی کشیدم اما هرکاری میکردم تصویر پاهای چاق و خونی زنه از جلوی چشمم کنار نمیرفت، مخصوصا اون میله نیم متریه که اصلا هم مثل سوزن یا مته نبود، خیلی کلفت بود. شاید قطرش دو سانت هم بیشتر بود.
داشتم فکر میکردم خب زنیکه رژیم میگرفتی یا میرفتی ورزش. نمیدونم شاید میخواسته خیلی فوری لاغر کنه، شاید تازه فهمیده شوهرش معشوقه داره و اونقدر پر از خشم و حسادت شده که میخواسته یه روزه خودشو مثل «باربا پاپا» عوض کنه، برا همین راضی به اون میله ی نیم متری شده.بعد فکر کردم کاشکی من باهاش دوست بودم و بهش میگفتم اون مرد رو پاهای لاغر و تراشیده هم وفادار نمیکنه، من یه عالمه مرد میشناسم که زناشون لاغرن ولی اونا تو خیابونا لَه لَه زنای چاقی رو میزنن که یک در میلیارد زناشون محاله به اینا به چشم رقیب نگاه کنن، یا بهش میگفتم اصلا مردی که هر روز یه راست از سرکار بیاد خونه حتما مشکل سخت افزاری داره، بعدم مردایی که میپرن خیلی جذاب ترن مثلا همین «بتمن» ببین چه باحاله... اما خب من از دوستی با زنها حتی از اون میله نیم متریه هم بیشتر میترسم، برای همین نمیشد اینارو بهش بگم...
بعد فکر کردم شاید اصلا زنِ شوهر یا معشوقی نداشته و فکر کرده پاهای تخلیه شده از چربی میتونه مثل کفش سیندرلا اونو از رنجِ تنهایی نجات بده، برا همین این همه درد رو بدون بیهوشی تحمل میکرد. شایدم آمپول بیحسی بهش زده بودن، شاید جیغای زنه برای دردهای دیگهای بود که به اونجا کشونده بودش...
هی فکر میکنم کاشکی دوباره بر میگشتم و قشنگ نگاه میکردم، شاید تو صحنه اول ترسناک بوده. شاید من دوباره تو ذهنم تصویر سازی کردم؛ خب یه بارم صد سال پیش یه غلطی کردم رفتم غسالخونه و یه تصویری دیدم که تا قبل از این از همه وحشتناک تَر بود، مامانم میگه چون ترسیدی اون لحظه اینطوری تو ذهنت مونده. ولی من مطمئنم همین شکلی بود؛ زنِ مرده شور روسریش رو پشت گردنش گره زده بود و با یه پیش بند چرمی وایساده بود روبه روی اون میزه که روش مرده میذارن. دستاش هم خیلی بزرگتر از حالت طبیعی بود،کلا هم دندون نداشت، اینو وقتی که خندید فهمیدم؛ میخندید و پاهای بینهایت لاغرِ مادربزرگ رو میشست.
مرجان صائبی
ارسال نظر