گوناگون

گوشه ای از خاطرات عباس آرام/ ابراهیم تیموری

پارسینه: عباس‌ آرام‌، یا آن‌طور که‌ بر روی‌ سنگ‌ قبر او در بهشت‌ زهرا نوشته‌ شده‌، غلامعباس‌ آرام‌ فرزند علیرضا، متولد سال‌ ۱۲۸۲ شمسی‌، مرد خودساخته‌ای‌ بود که‌ در رژیم‌ سابق‌ حدود هفت‌ سال‌ وزارت‌ امور خارجه‌ و چندین‌ سال‌ مقام‌ سفارت‌ و سناتوری‌ و غیر آن‌ را بر عهده‌ داشته‌ است‌.

بدین‌ لحاظ‌ خاطرات‌ و یادداشت‌هایش‌ می‌توانست‌ برای‌ محققین‌ تاریخ‌ معاصر ایران‌ مفید واقع‌ شود. نگارنده‌ این‌ سطور به‌واسطه‌ خدمت‌ در وزارت‌ امور خارجه‌، در تهران‌ و در خارج‌ از ایران‌، چند سالی‌ از نزدیک‌ شاهد و ناظر کارها و افکار و عقاید او بوده‌ام‌. در ایام‌ بعد از انقلاب‌ به‌ علت‌ کهولت‌ سن‌ و بیماری‌ بیشتر خانه‌نشین‌ بود. گاهی‌ به‌ دیدن‌ او می‌رفتم‌؛ از خاطرات‌ و دیده‌ها و شنیده‌های‌ خود تعریف‌ می‌کرد که‌ غالباً جالب‌ و شنیدنی‌ بود. چند بار از او پرسیدم‌ چرا خاطراتش‌ را که‌ به‌ روشن‌ شدن‌ گوشه‌هایی‌ از تاریخ‌ معاصر کمک‌ می‌کند، نمی‌نویسد. گاهی‌ می‌گفت‌ یادداشت‌هایی‌ تهیه‌ کرده‌ ولی‌ نمی‌داند کجا گذارده‌ و گاهی‌ دیگر اظهار می‌کرد حوصله‌ نوشتن‌ خاطرات‌ را ندارد و دو سه‌ بار هم‌ وعده‌ داد که‌ خواهد نوشت‌. ولی‌ هیچ‌وقت‌ به‌ این‌ کار اقدام‌ نکرد و تنها پاسخی‌ که‌ می‌داد این‌ بود «حوصله‌ و توانایی‌ خاطره‌نویسی‌ را ندارم‌.» سرانجام‌ بعد از اصرار و ابرام‌های‌ مکرر بالاخره‌ موافقت‌ کرد و حاضر شد هفته‌ای‌ یکی‌ دو بار به‌ دیدار او بروم‌ و هر بار یکی‌ دو ساعت‌ آنچه‌ را که‌ به‌ خاطر می‌آورد بیان‌ کند و من‌ آنها را یادداشت‌ نمایم‌. معهذا در این‌ کار هم‌ فقط‌ یک‌ بار موفق‌ شدم‌ او را وادار به‌ ایفاء وعده‌اش‌ بنمایم‌ که‌ چگونگی‌ آن‌ را توضیح‌ خواهم‌ داد.

غلامعباس‌ آرام‌ در خانواده‌ گمنام‌ و فقیری‌ در یزد متولد شد. پدرش‌ مسلمان‌ و مادرش‌ بهایی‌ بود که‌ ظاهراً در یکی‌ از قتل‌عام‌های‌ بهاییان‌ در یزد به‌ قتل‌ رسیده‌ بود. اینکه‌ او تحت‌ تأثیر اعتقادات‌ مادر یا پدر خود بوده‌ درست‌ نمی‌دانم‌ ولی‌ او به‌ هنگام‌ داشتن‌ مقام‌ وزارت‌ یا سفارت‌ و یا بی‌کاری‌ و خانه‌نشینی‌ به‌ مسلمانی‌ خود اعتراف‌ می‌کرد. هر چند در ایامی‌ که‌ قبای‌ وزارت‌ را بر تن‌ داشت‌ گفته‌ می‌شد نسبت‌ به‌ معدودی‌ از کارمندان‌ وزارت‌ امور خارجه‌ که‌ به‌ بهائیت‌ معروف‌ بودند بی‌توجه‌ نبود.

در سال‌ ۱۳۴۳ که‌ مسئولیت‌ اداره‌ اول‌ سیاسی‌ وزارت‌ امور خارجه‌ را بر عهده‌ داشتم‌، به‌ اتفاق‌ مرحوم‌ احمد میرفندرسکی‌ مدیرکل‌ سیاسی‌ وقت‌ وزارت‌ امور خارجه‌ همراه‌ او به‌ چند کشور عربی‌ و از جمله‌ عربستان‌ سعودی‌ رفتیم‌؛ شاهد بودم‌ که‌ هم‌ در مدینه‌ منوره‌ و هم‌ در مکه‌ معظمه‌ به‌ موقع‌ نمازهای‌ خود را می‌خواند. در مکه‌ وقتی‌ از طرف‌ مقامات‌ سعودی‌ برای‌ اعمال‌ حج‌ و زیارت‌ راهنمایی‌ برای‌ او معرفی‌ شد دقیقاً تمام‌ اعمال‌ را به‌ جای‌ آورد و پس‌ از اتمام‌ آن‌ می‌گفت‌ خدا پدر این‌ راهنما را بیامرزد که‌ خیلی‌ آهسته‌ و با طمأنینه‌ راهنمایی‌ می‌کرد. چون‌ دفعه‌ قبل‌ که‌ به‌ مکه‌ رفته‌ بود مرحوم‌ مهراد از کارمندان‌ سفارت‌ که‌ راهنمایی‌ او را بر عهده‌ گرفته‌ بود ظاهراً با عجله‌ و تند، به‌خصوص‌ در طواف‌ کعبه‌ و رفت‌ و برگشت‌ بین‌ مروه‌ و صفا او را با پادرد می‌کشانیده‌ است‌ و به‌ این‌ جهت‌ بعد از پایان‌ اعمال‌ زیارت‌ خسته‌ و کوفته‌ از حال‌ رفته‌ بود.

همین‌طور در موقعی‌ که‌ سفارت‌ ایران‌ در بغداد را بر عهده‌ داشت‌ به‌ طوری‌ که‌ شنیدم‌ گاهی‌ به‌ کربلا و نجف‌ اشرف‌ می‌رفته‌ و اعتاب‌ مقدسه‌ را زیارت‌ می‌کرده‌ است‌.

رئیس‌ دفترش‌ نیز می‌گفت‌ با روحانیون‌ رابطه‌ حسنه‌ داشت‌ و هرگاه‌ کاری‌ داشتند یا کمکی‌ می‌خواستند دریغ‌ نمی‌کرد و نهایت‌ سعی‌ خود را در انجام‌ خواسته‌های‌ آنان‌ می‌نمود.

به‌ هر حال‌ غلامعباس‌ بعد از قتل‌ مادر هنوز کودک‌ بود و تحت‌ سرپرستی‌ عمه‌ یا خاله‌اش‌ بزرگ‌ شد و از یزد به‌ آباده‌ رفت‌ و در آنجا توسط‌ شخصی‌ به‌ نام‌ سرهنگ‌ دکتر دانشور، رئیس‌ بهداری‌ پلیس‌ جنوب‌، به‌ عنوان‌ انفرمیه‌ استخدام‌ گردید. در این‌ شغل‌ به‌واسطه‌ دقت‌ و علاقه‌ای‌ که‌ در کار خود نشان‌ می‌داد مورد توجه‌ قرار گرفت‌ و پس‌ از انحلال‌ پلیس‌ جنوب‌ توسط‌ سرهنگ‌ نامبرده‌ به‌ کلکته‌ یا بمبئی‌ رفت‌ و در آنجا به‌ تحصیل‌ پرداخت‌ و زبان‌ انگلیسی‌ را به‌ خوبی‌ فراگرفت‌. در ابتدا مدتی‌ در تجارتخانه‌ مرحوم‌ ابوالحسن‌ اصفهانی‌ مشغول‌ کار شد و وقتی‌ میرزا باقرخان‌ عظیمی‌، سرکنسول‌ ایران‌ در دهلی‌، اطلاع‌ پیدا کرد شخصی‌ به‌ نام‌ غلامعباس‌ آرام‌ گذشته‌ از خط‌ خوشی‌ که‌ دارد زبان‌ انگلیسی‌ را هم‌ به‌ خوبی‌ می‌داند او را به‌ عنوان‌ کارمند محلی‌ در کنسولگری‌ ایران‌ استخدام‌ کرد.

آرام‌ خود سمت‌ خویش‌ را در این‌ ایام‌ «دفتردار ژنرال‌ قنسولگری‌ ایران‌ در هندوستان‌» نوشته‌ است‌.

سوابق‌ خدمت‌ او در وزارت‌ امور خارجه‌ که‌ قطعاً با نظر خود او تهیه‌ شده‌ و در نشریه‌ وزارت‌ امور خارجه‌ شماره‌ ۷ دوره‌ دوم‌ (سه‌ماهه‌ اول‌ سال‌ ۱۳۳۷) درج‌ گردیده‌ به‌ شرح‌ زیر می‌باشد:

تاریخ‌ ورود به‌ خدمت‌ وزارت‌ امور خارجه‌ ۱۳۰۲

دفتردار ژنرال‌ قنسولگری‌ شاهنشاهی‌ در هندوستان‌ ۱۳۰۴ ـ کفیل‌ نیابت‌ ژنرال‌ قنسولگری‌ شاهنشاهی‌ در هندوستان‌ ۱۳۰۴ ـ کارمند وزارت‌ امور خارجه‌ ۱/۳/۱۳۱۴ ـ عضو اداره‌ اطلاعات‌ و ترجمه‌ ۱/۴/۱۳۱۵ ـ تصدی‌ وابستگی‌ سفارت‌ شاهنشاهی‌ در لندن‌ ۲۷/۱۲/۱۳۱۵ ـ دبیر سوم‌ سفارت‌ ایران‌ در لندن‌ ۱/۷/۱۳۱۷ ـ کارمند اداره‌ اطلاعات‌ و مطبوعات‌ ۲۲/۱/۱۳۲۱ ـ کارمند اداره‌ سوم‌ سیاسی‌ ۲۴/۱۱/۱۳۲۱ ـ تصدی‌ کارمند مقدم‌ اداره‌ سوم‌ سیاسی‌ ۲۲/۱۱/۱۳۲۲ ـ تصدی‌ دبیر یکم‌ ایران‌ در برن‌ ۲۳/۲/۱۳۲۴ ـ تصدی‌ دبیر یکم‌ سفارت‌ کبرای‌ ایران‌ در واشنگتن‌ ۴/۱۰/۱۳۲۴ ـ تصدی‌ رایزن‌ سفارت‌ کبرای‌ ایران‌ در واشنگتن‌ ۹/۶/۱۳۲۸ ـ کاردار موقت‌ ایران‌ در واشنگتن‌ ـ بازرس‌ وزارتی‌ ۱۰/۵/۱۳۳۰ ـ رئیس‌ اداره‌ چهارم‌ سیاسی‌ ۱۲/۶/۱۳۳۰ ـ رایزن‌ سفارت‌ کبرای‌ ایران‌ در بغداد ۱۳/۱۱/۱۳۳۱ ـ رایزن‌ سفارت‌ کبرای‌ ایران‌ در واشنگتن‌ ۸/۵/۱۳۳۲ ـ کاردار موقت‌ ایران‌ در سفارت‌ واشنگتن‌ ۱/۷/۱۳۳۲ ـ وزیر مختار در سفارت‌ کبرای‌ واشنگتن‌ ۱۱/۸/۱۳۳۲ ـ مدیرکل‌ سیاسی‌ وزارت‌ امور خارجه‌ ۱/۴/۳۵ ـ سفیرکبیر ایران‌ در توکیو ۱۱/۱۱/۱۳۳۶٫

از روی‌ سابقه‌ خدمت‌ مندرج‌ در نشریه‌ وزارت‌ امور خارجه‌ معلوم‌ می‌شود و خود آرام‌ هم‌ در خاطراتش‌ گفته‌ ترقی‌ او از هنگام‌ آشنایی‌ با حسین‌ علا بوده‌ است‌، به‌ طوری‌ که‌ پس‌ از آن‌ بیشتر به‌ مأموریت‌ به‌ آمریکا اعزام‌ می‌شده‌ است‌.

در سابق‌ و قبل‌ از آنکه‌ در وزارت‌ امور خارجه‌ به‌ مقاماتی‌ برسد او خود را به‌ همان‌ نام‌ واقعی‌ خود که‌ در شناسنامه‌اش‌ هم‌ مندرج‌ شده‌ یعنی‌ غلامعباس‌ می‌نامیده‌ است‌. اما بعدها که‌ به‌تدریج‌ به‌ مقامتی‌ دست‌ می‌یافت‌ کلمه‌ غلام‌ را از اول‌ نام‌ خود حذف‌ می‌کرد و خود را عباس‌ آرام‌ می‌خواند و به‌ خصوص‌ بعد از انتصاب‌ به‌ وزارت‌ امور خارجه‌ اگر کسی‌ به‌ او غلامعباس‌ می‌گفت‌ برمی‌آشفت‌ و ناراحت‌ می‌شد و به‌ همین‌ جهت‌ بعضی‌ از خبرنگاران‌ روزنامه‌ها برای‌ آنکه‌ به‌اصطلاح‌ او را قلقلک‌ بدهند و با درخواستی‌ که‌ دارند مخالفت‌ نکند نام‌ او را در روزنامه‌ غلامعباس‌ می‌نوشتند.

وظیفه‌ نگارنده‌ این‌ سطور در مأموریت‌ سفارت‌ ایران‌ در لندن‌ (بهمن‌ ۱۳۴۵ تا شهریور ۱۳۴۹) بیشتر امور مربوط‌ به‌ خلیج‌ فارس‌ و جمع‌آوری‌ اسناد و مدارک‌ حق‌ حاکمیت‌ ایران‌ بر جزایر تنب‌ها و ابوموسی‌ و یا شط‌العرب‌ و غیر آن‌ بود. روزی‌ در آرشیو ملی‌ انگلیس‌ که‌ در آن‌ موقع‌ رکورد آفیس‌ (Public Record Office) نامیده‌ می‌شد ضمن‌ مطالعه‌ پرونده‌ای‌ به‌ نامه‌ای‌ برخوردم‌ که‌ حاکی‌ از شرح‌ حال‌ و سابقه‌ «غلامعباس‌ آرام‌» یا «سفیر وقت‌ ایران‌ در انگلستان‌» بود.

ظاهراً موقعی‌ که‌ آرام‌ در عنفوان‌ جوانی‌ به‌ مأموریت‌ در لندن‌ منصوب‌ شده‌ بود و با کشتی‌ از بمبئی‌ به‌ لندن‌ می‌رفته‌ در کشتی‌ با یک‌ افسر انگلیسی‌ آشنایی‌ پیدا می‌کند. آرام‌ که‌ گفتیم‌ به‌ خوبی‌ زبان‌ انگلیسی‌ را می‌دانست‌، در چند روزی‌ که‌ در کشتی‌ مصاحب‌ این‌ افسر انگلیسی‌ بود ضمن‌ صحبت‌ شرح‌ حال‌ و سابقه‌ خود را برای‌ او تعریف‌ می‌نماید و از جمله‌ می‌گوید در وزارت‌ امور خارجه‌ همه‌ با او مخالف‌ هستند و مانع‌ ترقی‌ و پیشرفت‌ او می‌شوند ولی‌ چون‌ انگلیسی‌ را خوب‌ می‌داند و به‌ او احتیاج‌ دارند کاری‌ از پیش‌ نمی‌برند. افسر مزبور مطالب‌ گفته‌ شده‌ آرام‌ را یادداشت‌ می‌کند و به‌ وزارت‌ امور خارجه‌ انگلیس‌ می‌دهد. وقتی‌ این‌ نامه‌ را در پرونده‌ای‌ دیدم‌ فتوکپی‌ از آن‌ تهیه‌ کردم‌ و نگاه‌داشتم‌ و در اینکه‌ آن‌ را به‌ «آقای‌ سفیر» آن‌ موقع‌ بدهم‌ تردید داشتم‌. مقارن‌ همه‌ ایام‌، وزارت‌ امور خارجه‌ از تهران‌ چند نفر از همکاران‌ را برای‌ تسریع‌ در جمع‌آوری‌ اسناد و مدارک‌ مورد بحث‌ به‌ لندن‌ فرستاده‌ بود که‌ همه‌ روزه‌ به‌ رکورد آفیس‌ می‌رفتیم‌. آرام‌ شخصاً به‌ این‌ کار علاقه‌ای‌ نشان‌ می‌داد و هر روز گزارشی‌ از کارهای‌ آقایان‌ مطالبه‌ می‌کرد. روزی‌ آرام‌ اظهار داشت‌ می‌خواهد به‌ رکورد آفیس‌ بیاید و به‌ طرز کار در آنجا و به‌خصوص‌ چگونگی‌ کار آقایان‌ مزبور آشنا شود. به‌ اتفاق‌ سوار اتومبیل‌ سفارت‌ شدیم‌ و به‌ سالن‌ مخصوص‌ مطالعه‌ پرونده‌ها رفتیم‌. وقتی‌ آرام‌ خواست‌ یکی‌ از پرونده‌ها را مطالعه‌ کند از یکی‌ از همکاران‌ خواهش‌ کردم‌ همان‌ پرونده‌ای‌ را که‌ نامه‌ مربوط‌ به‌ او در آن‌ می‌باشد روزی‌ میز جلوی‌ او قرار بدهد، من‌ هم‌ در برابر او در طرف‌ دیگر میز نشستم‌. او وقتی‌ پرونده‌ را باز کرد و چند ورق‌ را مطالعه‌ نمود چشمش‌ به‌ نامه‌ افسر مورد بحث‌ افتاد و آن‌ را خواند. سپس‌ دستی‌ به‌ پیشانی‌ و ابروهای‌ خود کشید و رو کرد به‌ من‌ و گفت‌ بلند شو برویم‌ به‌ سفارت‌. وقتی‌ سوار اتومبیل‌ سفارت‌ شدیم‌ پس‌ از کمی‌ سکوت‌ گفت‌ در این‌ پرونده‌ نامه‌ای‌ راجع‌ به‌ من‌ وجود دارد نمی‌دانم‌ دیده‌ای‌ یا نه‌؟ گفتم‌ البته‌ که‌ دیده‌ام‌. گفت‌ چرا به‌ من‌ نگفتی‌؟ ضمن‌ مطالبی‌ گفتم‌ که‌ یک‌ فتوکپی‌ هم‌ از آن‌ گرفته‌ام‌ و در پی‌ فرصت‌ مناسبی‌ بودم‌ تا آن‌ را به‌ شما بدهم‌. عین‌ فتوکپی‌ را به‌ او دادم‌ گفت‌ فقط‌ خواهش‌ می‌کنم‌ در این‌ باره‌ با کسی‌ صحبت‌ نکن‌ و از این‌ فتوکپی‌ هم‌ به‌ کسی‌ نده‌. قول‌ دادم‌ و او را مطمئن‌ ساختم‌ که‌ همین‌ کار را خواهم‌ کرد. به‌ این‌ جهت‌ تا او زنده‌ بود در این‌ باره‌ به‌ هیچ‌کس‌ چیزی‌ نگفتم‌ و حتی‌ فتوکپی‌ آن‌ را هم‌ برای‌ خودم‌ نگاه‌ نداشتم‌ به‌ طوری‌ که‌ امروز که‌ چهل‌ و چند سال‌ از آن‌ تاریخ‌ می‌گذرد محتویات‌ نامه‌ مزبور از خاطرم‌ رفته‌ و چیز زیادی‌ از آن‌ را به‌ یاد نمی‌آورم‌.

عباس‌ آرام‌ در سال‌ ۱۳۳۸، به‌ جای‌ مرحوم‌ علی‌ اصغر حکمت‌، به‌ وزارت‌ امور خارجه‌ منصوب‌ گردید. او مردی‌ مجرد بود و زن‌ و فرزند و قوم‌ خویش‌ یا کس‌ و کاری‌ نداشت‌. با قدی‌ کوتاه‌ وقتی‌ پشت‌ میز وزارت‌ می‌نشست‌ چون‌ نگران‌ بود با نقاط‌ ضعفی‌ که‌ دارد مبادا از او حرف‌شنوی‌ نداشته‌ باشند ابتدا خیلی‌ سخت‌گیری‌ می‌کرده‌ است‌ و گاهی‌ هم‌ «قارت‌ و قورتی‌» می‌نموده‌ و بعضی‌ها را مورد ایراد یا مؤاخذه‌ و عتاب‌ و خطاب‌ قرار می‌داده‌ است‌، هر چند با تندخویی‌ ولی‌ مؤدبانه‌ حرف‌ می‌زد و هیچ‌گاه‌ هتاکی‌ و بدزبانی‌ نداشت‌. کسی‌ را به‌ معنای‌ واقعی‌ نمی‌آزرد، در اواخر خودش‌ می‌گفت‌ «من‌ مثل‌ زنبور وزوز می‌کردم‌ ولی‌ هیچ‌ وقت‌ کسی‌ را نیش‌ نزده‌ام‌» و شاید بهتر باشد گفته‌ شود به‌طور کلی‌ به‌ قول‌ حافظ‌ «زور» مردم‌ آزاری‌ نداشت‌.

در وزارت‌ امور خارجه‌ بعضی‌ از او رنجیده‌ بودند یا بهتر گفته‌ شود از او خوششان‌ نمی‌آمد و گاهی‌ هم‌ از او بدگویی‌ می‌کردند که‌ به‌ گوشش‌ می‌رسید ولی‌ به‌ روی‌ خود نمی‌آورد. در سفارت‌ لندن‌ از وابسته‌ مطبوعاتی‌ به‌ جهاتی‌ نارضایی‌ داشت‌. این‌ شخص‌ در کارهایش‌ گاهی‌ اهمال‌ می‌کرد و یا مرتکب‌ اشتباه‌ می‌شد، برای‌ آنکه‌ از شر او که‌ قدی‌ بلند هم‌ داشت‌ راحت‌ بشود بعد از آنکه‌ چند بار به‌ او تذکر داد و نتیجه‌ای‌ نگرفت‌ بالاخره‌ به‌ وزارت‌ امور خارجه‌ تلگراف‌ کرد و درخواست‌ احضار او را نمود. وابسته‌ مزبور که‌ از احضار خود سخت‌ ناراحت‌ شده‌ بود می‌گفت‌ نزدیک‌ زمستان‌ است‌ و با یک‌ بچه‌ معلولی‌ که‌ دارد چگونه‌ به‌ تهران‌ برود؟

من‌ و یک‌ نفر دیگر از همکاران‌ با اطلاع‌ از این‌ وضع‌ نزد سفیر رفتیم‌ و حال‌ و روز او را شرح‌ دادیم‌ و درخواست‌ کردیم‌ فعلاً از تقصیر او صرف‌نظر نماید بلافاصله‌ قبول‌ نمود و ضمن‌ تلگراف‌ به‌ وزارت‌ امور خارجه‌ ابقاء وابسته‌ احضار شده‌ را درخواست‌ کرد. همین‌طور از یکی‌ از رایزنان‌ سفارت‌ که‌ امور مربوط‌ به‌ اقتصادی‌ و بازرگانی‌ را انجام‌ می‌داد به‌ حق‌ سخت‌ رنجیده‌ بود، هر چند نسبت‌ به‌ او بی‌اعتنایی‌ می‌کرد ولی‌ هیچ‌وقت‌ درصدد اذیت‌ و آزار او برنیامد.

آرام‌ گاهی‌ از اینکه‌ محمدرضاشاه‌ در امور مربوط‌ به‌ سیاست‌ خارجی‌، شخصاً و حتی‌ بدون‌ اطلاع‌ وزیر امور خارجه‌، با خارجی‌ها و به‌خصوص‌ آمریکایی‌ها مذاکره‌ می‌کرد و تصمیم‌ می‌گرفت‌ تلویحاً اظهار نارضایی‌ می‌نمود ولی‌ هیچ‌وقت‌ جرأت‌ نمی‌کرد صریحاً در آن‌ باره‌ چیزی‌ بگوید.

در اینجا اشاره‌ به‌ این‌ نکته‌ شاید بی‌مناسبت‌ نباشد که‌ گفته‌ شود این‌ ترتیب‌ همیشه‌ بر همین‌ منوال‌ بوده‌ و مخصوص‌ و منحصر به‌ محمدرضاشاه‌ نبوده‌ است‌. چنانکه‌ مثلاً وقتی‌ ناصرالدین‌ شاه‌ قاجار یحیی‌خان‌ مشیرالدوله‌ را، در سال‌ ۱۳۰۳ ه . ق‌ / ۱۸۸۵ م‌، به‌ وزارت‌ امور خارجه‌ منصوب‌ کرد ظاهراً موجب‌ نارضایی‌ انگلیسی‌ها شد. ناصرالدین‌ شاه‌، آرتور نیکلسون‌، کاردار وقت‌ سفارت‌ انگلیس‌ را احضار می‌کند و ضمن‌ پیامی‌ برای‌ وزیر امور خارجه‌ انگلیس‌ می‌گوید تغییر وزیر امور خارجه‌ هیچ‌گونه‌ تأثیری‌ در سیاست‌ خارجی‌ ایران‌ ندارد و او علاقمند به‌ حفظ‌ روابط‌ دوستانه‌ و صمیمانه‌ خود با دولت‌ انگلیس‌ می‌باشد. ناصرالدین‌ شاه‌ اضافه‌ می‌کند وزیر امور خارجه‌ در واقع‌ خودش‌ می‌باشد. وزیر امور خارجه‌ تازه‌ (یحیی‌خان‌ مشیرالدوله‌) نه‌ اختیاری‌ دارد و نه‌ مسئولیتی‌، و او فقط‌ وسیله‌ای‌ برای‌ ابلاغ‌ و مبادله‌ پیام‌ با سفارت‌ انگلیس‌ می‌باشد.

آرام‌ در مقابل‌ مقامات‌ بالا یا اشخاص‌ ذی‌نفوذ ضعف‌ بسیار از خود بروز می‌داد. روزی‌ در ایام‌ خانه‌نشینی‌ که‌ به‌ دیدنش‌ رفته‌ بودم‌ ضمن‌ صحبت‌ پرسیدم‌ چرا شما به‌ بعضی‌ از پست‌ها، مثلاً معاونت‌ اداری‌ و مالی‌ وزارت‌ امور خارجه‌، فلان‌ شخص‌ را که‌ به‌هیچ‌وجه‌ صلاحیت‌ نداشت‌ منصوب‌ کردید که‌ مورد انتقاد زیاد قرار گرفته‌ بود. در پاسخ‌ ضمن‌ قبول‌ عدم‌ صلاحیت‌ آنها خیلی‌ کوتاه‌ گفت‌ شما از پشت‌ پرده‌ خبر نداشتید و نمی‌دانستید که‌ چه‌ کسانی‌ از او پشتیبانی‌ می‌کردند و من‌ نمی‌توانستم‌ با آنها مخالفت‌ کنم‌. به‌ هر حال‌ در این‌ باره‌ و برای‌ آنکه‌ متنفذین‌ و صاحبان‌ قدرت‌ را از خود نرنجاند بسیار ضعیف‌ بود. عباس‌ آرام‌ مسلماً فاقد همه‌ معایب‌ نبود اما به‌ گواهی‌ همه‌ کسانی‌ که‌ او را از نزدیک‌ می‌شناختند در امور مالی‌ نهایت‌ سعی‌ را داشت‌ که‌ به‌اصطلاح‌ دست‌ از پا خطا نکند. در لندن‌ مکرر از حسابدار سفارت‌ می‌شنیدم‌ که‌ می‌گفت‌ وقتی‌ برای‌ خرید به‌ فلان‌ فروشگاه‌ بزرگ‌ رفته‌ بودند و او مثلاً یکی‌ دو جفت‌ جوراب‌ و دستمال‌ یا کراوات‌ و چیزهای‌ دیگر برای‌ خودش‌ خریداری‌ می‌کرد اجازه‌ نمی‌داد بهای‌ آنها را در صورت‌ حساب‌ سفارت‌ بنویسند و پول‌ آن‌ را خود می‌پرداخت‌.

در بودجه‌ سفارت‌ ایران‌ در لندن‌ مبلغی‌ (که‌ کم‌ هم‌ نبود)، به‌ عنوان‌ هزینه‌ سری‌، پادار شده‌ بود. این‌ پول‌ در واقع‌ در اختیار سفیر بود تا به‌ هر کس‌ که‌ می‌خواهد و برای‌ هر کاری‌ که‌ صلاح‌ می‌داند مصرف‌ کند و به‌ گرفتن‌ رسیدی‌ هم‌ احتیاج‌ نداشت‌، در تمام‌ مدتی‌ که‌ در لندن‌ قبای‌ سفارت‌ را بر تن‌ داشت‌ فقط‌ ظاهراً مختصری‌ از پول‌ سری‌ را به‌ عنوان‌ کمک‌ هزینه‌ به‌ چند نفر از منشی‌های‌ سفارت‌ پرداخت‌ کرد و رسید هم‌ از آنها گرفت‌. وقتی‌ به‌ پایان‌ مأموریتش‌ نزدیک‌ می‌شد در تهران‌ به‌ اطلاع‌ شاه‌ رسانده‌ بود که‌ این‌ مبلغ‌ مورد احتیاج‌ نیست‌ و از بودجه‌ سفارت‌ حذف‌ گردد و باقیمانده‌ آن‌ را هم‌ که‌ ظاهراً مبلغ‌ هنگفتی‌ بود به‌ صندوق‌ دولت‌ بازگرداند. البته‌ به‌ نظر بعضی‌ چنین‌ پول‌هایی‌ می‌بایست‌ برای‌ تبلیغ‌ یا انجام‌ کارهایی‌ به‌ نفع‌ کشور مصرف‌ بشود چنانکه‌ سلف‌ او همین‌ عقیده‌ را داشت‌ و مبلغی‌ هم‌ کم‌ می‌آورد و همین‌طور خلف‌ او شکایت‌ داشت‌ که‌ چرا او این‌ کار را نکرده‌ است‌ و باعث‌ شده‌ مبلغ‌ سری‌ از بودجه‌ سفارت‌ حذف‌ گردد.

روزی‌ (احتمالاً در سال‌ ۱۳۶۲) مرحوم‌ احمد آرام‌، مترجم‌ و نویسنده‌ دانشمند معروف‌، در ناهار یکی‌ از جلسات‌ اصحاب‌ چهارشنبه‌ گفت‌ سیروس‌ غنی‌ پسر مرحوم‌ دکتر قاسم‌ غنی‌ ضمن‌ نامه‌ای‌ نام‌ همسر و فرزندان‌ چند نفر از جمله‌ دکتر جلال‌ عبده‌ و عباس‌ آرام‌ و عده‌ای‌ دیگر را که‌ نامشان‌ در خاطرات‌ دکتر غنی‌ آمده‌ پرسیده‌ و گفته‌ است‌ می‌خواهد این‌ اسامی‌ را در مجلدی‌ ضمیمه‌ خاطرات‌ آن‌ مرحوم‌ به‌ چاپ‌ برساند. به‌ من‌ گفت‌ تو که‌ با عباس‌ آرام‌ آشنایی‌ داری‌ از او بپرس‌ نام‌ همسر و فرزند او چیست‌؟ گفتم‌ تا آنجا که‌ اطلاع‌ دارم‌ او همسر و فرزندی‌ ندارد. گفت‌ بهتر است‌ از خود او این‌ موضوع‌ را بپرسی‌. یکی‌ دو روز بعد که‌ به‌ دیدن‌ عباس‌ آرام‌ رفته‌ بودم‌ وقتی‌ گفتم‌ احمد آرام‌ چنین‌ سؤالی‌ را می‌کند و هر چند در پاسخ‌ او گفته‌ام‌ شما همسر و فرزند ندارید ولی‌ می‌گوید موضوع‌ را از خود شما سؤال‌ کنم‌.

وقتی‌ این‌ مطلب‌ را به‌ او گفتم‌ مدتی‌ سکوت‌ کرد بعد با رنگ‌ پریده‌ و لرزان‌ گفت‌ توطئه‌ای‌ علیه‌ من‌ در جریان‌ است‌.

ناراحتی‌ او را که‌ دیدم‌ گفتم‌ والله‌ این‌ عین‌ حقیقت‌ است‌ و آقای‌ احمد آرام‌ را هم‌ به‌ خوبی‌ می‌شناسم‌ خلاف‌ نمی‌گوید.

گفت‌: «نامه‌ سیروس‌ غنی‌ کجاست‌؟ می‌توانم‌ آن‌ را ببینم‌؟» به‌ او گفتم‌ که‌ لابد نزد آقای‌ احمد آرام‌ است‌، آن‌ را از او خواهم‌ گرفت‌ و برای‌ شما می‌آورم‌. بلافاصله‌ موضوع‌ را با تلفن‌ به‌ مرحوم‌ احمد آرام‌ اطلاع‌ دادم‌. او گفت‌ نامه‌ سیروس‌ غنی‌ حاضر است‌ بیا بگیر و آن‌ را به‌ او نشان‌ بده‌.

وقتی‌ نامه‌ سیروس‌ غنی‌ را نزد عباس‌ آرام‌ بردم‌ او آن‌ را یکی‌ دو بار خواند. لبخندی‌ زد و گفت‌ حالا خیالم‌ راحت‌ شد.

بعدها که‌ ماجرا را از آرام‌ جویا شدم‌ و گفتم‌ موضوع‌ همسر و فرزند که‌ برای‌ شما ساخته‌اند چیست‌؟

با وجود اکراهی‌ که‌ داشت‌ گفت‌ سال‌ها پیش‌ که‌ در لندن‌ بودم‌ با یک‌ دخترخانم‌ انگلیسی‌ که‌ در نیروی‌ هوایی‌ انگلیس‌ خدمت‌ می‌کرد آشنا شدم‌ و با او ازدواج‌ کردم‌. اما ایام‌ ازدواج‌ ما زیاد طول‌ نکشید کار به‌ طلاق‌ انجامید و از هم‌ جدا شدیم‌.

درباره‌ اختلافش‌ با آن‌ خانم‌ می‌گفت‌ که‌ او نسبت‌ به‌ ایران‌ و ایرانی‌ بدبین‌ بود و به‌خصوص‌ از مرحوم‌ دکتر مصدق‌ دائم‌ بد می‌گفت‌.

این‌ خانم‌ بعدها با یک‌ نفر لبنانی‌ آشنا شد و از او بچه‌ای‌ پیدا کرد. این‌ خانم‌ روزی‌ به‌ عباس‌ آرام‌ تلفن‌ می‌کند و می‌گوید چون‌ لبنانی‌ مزبور بچه‌ را قبول‌ ندارد می‌خواهد بچه‌ را به‌ نام‌ او کند و برای‌ او شناسنامه‌ و گذرنامه‌ ایرانی‌ بگیرد. عباس‌ آرام‌ از این‌ تلفن‌ و پیشنهاد این‌ خانم‌ انگلیسی‌ عصبانی‌ می‌شود و آن‌ را قبول‌ نمی‌کند.

چون‌ طلاق‌ این‌ خانم‌ را در ایران‌ و احتمالاً در شناسنامه‌اش‌ ثبت‌ نکرده‌ بود موضوع‌ را با مرحوم‌ عزالدین‌ کاظمی‌ رئیس‌ سابق‌ اداره‌ حقوقی‌ وزارت‌ امور خارجه‌ در میان‌ گذارد و با مشورت‌ با او طلاق‌ خانم‌ را در ایران‌ هم‌ به‌ ثبت‌ رساند.

وقتی‌ نام‌ خانم‌ را پرسیدم‌ مرحوم‌ عباس‌ آرام‌ خنده‌ای‌ کرد و گفت‌ به‌ آن‌ کاری‌ نداشته‌ باش‌. من‌ هم‌ با خنده‌ گفتم‌ نام‌ بیشتر خانم‌های‌ انگلیسی‌ الیزابت‌ یا دایانا می‌باشد حتماً نام‌ این‌ خانم‌ یکی‌ از اینهاست‌. او با خنده‌ گفت‌ اتفاقاً همین‌طور است‌ ولی‌ نگفت‌ کدام‌یک‌؟

تاریخ‌ تولد عباس‌ آرام‌ دقیقاً معلوم‌ نیست‌. در اسناد و مدارک‌ غیرفارسی‌ سه‌ تاریخ‌ تولد یعنی‌ سال‌ ۱۹۰۰ و ۱۹۰۵ و ۱۹۰۷ نوشته‌ شده‌ و خود او سال‌ ۱۹۰۷ را قبول‌ داشت‌.

وزیران‌ امور خارجه‌ معمولاً همه‌ روزه‌ بین‌ ساعت‌ ۱۱ تا ۱۲ صبح‌ تلگراف‌های‌ رسیده‌ از نمایندگی‌های‌ ایران‌ و سایر امور را به‌ حضور محمدرضاشاه‌ می‌بردند تا به‌اصطلاح‌ آن‌ روز آنها را به‌ عرض‌ برسانند و دستور بگیرند. خود آرام‌ تعریف‌ می‌کرد یکی‌ از این‌ روزها که‌ شاه‌ مشغول‌ خواندن‌ تلگراف‌ها بود ناگهان‌ سرش‌ را بلند کرد و پرسید «آرام‌ تو چند سال‌ داری‌؟» آرام‌ سرش‌ را پایین‌ انداخت‌ و دست‌هایش‌ را به‌هم‌ مالید بعد از سکوتی‌ گفت‌ «قربان‌ برای‌ آنکه‌ چاکر از نظام‌ وظیفه‌ معاف‌ بشود در شناسنامه‌ام‌ سن‌ مرا زیاد نوشته‌ بودند.»

آرام‌ می‌گفت‌ تا این‌ جمله‌ که‌ به‌ خاطر معافیت‌ از نظام‌وظیفه‌ در شناسنامه‌ سن‌ مرا زیاد نوشته‌اند از دهانم‌ درآمد شاه‌ از جایش‌ بلند شد و تلگراف‌ها را روی‌ میز ریخت‌ و با عصبانیت‌ و صدای‌ بلند گفت‌ به‌ خاطر فرار از نظام‌وظیفه‌ سن‌ و سالت‌ را دروغ‌ گفته‌ای‌ و از اطاق‌ بیرون‌ رفت‌.

من‌ تلگراف‌ها را جمع‌ کردم‌ و هاج‌ و واج‌ ایستادم‌ که‌ چه‌ بکنم‌. پس‌ از مدتی‌ بالاخره‌ به‌ وزارت‌ امور خارجه‌ بازگشتم‌ و چون‌ فکر می‌کردم‌ که‌ از مقام‌ خود معزول‌ شده‌ام‌ کاغذ و نامه‌های‌ زائد را دور ریختم‌ و میزم‌ را پاک‌ کردم‌. نگارنده‌ این‌ سطور در آن‌ ایام‌ سرپرست‌ اداره‌ اطلاعات‌ و مطبوعات‌ وزارت‌ امور خارجه‌ بود و تصادفاً در همان‌ موقع‌ برای‌ پرسشی‌ یا امضای‌ نامه‌هایی‌ نزد او رفته‌ بودم‌. او گفت‌ چون‌ معلوم‌ نیست‌ هنوز وزیر می‌باشد یا نه‌ بهتر است‌ نامه‌ها را نزد معاون‌ سیاسی‌ (مرحوم‌ احمد میرفندرسکی‌) ببری‌. وقتی‌ می‌خواستم‌ از اطاق‌ او بیرون‌ بروم‌ رئیس‌ تشریفات‌ دربار تلفن‌ کرد و گفت‌ «فرموده‌اند تلگراف‌ها را هرچه‌ زودتر به‌ کاخ‌ نیاوران‌ ببرد» بعد معلوم‌ شد که‌ شاه‌ به‌اصطلاح‌ از خر شیطان‌ پایین‌ آمده‌ و جرم‌ آرام‌ را که‌ از خدمت‌ نظام‌وظیفه‌ فرار کرده‌ بود بخشیده‌ است‌!



نصرت الله انتظام

در اوایل‌ سال‌ ۱۳۴۸ جلد سوم‌ کتاب‌ فراموشخانه‌ و فراماسونری‌ در ایران‌ تألیف‌ اسماعیل‌ رائین‌ به‌ دستم‌ افتاد وقتی‌ دیدم‌ عباس‌ آرام‌ را جزء «لژ ستاره‌ سحر» نوشته‌اند به‌ شوخی‌ گفتم‌ شما هم‌ که‌ جزء فراماسون‌ها هستید خندید و گفت‌ حسین‌ علا با اصرار نام‌ مرا نوشت‌ و فقط‌ یک‌ بار در جلسات‌ آنها شرکت‌ نمودم‌ و دیگر هیچ‌وقت‌ نرفتم‌ در حالی‌که‌ بعدها یکی‌ از کسانی‌ که‌ فراماسون‌ بود گفت‌ مرتباً در جلسات‌ آن‌ شرکت‌ می‌کرده‌ است‌.

آرام‌ در زمستان‌، در روز ۲۰ دی‌ماه‌ سال‌ ۱۳۶۳، پس‌ از چند روز بستری‌ شدن‌ در بیمارستان‌ جم‌ تهران‌، به‌واسطه‌ ابتلا به‌ بیماری‌ ذات‌الریه‌ فوت‌ کرد. در آن‌ روز برف‌ سنگینی‌ باریده‌ بود. وقتی‌ به‌ اتفاق‌ دو نفر از همکاران‌ سابق‌ وزارت‌ امور خارجه‌ جنازه‌ او را برای‌ دفن‌ به‌ بهشت‌ زهرا بردیم‌، برای‌ آنکه‌ چهار گوشه‌ تابوت‌ جنازه‌ او را از غسالخانه‌ تا قبرش‌ ببریم‌ و به‌ خاک‌ بسپاریم‌ یک‌ نفر کم‌ داشتیم‌ و ناچار مستخدمه‌ او به‌ ما کمک‌ نمود و او را دفن‌ کردیم‌. در حالی‌ که‌ وقتی‌ هنوز قبای‌ وزارت‌ بر تن‌ داشت‌ و به‌واسطه‌ عارضه‌ قلبی‌ در یکی‌ از بیمارستان‌ها بستری‌ شد، کارمندان‌ وزارت‌ امور خارجه‌ و غیر آنها همه‌ به‌اصطلاح‌ سر و دست‌ می‌شکستند و از یکدیگر سبقت‌ می‌گرفتند تا هرچه‌ زودتر خود را به‌ بیمارستان‌ برسانند و در دفترچه‌ای‌ که‌ در آنجا گذارده‌ بود مطالب‌ تملق‌آمیز خود را بنویسند. فاعتبروا یا اولی‌الابصار.

دو سه‌ روز بعد از فوت‌ او مجلس‌ یادبودی‌ در خانه‌اش‌ ترتیب‌ داده‌ شد که‌ عده‌ای‌ از دوستان‌ و آشنایانش‌ در آن‌ شرکت‌ کردند و به‌ ذکر محامد و محاسنش‌ پرداختند و یاد خیری‌ از او نمودند. روانش‌ شاد.

برگردیم‌ به‌ چگونگی‌ خاطرات‌ مرحوم‌ عباس‌ آرام‌ که‌ بهانه‌ای‌ برای‌ نوشتن‌ این‌ مختصر درباره‌ شرح‌ حال‌ او شده‌ است‌. همانطور که‌ در ابتدا اشاره‌ گردید، بعد از آنکه‌ آرام‌ موافقت‌ کرد هفته‌ای‌ یکی‌ دو بار به‌ دیدنش‌ بروم‌ و آنچه‌ را به‌ یاد می‌آورد و می‌گوید یادداشت‌ کنم‌، روز ۱۸ شهریور ماه‌ سال‌ ۱۳۶۱ به‌ منزلش‌ رفتم‌ و او را برخلاف‌ خیلی‌ از مواقع‌ سرحال‌ دیدم‌. گفتم‌ امروز اگر مطالبی‌ را که‌ به‌ خاطر می‌آورید بفرمایید آنها را یادداشت‌ می‌کنم‌ و دفعه‌ بعد پاکنویس‌ شده‌ آن‌ را می‌آورم‌ تا پس‌ از ملاحظه‌ اگر حک‌ و اصلاحی‌ داشته‌ باشد انجام‌ شود و سپس‌ جلسه‌ دوم‌ را شروع‌ کنیم‌. موافقت‌ کرد و مطالبی‌ را که‌ عیناً در پایین‌ آورده‌ می‌شود تقریر نمود. در جلسه‌ دوم‌ که‌ گمان‌ می‌کنم‌ یک‌ هفته‌ بعد بود تقریرات‌ پاکنویس‌ شده‌ او در جلسه‌ اول‌ را به‌ او دادم‌ تا ملاحظه‌ کند. پس‌ از مطالعه‌ بلافاصله‌ آن‌ را پاره‌ پاره‌ کرد و گفت‌ این‌ مزخرفات‌ چیست‌ و من‌ اصلاً اهل‌ خاطره‌نویسی‌ نیستم‌ و دست‌ از سر من‌ بردارید.

خوشبختانه‌ تقریرات‌ او در جلسه‌ اول‌ در دو نسخه‌ تهیه‌ شده‌ بود که‌ یک‌ نسخه‌ آن‌ دست‌نخورده‌ نزد من‌ باقی‌ مانده‌ است‌ و متن‌ آن‌ در اینجا آورده‌ می‌شود. بعد از آن‌ دیگر به‌هیچ‌وجه‌ حاضر نشد حتی‌ در این‌ باره‌ حرفی‌ زده‌ بشود و هر وقت‌ خواستم‌ ضمن‌ صحبت‌ موضوع‌ را به‌ خاطره‌نویسی‌ بکشانم‌ رو برمی‌گرداند و نمی‌خواست‌ در این‌ زمینه‌ صحبتی‌ به‌ میان‌ آید.

اینک‌ تقریرات‌ مرحوم‌ عباس‌ آرام‌ که‌ در روز ۱۸/۶/۱۳۶۱ بیان‌ شده‌ و بیشتر درباره‌ مرحوم‌ حسین‌ علاء می‌باشد.

«مرحوم‌ دکتر قاسم‌ غنی‌ مردی‌ فاضل‌ و دانشمند و در ضمن‌ فعال‌ و خوش‌صحبت‌ بود. مطابق‌ میل‌ همه‌ کس‌ از طفل‌ خردسال‌ گرفته‌ تا پیرمرد سخن‌ می‌گفت‌ و همه‌ را جلب‌ می‌کرد. به‌ امریکا و امریکاییان‌ خیلی‌ علاقه‌ داشت‌ و دلش‌ می‌خواست‌ در امریکا مأموریتی‌ دست‌ و پا کند. مرحوم‌ حسین‌ علاء که‌ از سال‌ ۱۹۴۵ تا ۱۹۵۰ سفیر ایران‌ در واشنگتن‌ بود، مأموریتش‌ در شرف‌ پایان‌ بود. مقارن‌ این‌ احوال‌ شاه‌ رسماً مسافرتی‌ به‌ امریکا کرده‌ بود و ظاهراً دکتر غنی‌ با اطلاع‌ از این‌ موضوع‌ در همان‌ ایام‌ که‌ سفیر ایران‌ در آنکارا بود، تقاضای‌ مرخصی‌ کرد و به‌ امریکا آمد. مرحوم‌ علاء با دکتر غنی‌ دوست‌ بود و از صحبت‌ و گفتگوی‌ با دکتر غنی‌ خیلی‌ خوشش‌ می‌آمد. خانم‌ علاء که‌ بر مرحوم‌ علاء بسیار نفوذ داشت‌ به‌ سخنان‌ و گفته‌های‌ دکتر غنی‌ بیشتر علاقه‌ نشان‌ می‌داد و خلاصه‌ از مصاحبت‌ او خوشش‌ می‌آمد. مقارن‌ سفر شاه‌ به‌ امریکا دکتر، با استفاده‌ از مرخصی‌، خود را به‌ امریکا رساند. از رفتار آمریکایی‌ها با او معلوم‌ بود که‌ آنها نسبت‌ به‌ دکتر غنی‌ بی‌علاقه‌ نیستند و در مجالسی‌ که‌ شرکت‌ می‌کرد از دکتر غنی‌ هم‌، با آنکه‌ در امریکا سمتی‌ نداشت‌، دعوت‌ می‌شد. در آن‌ ایام‌ مرحوم‌ نصرالله‌ انتظام‌ ریاست‌ هیئت‌ نمایندگی‌ دائم‌ ایران‌ در سازمان‌ ملل‌ را داشت‌ و به‌ مناسبت‌ سفر شاه‌ او هم‌ از نیویورک‌ به‌ واشنگتن‌ آمده‌ بود. احساس‌ می‌شد که‌ امریکایی‌ها دکتر غنی‌ را به‌ انتظام‌ ترجیح‌ می‌دادند و با آنکه‌ در امریکا سمتی‌ نداشت‌، او را در مهمانی‌ها مقدم‌ می‌داشتند و به‌ این‌ جهت‌ مرحوم‌ انتظام‌ از این‌ موضوع‌ مکدر بود.

یکی‌ از برنامه‌های‌ شاه‌ رفتن‌ به‌ یکی‌ از دانشگاه‌های‌ امریکا بود (نام‌ دانشگاه‌ الان‌ یادم‌ نیست‌) وقتی‌ شاه‌ وارد آسانسور شد یکی‌ از مقامات‌ امریکایی‌ هم‌ همراه‌ او بود. ظاهراً امریکایی‌ها دکتر غنی‌ را داخل‌ آسانسوری‌ که‌ شاه‌ بود کردند، من‌ هم‌ که‌ دبیر سفارت‌ بودم‌ داخل‌ آسانسور شدم‌. در فاصله‌ بالا رفتن‌ آسانسور، شاه‌ با اشاره‌ به‌ دکتر غنی‌ خطاب‌ به‌ امریکایی‌ همراه‌ (که‌ یادم‌ نیست‌ کی‌ بود) گفت‌ سفیر بعدی‌ ما در اینجا این‌ آقاست‌.

ممکن‌ است‌ شاه‌ بعد این‌ موضوع‌ را با علاء هم‌ در میان‌ گذاشته‌ باشد. رفتار علاء با شاه‌ خیلی‌ خودمانی‌ بود و حرف‌هایش‌ را صریح‌ و بی‌ رودربایستی‌ می‌زد و به‌اصطلاح‌ با شاه‌ ندار بود. با آنکه‌ علاء به‌ فضل‌ و کمال‌ دکتر غنی‌ معترف‌ بود و خانم‌ علاء هم‌ مایل‌ بود دکتر غنی‌ جانشین‌ علاء بشود ولی‌ خود علاء مایل‌ بود که‌ نصرالله‌ انتظام‌ جانشین‌ او بشود و می‌گفت‌ انتظام‌ وزارت‌ خارجه‌ایست‌ و به‌ مسائل‌ سیاسی‌ واردتر است‌. نمی‌دانم‌ در این‌ باره‌ چیزی‌ به‌ شاه‌ گفته‌ بود یا نه‌؟



حسین علاء

به‌ هرحال‌ چندی‌ بعد از بازگشت‌ شاه‌ به‌ تهران‌ تلگرافی‌ به‌ سفارت‌ رسید که‌ در آن‌ خواسته‌ شده‌ بود برای‌ دکتر غنی‌ به‌ عنوان‌ سفیر ایران‌ در آمریکا اگرمان‌ خواسته‌ شود. وقتی‌ این‌ تلگراف‌ به‌ دست‌ علاء رسید عینکش‌ را بالا و پایین‌ برد و چند بار تلگراف‌ را خواند و بالاخره‌ جوابی‌ تهیه‌ کرد که‌ در آن‌ به‌ طور خلاصه‌ این‌ جمله‌ را گنجانده‌ بود که‌ برای‌ این‌ کار آقای‌ نصرالله‌ انتظام‌ هم‌ هست‌.

البته‌ باید این‌ را هم‌ اضافه‌ کنم‌ که‌ ما، یعنی‌ اعضاء سفارت‌، همه‌ طرفدار انتظام‌ بودیم‌. البته‌ راستش‌ بعدها پشیمان‌ شدم‌ چون‌ خدا رحمت‌ کند مرحوم‌ انتظام‌ مرد خودخواهی‌ بود و خودش‌ را بالاتر از همه‌ می‌دانست‌. وانگهی‌ اگر دکتر غنی‌ سفیر می‌شد معلوم‌ نبود از انتظام‌ بهتر نباشد.

به‌ هر حال‌ چند روز بعد تلگرافی‌ از تهران‌ رسید که‌ شاه‌ در آن‌ پرسیده‌ بود آیا انتظام‌ انگلیسی‌ می‌داند؟ علاء پاسخ‌ داد که‌ انتظام‌ هم‌ انگلیسی‌ می‌داند و هم‌ می‌خواند (منظور اینکه‌ مشغول‌ تکمیل‌ زبان‌ انگلیسی‌ می‌باشد) در این‌ تلگراف‌ علاء نوشته‌ بود استدعا می‌کنم‌ در این‌ باره‌ تأمل‌ شود تا چاکر به‌ تهران‌ بیاید.

خلاصه‌ علاء به‌ تهران‌ رفت‌ و رأی‌ شاه‌ را تغییر داد و نصرالله‌ انتظام‌ شد سفیر ایران‌ در امریکا. از این‌ موضوع‌ مرحوم‌ دکتر غنی‌ فوق‌العاده‌ ناراحت‌ بود. خیلی‌ دلش‌ می‌خواست‌ در امریکا مأموریتی‌ داشته‌ باشد تا ضمناً در آنجا به‌ معالجه‌ هم‌ بپردازد. وقتی‌ مأموریت‌ نشد به‌ امریکا رفت‌ و برای‌ معالجه‌ که‌ گمان‌ می‌کنم‌ برای‌ پایش‌ بود در آنجا ماند ولی‌ باید گفت‌ از غصه‌ دق‌ کرد و چندی‌ بعد فوت‌ کرد. علت‌ مخالفت‌ و بد گفتن‌ دکتر غنی‌ از نصرالله‌ انتظام‌ در خاطراتش‌ باید این‌ موضوع‌ باشد.

مرحوم‌ علاء در زبان‌ انگلیسی‌ و فرانسه‌ مهارت‌ داشت‌ و این‌ دو زبان‌ را مثل‌ زبان‌ مادری‌ می‌دانست‌. به‌خصوص‌ در زبان‌ انگلیسی‌ که‌ می‌توان‌ گفت‌ آن‌ را از خود انگلیسی‌زبان‌ها بهتر می‌دانست‌. علاء سفیر ایران‌ در واشنگتن‌ بود ولی‌ به‌ مناسبت‌ قضیه‌ آذربایجان‌ ناچار بود هرچند روز یک‌ بار و گاهی‌ بیشتر از واشنگتن‌ به‌ نیویورک‌ برود. در آن‌ موقع‌ هواپیما مثل‌ امروز زیاد رایج‌ نبود و بهترین‌ وسیله‌ بین‌ واشنگتن‌ و نیویورک‌ که‌ چهار ساعت‌ طول‌ می‌کشید راه‌آهن‌ بود و من‌ هم‌ که‌ دبیر اول‌ سفارت‌ بودم‌ غالباً همراه‌ او به‌ نیویورک‌ می‌رفتم‌ و باز می‌گشتم‌.

در یکی‌ از این‌ مواقع‌ که‌ از نیویورک‌ به‌ واشنگتن‌ بازمی‌گشتم‌ علاء در ترن‌ مشغول‌ خواندن‌ یک‌ کتاب‌ قطور بود. من‌ دو سه‌ صندلی‌ عقب‌تر در جای‌ خود نشسته‌ بودم‌، خیلی‌ میل‌ داشتم‌ بفهمم‌ چه‌ کتابی‌ است‌ که‌ او با خودش‌ آورده‌ و با این‌ علاقه‌ مشغول‌ خواندن‌ آن‌ می‌باشد ولی‌ جرأت‌ و جسارت‌ اینکه‌ جلو بروم‌ و از او پرسش‌ کنم‌ نداشتم‌. بالاخره‌ پس‌ از مدتی‌ علاء چرتش‌ گرفت‌ و خوابش‌ برد و کتاب‌ به‌ کف‌ ترن‌ افتاد. من‌ هم‌ موقع‌ را مغتنم‌ شمردم‌ و بلافاصله‌ رفتم‌ و کتاب‌ را برداشتم‌ ببینم‌ چه‌ کتابی‌ است‌؟ وقتی‌ آن‌ را باز کردم‌ دیدم‌ دیکشونری‌ (فرهنگ‌ انگلیسی‌ به‌ انگلیسی‌) است‌ که‌ آن‌ طور با دقت‌ و علاقه‌ آن‌ را مطالعه‌ می‌کرد.

وقتی‌ قضیه‌ آذربایجان‌ در سازمان‌ ملل‌ مطرح‌ بود مرحوم‌ حسین‌ علاء زحمت‌ بسیاری‌ را متحمل‌ شد به‌ طوری‌ که‌ باید گفت‌ موفقیت‌ در آن‌ کار بیشتر نتیجه‌ زحمات‌ اوست‌. به‌ هر حال‌ پس‌ از آنکه‌ موضوع‌ به‌ نفع‌ ما با موفقیت‌ خاتمه‌ یافت‌ قوام‌السلطنه‌ که‌ نخست‌وزیر بود، تلگرافی‌ به‌ علاء مخابره‌ کرد و ضمن‌ تحسین‌ و تقدیر از خدمات‌ علاء در پایان‌ نوشته‌ بود به‌ نشانه‌ تقدیر مبلغ‌ ده‌هزار دلار به‌ رسم‌ پاداش‌ برای‌ شما فرستاده‌ می‌شود. علاء که‌ احتیاجی‌ به‌ این‌ پول‌ نداشت‌ و اصولاً خدمات‌ و زحمات‌ خود را با پول‌ قابل‌ ارزیابی‌ نمی‌دانست‌ ظاهراً از این‌ تلگراف‌ اوقاتش‌ تلخ‌ شد و مرا که‌ به‌ اطاقش‌ احضار کرده‌ بود و با قد کوتاه‌ (قدش‌ خیلی‌ کوتاه‌ بود از من‌ هم‌ کوتاه‌تر بود) روی‌ صندلی‌ تکیه‌ داده‌ بود و به‌ تلگراف‌ خیره‌ شده‌ بود، خطاب‌ به‌ من‌ گفت‌ ببین‌ چه‌ تلگراف‌ کرده‌ من‌ آن‌ را دیدم‌ و بعد به‌ من‌ گفت‌ پاسخی‌ تهیه‌ کنید من‌ زحماتی‌ را که‌ متحمل‌ شده‌ام‌ وظیفه‌ام‌ در قبال‌ وطنم‌ بوده‌ و احتیاجی‌ هم‌ به‌ این‌ پول‌ ندارم‌ و پول‌ را پس‌ فرستادم‌. بعد اضافه‌ نمود که‌ پول‌ را پس‌ بفرستید.

رفقا و همکاران‌ سفارت‌ که‌ عبارت‌ بودند از محمد گودرزی‌، فریدون‌ موثقی‌، بهمن‌ آهنین‌ و مهبد وقتی‌ از این‌ موضوع‌ اطلاع‌ پیدا کردند غرولند را سر دادند که‌ در این‌ موقع‌ بی‌پولی‌ و گرانی‌ بعد از مدت‌ها پولی‌ از تهران‌ فرستاده‌ شده‌ حالا آقای‌ سفیر که‌ خودشان‌ احتیاجی‌ به‌ آن‌ ندارند ولی‌ ما که‌ احتیاج‌ داریم‌ چرا می‌خواهند آن‌ را پس‌ بفرستند. خوبست‌ به‌ ایشان‌ بگوییم‌ ما هم‌ که‌ در این‌ کار زحمت‌ کشیده‌ایم‌ آن‌ را بین‌ ما تقسیم‌ کند.راستش‌ با آنکه‌ قلباً من‌ هم‌ با این‌ نظر موافق‌ بودم‌ اما گفتم‌ من‌ که‌ مرد این‌ کار نیستم‌، اگر کسی‌ می‌تواند برود و ایشان‌ را قانع‌ کند تا از پس‌ فرستادن‌ آن‌ صرف‌نظر کند.

بالاخره‌ قرار شد آقای‌ مهبد که‌ خودش‌ و خانمش‌ با خود مرحوم‌ علاء و خانمش‌ رفت‌ و آمد داشتند و روابطشان‌ خیلی‌ دوستانه‌ و نزدیک‌ بود این‌ مأموریت‌ را انجام‌ بدهد. بالاخره‌ مهبد بعد از چند بار مذاکره‌ علاء را راضی‌ کرد و از پس‌فرستادن‌ پول‌ به‌ تهران‌ صرف‌نظر کرد و آن‌ را بین‌ اعضاء سفارت‌ تقسیم‌ نمود.

احساس‌ من‌ آن‌ است‌ که‌ در موضوع‌ بحرین‌ شاه‌ در این‌ اواخر متقاعد شده‌ بود که‌ باید از بحرین‌ صرف‌نظر کند ولی‌ خودش‌ نمی‌خواست‌ در این‌ کار پیشقدم‌ بشود و منتظر فرصتی‌ بود تا در مقابل‌ یک‌ عمل‌ انجام‌ شده‌ای‌ قرار بگیرد. در جلسه‌ای‌ که‌ در این‌ باره‌ تشکیل‌ شد و عده‌ای‌ در آن‌ شرکت‌ داشتند وقتی‌ در این‌ باره‌ صحبت‌ می‌شد در جلو همه‌ به‌ من‌ رو کرد و گفت‌ «جناب‌ آقای‌ وزیر امور خارجه‌ پس‌ می‌خواهید من‌ بحرین‌ را در سینی‌ بگذارم‌ و دودستی‌ تقدیم‌ کنم‌» وقتی‌ این‌ را گفت‌ من‌ بی‌اختیار خنده‌ام‌ گرفت‌ ولی‌ جلو خنده‌ام‌ را گرفتم‌ و پیش‌ خودم‌ گفتم‌ مثل‌ اینکه‌ گمان‌ می‌کند ما نمی‌دانیم‌ ته‌ دلش‌ چیست‌؟

از جلسه‌ که‌ بیرون‌ آمدم‌ من‌ تنها در گوشه‌ای‌ ایستاده‌ بودم‌ و فکر می‌کردم‌. وقتی‌ این‌ موضوع‌ به‌ یادم‌ افتاد بی‌اختیار دوباره‌ خنده‌ام‌ گرفت‌. یکی‌ از درباری‌ها پرسید موضوع‌ چیست‌ و چرا می‌خندید. گفتم‌ چیزی‌ نیست‌ از کارهای‌ دنیا خنده‌ام‌ افتاده‌ است‌.

مرحوم‌ حسین‌ علاء نسبت‌ به‌ من‌ ابراز محبت‌ و علاقه‌ای‌ می‌کرد، و به‌ این‌ جهت‌ اصرار داشت‌ مرا به‌ شاه‌ بشناساند. وقتی‌ علاء سفیر ایران‌ در واشنگتن‌ بود و من‌ دبیر اول‌ سفارت‌ بودم‌ شاه‌ به‌ امریکا آمده‌ بود در مجالس‌ مختلف‌ هر فرصتی‌ پیدا می‌شد مرحوم‌ علاء با چشم‌ به‌ من‌ اشاره‌ می‌کرد تا نزد او بروم‌ و بعد مرا به‌ شاه‌ معرفی‌ می‌نمود و می‌گفت‌ آقای‌ عباس‌ آرام‌. این‌ کار چند بار تکرار شد تا شاه‌ یک‌ بار مثل‌ اینکه‌ متغیّر شده‌ باشد گفت‌: «چند دفعه‌ معرفی‌ می‌کنی‌ می‌شناسمش‌!»

این‌ موضوع‌ گذشت‌ تا بعد هنگامی‌ که‌ من‌ وزیر امور خارجه‌ بودم‌ در کاخ‌ گلستان‌ طبق‌ معمول‌ سالانه‌ در ایام‌ محرم‌ چند روزی‌ مجلس‌ روضه‌خوانی‌ ترتیب‌ داده‌ می‌شد و خود شاه‌ هم‌ گاهی‌ شرکت‌ می‌کرد.

در یکی‌ از این‌ مجالس‌ که‌ شاه‌ شرکت‌ کرده‌ بود در جلو در روی‌ صندلی‌ در میان‌ مردم‌ نشسته‌ بود به‌ طوری‌ که‌ من‌ در آن‌ موقع‌ پیش‌ خودم‌ فکر می‌کردم‌ اگر کسی‌ بخواهد سوءقصدی‌ به‌ او بکند خیلی‌ آسان‌ می‌توانست‌ موفق‌ بشود. در آن‌ موقع‌ عده‌ای‌ از درباریان‌ و از جمله‌ مرحوم‌ علاء که‌ وزیر دربار بود و وزیران‌ که‌ من‌ هم‌ جزء آنها بودم‌ به‌ فاصله‌ کمی‌ ایستاده‌ بودیم‌. یکی‌ از درباری‌ها تلگرافی‌ را به‌ او داد. شاه‌ نگاهی‌ به‌ تلگراف‌ کرد و بعد گفت‌ بدهید به‌ آرام‌ تا جواب‌ آن‌ را تهیه‌ کند. من‌ تلگراف‌ را گرفتم‌ که‌ الان‌ موضوعش‌ یادم‌ نیست‌. جوابش‌ را به‌ انگلیسی‌ نوشتم‌ و آن‌ را به‌ همان‌ شخص‌ دادم‌ تا دوباره‌ آن‌ را به‌ شاه‌ بدهد. شاه‌ نگاهی‌ به‌ آن‌ انداخت‌ و به‌ علامت‌ موافقت‌ سری‌ تکان‌ داد و گفت‌ بدهند مخابره‌ بشود.

بعد که‌ مجلس‌ تمام‌ شد شاه‌ برخاست‌ و به‌راه‌ افتاد و در حین‌ رفتن‌ در حالی‌ که‌ من‌ و علاء هم‌ در بین‌ همراهان‌ بودیم‌ با صدای‌ بلند گفت‌ ما نفهمیدیم‌ انگلیسی‌ علاء بهتر است‌ یا آرام‌؟ این‌ موضوع‌ به‌ مرحوم‌ علاء که‌ در زبان‌ انگلیسی‌ واقعاً استاد بود خیلی‌ گران‌ آمد ولی‌ به‌ روی‌ خود نیاورد. نتیجه‌ آن‌ شد که‌ تا مدتی‌ علاء با من‌ سرسنگین‌ بود و حرف‌ نمی‌زد تا بالاخره‌ روزی‌ نزدش‌ رفتم‌ و گفتم‌ ما چاکر شما هستیم‌ من‌ که‌ تقصیری‌ ندارم‌. مقصود اینکه‌ شاه‌ در این‌ قبیل‌ شیطنت‌ها مهارت‌ داشت‌ و خوب‌ می‌توانست‌ بین‌ اشخاصی‌ را که‌ می‌خواست‌ به‌هم‌ بزند.»

بخارا ۷۴، بهمن و اسفند ۱۳۸۸

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار