گوناگون

بابا ایوب (بهناز بدرزاده)




بابا ایوب (بهناز بدرزاده)

BMW 6Xپیچید بلوار ۲۴ متری سعادت آباد.جلوی پارکینگ توقف کرد.در پارکینگ باز شد و به سرعت وارد پارکینگ شد.سرایدار دوید جلو.

-سلام عرض شد آقای مهندس.

با سرایدارحال واحوال گرمی کرد حتا از بچه کوچک سرایدار پرسید که سیاه سرفه گرفته بود.سرایدار خریدها و کیف را گرفت با خودش آورد

بالا.طبقه ۱۱ که رسیدند از آسانسور پیاده شدند.دوتا اسکناس ده هزار تومانی در دست سرایدار گذاشت.

دست در جیبش کرد دید کلید همراهش نیست.به ناچار کوبه ظریف برنز را زد بعد از مدتی نیلوفر در را باز کرد.پیراهن سبز یقه بازی پوشیده

بود.سرایدار بارها را روی زمین گذاشت و در را بست و رفت.سعید تازه فهمید پیراهن یقه بازنیلوفر چه علتی داشت؟

گردنبند برلیان نفیس دور گردن کوتاه نیلوفر برق میزد.اصلا بنظرش زیبا نیامد اما وظیفه ای که بر دوشش نهاده شده بود را انجام داد.

-مبارک باشه عزیزم.چقدر بهت میاد.اما این سخنان از ته قلبش نبود.

-به نظرت قشنگه؟هدیه سالگرد ازدواجمان هست که از طرف تو خریدم.از گوهربین خریدم.نگینهای باگت و مارکیز و پرنسسش

عالیند.تراششان حرف ندارد.

اصلا حرفهای نیلوفر را گوش نمی کرد.از خودش متعجب بود…

٭ ٭ ٭ ٭ ٭ ٭

پدر سعید دبیر حرفه و فن راهنمایی بود و مادرش خانه دار...دانشجوی مهندسی زراعت و اصلاح نباتات دانشگاه تهران بود.هر روز که کلاس

داشت می آمد جلوی دانشکده دامپزشکی سوار اتوبوس میشد می رفت کرج.یک روز اواخر آذر بود.دیر

شده بود.ناگهان چیز عجیبی دید یک پتوی ژنده چهارخانه.زیرش انگار کسی خوابیده باشد.نرسید برود جلو.سوار اتوبوس شد و رفت کرج.کلا

این موضوع را فراموش کرد تا سه روز بعد،دید پیرمردی با صورتی چروکیده وریش سفید روی تکه کارتنی نشسته. پتوی چهارخانه ژنده ای

روی پایش بود.یک فلاسک رنگ و رو رفته و یک لیوان کدر و یک قندان بندزده بدون سر کنارش بود.رفت جلو با پیرمرد صحبت کند.پیرمرد ابتدا

ساکت بود،بعد چشمهایش پر از اشک شد با لهجه مازندرانی گفت :من یتیم شدم.اگر زمان دیگری بود سعید می خندید اما

پرسید:یتیم؟پیرمرد گفت:زنم مرده.تازنده بود مثل عاشق و معشوق بودیم.اما مرد.قلبش ناراحت بود.زیر عمل مرد.یک باغ کوچک پرتقال

داشتم.بچه ها به جانم افتادند .گفتند:خانه و باغ را بفروشم بیایم پیش آنها زندگی کنم.اشتباه کردم.خودم را از چاله به چاه انداختم.فکر

کردم اینها همان کوچولوهاییند که از دوشم بالا می رفتند.دامادم گفت:خانه کوچک هست.حوصله نگهداری من را ندارد.دخترم بقچه ام را

جمع کرد بردخانه پسرم.عروسم جواب سلامم را هم نداد.پسرم از سرکار که آمد جوری که من بشنوم گفت:خواهرت خودش را راحت

کرد.اینو آورد انداخت سر من.پسرم هم بعد از چند روز گفت:بیا می برمت کهریزک.راحتی آنجا.همه همسن و سالتند.بهت خوش می

گذرد.صبح که رفتند با اتوبوس آمدم اینجا.گفتم :حالا که از من خسته شده اند بهتر هست خودم بروم.آمدم اینجا نشستم.

-سردت نمی شود پدر؟

دست روی سینه اش گذاشت و گفت:اینجا سرد هست پسرجان،اینجا.

فردا صبح که خواست برود دانشگاه یک نان باگت درسته خمیرش را درآورد وسطش را با سالاد الویه پر کرد.

وقتی به جلوی دانشکده دامپزشکی رسید ساندویچ را به پیرمرد داد. چشمان پیرمرد تشکر می کردند...

پس فردا یک ساندویچ کتلت با خودش آورد و باز به پیر مرد داد تا بخورد…

این دیگر برایش عادت شده بود.اما یک روز که آمد دید پیرمرد نیست.پتوی ژنده اش نیز ناپدید شده بود…

از هرکه پرسید چیزی نمی دانست.گم شدن مردی مثل او چه تفاوتی داشت؟

٭ ٭ ٭ ٭ ٭


با خودش عهد بست که وقتی درسش تمام شد و پولدار شد گرمخانه ای برای افراد بی خانمان بسازد.فوق لیسانس گرفت.یک روز پدرش

گفت:آقای حاتمی یک زمین چهل هکتاری در محلات دارد که می خواهد پرورش گل بدهد.به مشورت یک مهندس کشاورزی احتیاج دارد.به

دفتر آقای حاتمی رفت.قرار شد با هم کار کنند.این کار مسیر زندگی او را تغییر داد.پولدار شد اما نتوانست دکترایش را بگیرد…

تا به خودش آمد شد داماد آقای حاتمی.

نیلوفر قدر مسلم زنی نبود که سعید می خواست اما عشق خود را به دختر و پسرش می بخشید.نیلوفر عادت کرده بود هرچه اراده کند

فراهم شود.سعید شد عروسکی که کوکش دست نیلوفر بود…


٭ ٭ ٭ ٭ ٭

با رسیدن به رفاه کلاعوض شد...

جلوی شومینه روی راکینگ چیر نسپرسو خورد ن و دید عالی تهران را داشتن خیلی عالی بود.

به اینکه هرسال اروپا گردی بکنند عادت کرده بود...


از در که آمد تو بلیط تور برزیل که مصادف با کارناوال بود را به نیلوفر دادو سورپرایزش کرد...

-نیلو:من کت و شلوار آرمانی سرمه ایم را می پوشم.نیلوفر داد زد:نه.نه.اون مشکیو بپوش .من لباس شب مشکی شانلم رو پوشیدم.

زمستانها ویلای شمشک با فامیلهای نیلوفر و دوستانشان اسکی خیلی می جسبید.سعید خیلی اسکی باز خوبی بود.

-سعید؟

-بفرمایید؟



سم نوشتم کلاس والس.
ok
-
-موقع والس سرتونو بالا بگیرین.جلو را نگاه کنین.حواستون به گامها باشه...

پانزدهمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودند.مهمانان شیک با غذاهای عالی که آشپزها پخته بودند پذیرایی شدند…

پدر و مادر نیلوفر داشتند به خانه می رفتند سعید با آنها پایین رفت.دید پیرمرد نارنجی پوشی با جاروی دسته بلند دارد کوچه را جارو می

زند.فکر سعید رفت پیش پیرمرد…

رفت به پیرمرد سلام کرد و ده هزار تومان گذاشت کف دستش.پیرمرد پول را بوسید و گذاشت در جیبش....

وقتی برگشت خانه اندکی به پیرمرد فکر کرد بعد رفت خوابید…

اندکی چاق شده بود.شبها می رفت پیاده روی.هر شب پیرمرد را می دید.دیگر با او سلام و احوالپرسی می کرد…

تا یکشب که بالاخره با پیرمرد صحبت کرد.

-خسته نباشی پدر جان.

-سلامت باشی پسرم.ببخشید آقای دکتر.

خندید:من.دکتر نیستم.دهانش باز شد بگوید:تو را این طرفها ندیده بودم.اما دهانش را بست.به راستی چقدر اطرافیانش را می دید؟

-اسمت چی هست پدر؟خانه ات کجاست؟

-نوکر شما،ایوب.مال ایلام هستم.

-اینجا کجا هستی؟

-زیر پل مدیریت می خوابم.رفتگرم و هفت سر عاءله دارم.همسرم سرطان دارد.سه تا از پسرهایم بیکارند.دخترم چون پول جهیزیه ندارم ۲۸

ساله شده.همه پول را برای آنها می فرستم.اما آنها نمی دانند من در خیابان می خوابم.بهشان گفته ام که در مسافرخانه زندگی می

کنم.

-چرا نمی روی گرمخانه؟

-گرمخانه بودم.مردم اعتراض کردند که اینها معتاد و آدمکشند.گرمخانه را شهرداری تعطیل کرد.

دیگر نتوانست چیزی بگوید.بلورهای ریز برف پراکنده می باریدند.سعید نفهمید چرا دلش برای ۲۱سالگیش اینقدر تنگ شد؟نفس عمیق

کشید.آب دهانش را سخت فرو داد.

به پیرمرد گفت:کارت که تمام شد بیا زنگ ۱۱را بزن.

دوساعت بعد زنگ در به صدا درآمد.نیلوفر در حالیکه ماسک شبش را به صورتش می مالید غرغر زد:بازم گدا.انگار دارالعجزه داریم.یا غذا می

خواهند یا کفش...ای بابا،ما زحمت کشیدیم به اینجا رسیدیم.تنه خود را تکان بدهید بجای گدایی...

سعید گفت:باز می کنم مهمان من است.

نیلوفر ابرویش را بالا انداخت و گفت:مهمان تو؟به من نگفتی.

سعید در را باز کرد.پیرمرد آمد دم در:سلام علیکم آقای دکتر.فرمایشی داشتی؟

-با من بیا.

پیرمرد که کلاهش را در دست گرفته بود با جورابهای سوراخ وگردن کج دنبال سعید رفت.به نیلوفر سلام کرد که جوابی نگرفت.

سعید با خونسردی پیرمرد را به آشپزخانه برد.برایش سوپ گرم کرد و داد بخورد.بعد او را به اتاقی که وسایل ورزش نیلوفر بود

برد.گفت:همینجا بخواب تا صبح.

برایش رختخواب آورد و ملافه هایی که نیلوفر آنقدر بهشان اهمیت می داد و از ایتالیا آورده بودند.

پیرمرد که به اتاق رفت و در را بست.صدای نیلوفر بلند شد:تو با اجازه کی یه گدای پاپتی رو آوردی خانه من؟

-با اجازه خودم.به اندازه اتاقی که مهمانم خوابیده از خانه ۳۲۰ متری تو سهم دارم.کار کرده ام.

-حق نداری این گدای شپشو را در خانه من بخوابانی.

-از فردا میره.میره هتل.

-تو دیوانه شدی؟

-خیر عاقل شدم.

درگاو صندوق اتاق خواب را باز کرد.سند آپارتمان ستار خان و ویلای نوشهر و اتومبیل پاجرویش را در آورد.

-چه می کنی؟

اینا به نام خودم هست.می فروشم.رویای من واقعی می شود.گرمخانه ام را می سازم…



ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار