گوناگون

تصمیم کبری (مولود قدسی)





تصمیم کبری (مولود قدسی)
قلبم ازشدت غصه بی تابی میکرد ،خودش را به دیوارسینه ام می کوبید نگاهم به دستان پدر بود ، داغی قطرات اشک را برگونه ام حس می کردم دیگر نمی توانستم تاب بیاورم بغضم ترکید فریاد زدم " پدر صبر کن خواهش می کنم این کارو نکن من از تصمیم منصرف شدم "اینها صحبتهای من با پدرم بود همانروز که تصمیم عجیبم را گرفته بودم چطور میتوانستم الفتی را که به اندازه سالهای سپری شده ام با او به وجود امده بود به یک رویای کوچک بفروشم انگار فراموش کرده بودم لذت با اوبودن را اززمانی که بامریم دوست شده بودم نسبت به او کم لطفی میکردم مریم دختر همسایه مان از نظر مالی کاملا تامین بود ومن از داشته های او فقط یک چیز را ارزو میکردم وان اتاق شخصی بود که برای خودش داشت روزها سپری می شد دیگر برخلاف گذشته که وقتم را باو می گذراندم دیگر تمام وقتم را با مریم بودم ودراتاق او . رویای داشتن اتاق از ذهنم دور نمی شد شبها به خانه می امدم و از ارزوهایم با پدر می گفتم انقدر غرق در رویای خود بودم غم و اندوهی را که حاکی ازشرمندگی بودو در نگاه پدر موج میزد نمی دیدم به یاد میاورم عصر پنجشنبه بود که پدر زودتراز سرکار به خانه امد همه ما متعجب بودیم اوغرق درافکارش بود انگار باخودش کلنجار می رفت ولی بالاخره به حرف امد رو به مادرم کرد و گفت " چاره ای نیست حیاط خلوت خانه مان رو کور می کنیم برای کبری اتاق می سازیم " مادرم سخت مخالفت کرداما پدرم که انگار تصمیم خودش را گرفته بود با نگاهی به من منتظر پاسخ من ماند حس عجیبی داشتم اصلا خوشایند نبود زیرا یک طرف او بود طرف دیگر امال و خواسته های من . در ذهنم جدالی در گرفته بود که ازارم میداد ،بالاخره تصمیم خودم را گرفتم نمیتوانستم از خواسته هایم چشم پوشی کنم پدرم از جا برخواست با تبربه سراغش رفت به سراغ همان درختی که یک عمر با او خاطره داشتم درختی که به مناسبت ازدواج پدر ومادرم درحیاط خلوت خانه مان کاشته شده بود همان درختی که میوه هایش نذر بچه دار شدن پدرو مادرم شده بود تا من ثمره ازدواج پدر و مادرم باشم همان درختی که عصرها زیر سایه اش می نشستم و با شاخه های زیبایش بازی می کردم او باشوخی سیب سرخش را به دامنم می انداخت و من با لبخندی از سپاس طعم شیرینش را مزه مزه می کردم وحلاوتش را با همه وجودم می امیختم به یاد اوردم هیجان تاب بازی کودکانه ام وفتی که به اسمان چشم می دوختم وسرم را انقدر به عقب می بردم که موهای بلندم به زمین کشیده می شد به یاد قصه های شیرین بی بی و نوازش های مهربانش زمانی که سرم بر دامنش بود و نگاهم به انعکاس نور خورشید از لابه لای برگ های سبزو باطراوتش ،دستهای کوچکم را به اسمان می بردم تا بتوانم ابرها را که هرکدام به شکل یکی از قهرمان های قصه مادر بزرگ بود لمس کنم به یاد شب های گرم تابستان وقتی با پدرم زیر درخت می خوابیدیم ومن در رویا برایش از درخت ستاره می چیدم . چطور اینقدر بیرحم و ناسپاس شده بودم به راحتی تمامی محبتهایش رافراموش کرده بودم تمامی خاطرات خوبم را با او نادیده گرفته بودم ضربه اول تبر که بر تنه درختم نشست انگار به قلب من فرود امده بود اشک در چشمانم حلقه زد فریاد زدم :"نه پدر صبر کن خواهش می کنم این کارو نکن."

پاییز 94

ارسال نظر

  • محبوبه

    ممنونم لذت بردم

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار