گوناگون

ما را از دست این کلیسا راحت کنید!

ما را از دست این کلیسا راحت کنید!

پارسینه: کلیسایی که کارشناس‌ها بنایش را به قرن هفدهم نسبت داده‌اند در میانه‌های دِه است. از سوراخ‌های درِ چارطاقِ فلزی می‌شود کلیسایی را دید زد که معلوم نیست آخرین شمع نیایش را کِی درونش خاموش کرده‌اند. کلیدی در کار نیست.



‌-آقا شما می‌دونین کلیسا کجاست؟

پیرمرد خیره شده به جویباری که اولِ ده تلوتلو می‌خورد. کُت ژنده زار می‌زند بر تن خسته‌‌اش. انگار عجیب‌ترین سؤال جهان را می‌شنود. ثانیه‌هایی سکوت و جواب: «اینجا سیب‌های خوشمزه‌ای داره. اما هنوز نرسید‌ن.» وقت سیب نبود اما هنگامه‌ی آشوب یادها بود در ذهن فراموشی‌زده‌ی پیرمرد. انگشتانِ زمختش چیزی می‌جُست میان زباله‌ها، بالای جوی. چه جوابی بهتر از این به تازه‌واردهایی که میان سیب‌های نارسِ روستای فنایی، در سه‌کیلومتری شهرستان خوی، دنبال کلیسای ازیادرفته می‌گشتند؟

ته‌مانده‌ی آفتاب بر قد و بالای دِه می‌تابد. زور ابرهای پنبه‌ای به خورشید نمی‌رسد. صورت‌ مردان سُرخ و چین‌خورده است از هُرم اشعه‌های داغ که می‌تابد از تختِ آسمان. همه‌ی سؤال و جواب‌ها از مردانِ ده به حسن علیزاده و حسین علیزاده ختم می‌شود اما «به چه دردتون می‌خوره این کلیسا»؟ خانه‌به‌خانه می‌رسیم به حسن علیزاده، صاحب ملکی که کلیسا سال‌هاست افتاده در حصارش.

تا می‌شنود که این تازه‌واردهای نابلد به دیدن کلیسا آمده‌اند، خم به ابروهای سیاه‌وسفید می‌نشاند: «تا میلاد فرهنگی اجازه نده، نمی‌تونین ببینینش.» میلاد را چنان قاطع می‌گوید که انگار واژه‌ی میراث از بدایت تاریخ تاکنون وجود نداشته. «دهن مردم رو نمی‌شه بست. اهالی که نمی‌دونن فقط برای دیدن اومدین. فکر می‌کنن اومدین با دستگاه گنج‌یاب طلایی چیزی پیدا کنین و ببرین.» روزنامه‌نگار را با طلا چه کار؟ قانع می‌شود بدون اجازه‌ی «میلاد» ما را به تماشای کلیسایی ببرد که چند سال پیش به ثبت ملی رسیده. «توش رو نمی‌تونین ببینین. فقط از بیرون.» سایه‌ای از لبخند بر گوشه‌ی لب‌ها می‌نشیند. شلوار راحتی را تا میانه‌های شکم بالا می‌کشد و برویم.



کلیسایی که کارشناس‌ها بنایش را به قرن هفدهم نسبت داده‌اند در میانه‌های دِه است. از سوراخ‌های درِ چارطاقِ فلزی می‌شود کلیسایی را دید زد که معلوم نیست آخرین شمع نیایش را کِی درونش خاموش کرده‌اند. کلیدی در کار نیست. علیزاده جستی می‌زند و از دیواره‌ی کاه‌گلیِ کنار در بالا می‌رود. هنوز به آن‌سوی دیوار نرسیده، همسایه‌ای به تُرکی نهیب می‌زند که «اینا برای چی اومدن؟» و تشرِ حسن‌آقا که «سنه ربطی یُوخ».


در را از آن طرف باز می‌کند. صدای سگی وحشی از خفا می‌آید. خانه‌ی بزرگ روستایی با ایوانی به‌وسعت یک شهر، متروک و بی‌سروبی‌سامان افتاده گوشه‌ای از حیاط. این‌پا و آن‌پا می‌کند برای مرگی ابدی. سقفش جابه‌جا ریخته و شیشه‌ها شکسته. «یک سالی می‌شه این خونه رو ول کردیم و رفتیم اون‌ور ده.» چرا؟ «چون می‌خواستیم از دست این کلیسا راحت شیم.» پس رفتند در زمین‌هایِ سرِ ده دو خانه‌ی بدقواره ساختند؛ حسن و بچه‌هایش توی یکی و حسین و بچه‌هایش توی دیگری. روبه‌روی خانه‌ی قدیمی بنایی است مربعی که سیصد و اندی سال پیش سنگ روی سنگش چیده‌اند و این کلیسای مقدس از کار درآمده. ارمنی‌های خوی که تعدادشان کم هم نبود، هرجا آبی و صفایی دیده بودند، کلیسایی ساختند و نیایش‌ها کردند درست تا صدسال پیش که عثمانی‌ها کمر به کشتن ارمنی‌ها بستند، از مرزها گذشتند و به خوی و روستاهایش هم تاختند. ارمنی‌ها را کشتند و کلیساهایشان را نابود کردند. جز چند کلیسا و این‌یکی که پنهان شده بود همین‌جا. صدای سگ از کجا می‌آید؟ «دیگه خسته شدیم از دست این کلیسا. یه سگ توش گذاشتیم و ولش کردیم. فقط میایم بهش غذا می‌دیم و می‌ریم. حالا میان می‌کَنَن و می‌برن یا هر کار دیگه‌ای می‌کنن ما خبر نداریم.»



کلیسای تنها، توی این صدسال، سالم مانده. «به ما گفته بودن اینجا مسجده. ما هم به دید مسجد و مکان مقدس نگاه کردیم و دست نزدیم بهش. وگرنه می‌تونستیم سنگ‌هاشو برداریم و الآن دیگه هیچی باقی نمی‌موند و خیالمون راحت می‌شد.» خیالشان راحت نشد. اسفند ۱۳۷۹ از میراث فرهنگی آمدند و کلیسا را در فهرست آثار ملی ثبت کردند. امیدهای علیزاده‌ها برای رهایی از دست کلیسا زنده شد اما «نمیان از ما بخرنش. هیچ نظارتی هم نمی‌کنن. ما هم مجبور می‌شیم بفروشیم به یکی دیگه. اگه «میلاد» بخره ممکنه مرمتش کنن. گفتن یه‌کم دست نگه دارین می‌خریم ولی هنوز خبری نشده ازشون.»

علیزاده حتی از قدمت بنا هم خبر ندارد چه رسد به معماری‌اش: «توش هیچی نداره. خرابه‌ است. چهار تا پایه داره فقط. روی سنگ‌ها نوشته و اینا هم هست. علامتی مثل به‌علاوه.» علیزاده صلیب را به شکل «به‌علاوه» می‌بیند. پدر حسن و حسین نود سال داشته که مُرده. او هم از سرگذشت این کلیسا خبری نداشته. حسن می‌گوید ارمنی‌ها بعضی‌وقت‌ها سرکی به کلیسا می‌زنند: «برای زیارت نمیان. فقط میان یه نگاه میندازن و میرن. یکی‌دو ماه پیش یکیشون اومده بود که لباس سیاه بلندی پوشیده بود. یه چیز دایره‌ای بزرگ طلا هم به گردنش آویزون بود.»



سگ از پارس‌کردن خسته می‌شود. زوزه‌های کم‌رمقی می‌کشد، از سر گرسنگی، پشتِ در چوبی کلیسا که چفت‌وبست محکمی هم ندارد. «شما کمک کنید اینجا رو از ما بخرن. اگه بخرن راحت می‌شیم از دستش.»

ایمان پاکنهاد

ارسال نظر

  • ناشناس

    غصه نداره! به سیمان کپی بگو یه مقاله اینا کپی کنه! کلیساتون محو میشه!

  • ناشناس

    اگه متولی خوبی داشته باشه ، به راحتی میشه ،‌این نقاط رو تبدیل کرد به منطقه توریستی که بشه منبع درآمد و روستا رو از فلاکت درآورد

  • ناشناس

    ..... این آدمی کنن که این چرندیات رو به اسم مقاله و خبر و ... به خورد مخاطب میده.

    من مردم این روستا رو میشناسم آخه کدومشون به میراث فرهنگی میگن "میلاد فرهنگی" !!؟
    این چه توصیفی از زندگی و خانه و کاشانه یک روستایی است که نویسنده مطلب ارائه داده؟

    آیا اوج محرومیت را هم اینطور و با این زبان نشان می دهند؟ یا منظور این نویسنده .....، تمسخر روستاییان ساده دل است؟

    پارسینه برای تو هم متاسفم با درج چنین مطلب سخیف و پر توهین و بی معنایی.

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار