گوناگون

آيا توتاليتاريسم تنها نتيجه‌ي منطقي روح هگلي است؟

پارسینه: نویسنده: محمدمهدي اردبيلي

مقدمه

ديالکتيک هگلي تاکنون بارها متهم شده که ديالکتيکي تماميت‌خواه است و براي حفظ انسجام خود مازادها و اقليت‌ها را حذف کرده يا ناديده مي‌گيرد. در همين راستا فلسفه‌ي تاريخ هگل نيز تاريخ فاتحان و فلسفه‌ي حق وي نيز دفاع تمام قد از دولت مطلقه و حافظ و مدافع وضع موجود معرفي شده است.

اين سه‌گانه‌، سه راس مثلثي را تشکيل مي‌دهند که در نهايت مي‌توان با تکيه بر آن هگل را نماينده‌ي تمام‌عيار توتاليتاريسم جلوه داد. اين يادداشت کوتاه خواهد کوشيد تا در عين ايستادن در کنار افرادي چون مارکس (نقد عناصر فلسفه‌ي حق هگل)، آدورنو (نقد ايده‌ي پيشرفت در ديالکتيک هگل) و بنيامين (نقد روايت فاتحانه‌ي هگل از تاريخ )، و پذيرفتن بسياري انتقادات مطرح عليه هگل، با دفاع از ايده‌ي آفهبونگ هگلي و به تبع آن به دست دادن قرائتي راديکال از ديالکتيک هگلي با تکيه بر ايده‌ي محوري پديدارشناسي روح، به نقد هگل متاخر پرداخته و نشان دهد که موضع هگل متاخر در قبال دولت و تاريخ تنها يکي از امکان‌هاي نهفته در روش ديالکتيک و حتي به تعبيري نوعي خيانت به راديکاليسم ديالکتيک هگلي است. همچنين اين يادداشت اميدوار است بتواند مفاهيمي مانند مطلق شدن، کليت، فراگيري و تماميت را به شيوه‌اي بازخواني کند که ديگر نه همچون دشمن يا اتهام، بلکه به مثابه‌ي ابزاري براي ترسيم وضعيتي آرماني به کار روند.


روح مطلق هگلي يا هيولاي سيري‌ناپذير توتاليتر

سرگذشت مشهور روح در پديدارشناسي روح، داستان يک آگاهي/روح کلي است که ميل سيري‌ناپذيري به بلعيدن همه چيز دارد. هگل اين فرآيند بلعيدن و هضم کردن را خودآگاه شدن يا مطلق شدن مي‌نامد و برمنطق حاکم بر آن عنوان ديالکتيک يا آفهبونگ (Aufhebung) را مي‌نهد.

آفهبونگ در زبان آلماني چندين معنا را در دل خود دارد که مي‌توان از جمله‌ي آنها به دو معناي متضاد حذف شدن و حفظ شدن اشاره کرد. تفاوت ديالکتيک هگلي با ساير وجوه مواجهه با رويکردها و نحله‌هاي مختلف و بعضا مخالف را که مبتني بر حذف-يا-پذيرش است، در همين آفهبونگ يا ايده‌ي حذف-در عين-پذيرش و روي ديگر آن اينهماني-درعين-تفاوت مي‌توان جستجو کرد.

در فرآيند تکوين روح در پديدارشناسي، هگل هيچ انديشه، مکتب، يا تفکري را دور نيانداخته يا حذف نمي‌کند، بلکه مدعي است که روح هر رويکردي را به شکلي ديالکتيکي به درون خود کشيده و به واسطه‌ي اين بلعيدن آن را حذف و در عين حال حفظ مي‌کند و خود را مرحله‌اي ارتقاء مي‌دهد. از سوي ديگر نبايد فراموش کرد که روح هگل، از يک سو به واسطه‌ي پايبندي به سنت استعلايي کانتي و از سوي ديگر به دليل ريشه‌هاي وحدت‌گرايانه‌ي اسپينوزايي‌اش، مطلقاً درونماندگار است. تعالي اين روح نيز در عين درونماندگاري‌اش ممکن مي‌شود. به همين دليل است که روح در فرآيند مطلق شدن‌اش به جايي جز خود خويش يا خود-آگاهي مطلق بازنمي‌گردد. بنابراين حرکت روح - که مي‌توان از حيث هستي‌شناختي آن را سيلان وجود، از حيث معرف‌شناسي آن را پيشرفت دانش، از حيث پديدار شدن‌اش آن را تاريخ[1]، و از حيث رابطه‌‌ي ديالکتيکي‌اش با امر متناهي جزئي، آن را خداي در حال شدن ناميد - حرکتي است که در عين تعالي يافتن از درونماندگاري خارج نمي‌شود، بلکه درون وضعيت باقي‌مانده و «در خود و براي خود» مي‌شود. به تعبير ساده‌تر، خودآگاهي شکاک، همان خودآگاهي رواقي است که با تعارضاتش مواجه شده و به واسطه‌ي همين مواجهه، رواقي‌گري را به کناري نمي‌زند تا شکاکيت را برگزيند، بلکه دقيقا رواقي‌گري‌اي است که دچار حرکت جوهري گشته و آنچنان در دل خود تعالي يافته که ديگر برچسب رواقي‌گري را تاب نمي‌آورد و عنوان شکاکيت را برمي‌گزيند.

اين فرآيند تا انتهاي پديدارشناسي روح، تا انتهاي تاريخ ادامه پيدا کرده و گويي در هر مرحله روح در عين فربه‌تر شدن، گرسنه‌تر نيز مي‌شود و به چيزي کمتر از بلعيدن هر آنچه بيرون مانده، هرآنچه جامعيت‌اش را تهديد مي‌کند، رضايت نمي‌دهد: يعني همه چيز.


روح مستبد و تماميت‌خواه هگلي


يکي از اتهامات مطرح عليه هگل ميل روح به مطلق شدن است. به زعم منتقدين اين رويکرد هگل در نهايت مي‌تواند به نفع شکلي از استبداد مطلقه تمام شود که خواستار هر چه مطلق‌تر شدن است. اين کل‌گراييِ تماميت‌گراي هگلي يا به قول کيرکه‌گارد، «از فرط جنگل، درخت را نديدن» باعث مي‌شود تا در نظام هگلي هيچ فردي، هيچ اقليتي، هيچ جزء آزادي نتواند باقي بماند و همه هيچ راهي ندارند جز آنکه تحت انقياد و سيطره‌ي کل درآيند. نمونه‌هاي اين رويکرد را مي‌توان در گستره‌ي وسيعي از انديشمندان مشاهده کرد، از امثال پوپر و رورتي در سنت غير هگلي گرفته تا مارکس و آدورنو در سنت خود هگل. مساله اين است که آيا اتهام تماميت‌طلبي و حذف بيرون‌افتادگان، اقليت‌ها، محذوفين يا شکست خوردگان، وصله‌اي است که به ديالکتيک هگلي مي‌چسبد يا خير؟ به تعبير ديگر آيا نتيجه‌ي نهايي، منطقي و محتوم آفهبونگ هگلي، در راديکال ترين شکل، تنها وتنها استبداد مطلق است؟ و آيا هر شکلي از تحقق تماميت به استبداد منجر مي‌شود؟



روح انقلابي هگل



به نظر من، بيان چنين انتقادي عليه ديالکتيک هگل از ابتدا دچار نوعي سوء فهم نسبت به مفاهيم بنيادين پديدارشناسي روح است. روح هگلي منطقاً بنا نيست تا با بلعيدن هرچه خارج از خود است، خود را تحکيم نمايد، آنگونه که مثلاً فلان حکومت با سرکوب و به درون کشيدن مخالفان‌اش خود را تحکيم مي‌کند. روح هگلي اصلا يک شيء،يک نظام ثابت، يک ذات صُلب و حتي يک ساختار منسجم نيست که بتواند خود را تحکيم کند. روح هگلي «خود»اي ندارد. خودش ديگري است. حياتي ندارد، حياتش مرگ است، چراکه دائما در حال شدن است، چراکه ذاتش شدن است. به تعبير هگل، «حيات روح، حياتي نيست که خود را از مرگ پس کشد و از دسترس ويراني مصون نگاه دارد، بلکه حياتي است که [مرگ را] تاب مي‌آورد و خود را در آن تداوم مي‌بخشد. روح تنها زماني به حقيقت‌اش دست مي‌يابد که خود را در اوج تجزيه شدگي و شقاق بيابد» (Hegel, 1977, p 19). در نتيجه روح هگلي چيزي نيست جز فروپاشي ديالکتيکي خود در عين برساختن‌اش در مرحله‌اي ديگر، برساختن‌اش به صورتي ديگر، به شکل بازتابي از «ديگري». «تنها اين همساني خود-تجديدگر يا اسن بازتابيدن در دگربودگيِ در بطن خويش است که امر حقيقي است، نه نوعي وحدت آغازين يا بي‌واسطه با خود» (Hegel, 1977, p 10).

از سوي ديگر اين تصور که مطلق شدن روح به توتاليتاريسم منتهي مي‌شود، دست کم در طرحي که هگل در پديدارشناسي به دست مي‌دهد و مبناي بحث ما در اينجاست، از اساس منتفي است. آري، درست است که روح هگلي مي‌کوشد تا تمام بيرون ماندگان را، اقليت‌ها را و افراد را به درون بکشد و در خود هضم کند؛ اما اين «خود»، خودِ از پيش تصلب يافته‌اي نيست که به نحوي فاشيستي به سرکوب اجزاء تحت سيطره‌اش برآيد. «اموري که مستقل قلمداد شده‌اند به سرعت در دل وحدتشان ناديده انگاشته مي‌شوند، و وحدتشان نيز به سرعت تنوعشان را برملا مي‌سازد و اين تنوع بار ديگر خود را به وحدت تقليل مي‌دهد» (Hegel, 1977, p 81). در حقيقت اين «خود» چيزي نيست جز به درون کشيدن ديالکتيکي «ديگري». در حقيقت روح چيزي نيست جز سنتز ديالکتيکي اين «خود» با «ديگري» و در نتيجه اين ديگريِ سابقا بيرون مانده است که اکنون «خود روح» را برمي‌سازد. حتي انتقادات مارکسيستي-فمنيستي بر هگل مبني بر ناديده گرفتن طبقات فرودست، کارگران، زنان و غيره در واقع نه منطق ديالکتيکي هگل را، بلکه شيوه‌ي بيان يا مصاديق هگلي را در اين کتاب يا آن سخنراني مورد انتقاد قرار مي‌دهند. چنانکه خود مارکس هم نهايتاً سوسياليسمي را در ذهن مي‌پروراند که همه چيز را دربرگيرد، عدالتي که بناست تا همه را دربرگيرد. عدالتي که بناست هيچ برون افتاده‌اي را باقي نگذارد.

نکته‌ي ديگري که در اينجا لازم به ذکر است، نقد دفاع از ايده‌ي «اقليت بودگي» (چه قومي، چه جنسي، چه طبقاتي و چه هر چيز ديگر) در مقام يک آرمان است که اين روزها رواج بسياري هم يافته است. در اينجا مغلطه‌اي به شدت خطرناک رخ مي‌دهد. منتقدين، روح هگلي را متهم به سرکوب بيرون ماندگان مي‌کنند. حال آنکه تمام تلاش آفهبونگ هگلي اتفاقا متوجه به درون کشيدن برون ماندگان است. اگر بخواهيم اين نقد را حتي به بنيامين هم تعميم دهيم، اين اتهام که تاريخ هگل، ذاتا و منطقاً، تاريخ فاتحان است، ه يک تعبير اتهامي ناروا و به تعبير ديگر، نوعي ستايش است. اتفاقا رويکردي که بر اقليت‌بودگي اقليت، برون ماندگي برون‌ماندگان، يا شکست خوردگي شکست خوردگان تاکيد مي‌ورزد، و از چنين وضعيتي فضيلت هم مي‌سازد، همان رويکردي است که از تبعيض، ستم و سرکوب دفاع مي‌کند. ما از مارکس آموخته‌ايم که بهترين راه براي غلبه بر برون ماندگي، آمدن به درون است، بهترين راه براي غلبه بر ضعف، قوي شدن است و بهترين راه براي برده نبودن، نبرد با ارباب است. در نتيجه، اينکه آفهبونگ هگلي دقيقا مي‌کوشد تا هر چه بيرون مانده را به درون کشد، نه نشان دهنده‌ي وضعيتي استبدادي، بلکه اتفاقا نويد بخش وضعيتي به شدت دموکراتيک است. وضعيتي آنچنان دموکراتيک که خود دموکراسيِ تاکنون موجود نيز توان تحملش را ندارد. اين همان وضعيتي است که مي‌توان آن را وضعيتي مسيحايي ناميد.

علي رغم اين حقيقت که عناصر فلسفه‌ي حق هگل (دست کم نسخه‌ي اوليه‌اش در 1820) صراحتا دولت پروس را به شکلي رسوا تحقق عيني روح معرفي مي‌کند، علي رغم اينکه نوشته‌هاي متاخر هگل به شدت راه را بر ارائه‌ي تفسيري استبدادي از دولت باز مي‌کنند، علي رغم واکنش‌هاي مساله‌دار هگل به اين يا آن رويداد تاريخي، علي‌رغم به نحوي بورژوايي خوشبينانه بودن فلسفه‌ي تاريخ هگل، علي‌رغم ضعف هگل در پيوند دادن نظام و مصاديق روح در پديدارشناسي که عمدتاً از ضعف دانش وي در زمينه‌ي تاريخ و جغرافياي ناشي‌مي‌شد، علي رغم اين وعده‌ي خام‌دستانه‌ي هگل که با تحقق ايده‌آليسم آلماني، پايان تاريخ و دانش مطلق به زودي فرا خواهد رسيد، علي‌رغم تجربه‌ي تلخ تاريخي تحقق مطلق‌ها در آلمان، ايتاليا و شوروي در قرن بيستم، علي رغم ناديده گرفتن و حذف بسياري از رويکردها، نحله‌ها، مکاتب و انديشه‌ها در فرآيند تکوين روح، علي رغم صرفاً غربي بودن داستان روح هگل (که البته بعدها ايران، چين و مصر هم به شکلي وصله و پينه‌اي بدان الصاق شدند)، علي رغم همه‌ي اين انتقاداتِ کم و بيش وارد بر فلسفه‌ي هگل، نه تنها مي‌توان ادعا کرد که استبداد مطلق تنها امکان آرمان روح هگلي و منطق ديالکتيکي آفهبونگ نيست، بلکه حتي بايد نشان داد که مي‌توان منطقي را از بطن ايده‌ي آفهبونگ هگلي استخراج کرد که در عين حرکت به سوي فراگيري، اطلاق و تماميت، به هيچ وضعيت استبدادي، فاشيستي يا سلطنتي منتهي نمي‌شود.

برخلاف آنچه در يکي دو قرن اخير به کرات شنيده‌ايم، روح هگلي اتفاقا به شدت نسبت به تمام بيرون افتادگان و اقليت‌ها حساس است. به درون کشيدن يا بلعيدن آنها توسط روح، با توجه به منطق درونماندگار حاکم بر انديشه‌ي هگل، صرفا به درون کشيدن جزء محذوف نيست، بلکه برکشيدن روح به سطح آن است. اگر هگل در جايي چيزي غير از اين موضع را به نمايش مي‌گذارد، بايد بدون هيچ ترديدي ادعا کرد که در آنجا هگل هگلي نيست. چرا که به تعبير هگل،

«اين خود-محروم‌سازي، برابر با خارجيت‌يابي خود است؛ امر منفي نفيِ خود است. اين «شدن» تواليِ کندِ حرکت روح را به نمايش مي‌گذارد، تالاري از تصاوير که هر کدام از موهبت تمام غناهاي روح برخوردارند، و تنها بدين سبب به کندي حرکت مي‌کنند که «خود» بايد در کل اين گنجينه‌ي جوهرش رخنه کرده و آن را در خود هضم کند. ... [تحقق اين روح] همانا تحليل رفتن به درون «خود»اي است که روح در آن وجود بيروني خودش را رها مي‌کند و قالب وجودي‌اش را به خاطره مي‌سپارد. بدين وسيله، روح، مستغرق در خويش، در شب خودآگاهي‌اش غوطه‌ور مي‌شود؛ اما در اين شب وجودِ خارجي ناپديد شده‌اش، [در عين حال رفع و] حفظ شده است، و اين وجود تغيير شکل داده‌اش - همان وجود قبلي که اکنون از دانش روح باز-زاده شده است - وجودي جديد، جهاني جديد و قالب جديد از روح است. ... در نتيجه، هرچند اين روح از نو آغاز مي‌کند و به ظاهر از منابع [دروني] خويش، خود را به کمال برمي‌کشد، اما با وجود اين، بالاتر از سطحي جاي مي‌گيرد که از آن آغاز کرده است. ساحت ارواح که بدين طريق در جهان بيروني شکل گرفته است، نوعي توالي در زمان را برمي‌سازد که در آن يک روح جايگزين ديگري شده و هر کدام جايگاه [غالب] جهان را از روح پيشين تحويل گرفته است. هدف حرکات آنها کشف و شهود ژرفاي روح است، و اين همانا مفهوم مطلق است» (Hegel, 1977, p 492).



هگل امروز؟



به نظر مي‌رسد امروز ديگر روشن شده است که بايد هگلي نو ساخت. بايد با تيغ نفي ديالکتيکي هگل، ابتدا و پيش از همه به سراغ خود هگل رفت و آنچه را هگل جرات گفتنش را نداشت، بيان کرد. بايد هگل را از هگل پيراست. اين البته به هيچ وجه به معناي به دست دادن يک هگل تکه‌پاره و غيرمنسجم نيست، بلکه دقيقا به معناي دفاع از و بازسازيِ يک هگل منسجم و يکپارچه است که در عين پايبندي به منطق خويش، تعارضات خود و انتقادات مطرح شده را مي‌پذيرد؛ حتي در نقد خودش و حتي در نقد همين منطق. همچنين به درون کشيدن برون افتادگان يا شکست خوردگان، نه از يک سو، از جنس کراوات پوشاندن به کارگران است، نه از سوي ديگر، از جنس ديکتاتوري پرولتاريا. فهم دقيق ديالکتيک هگلي مد نظر ما از رهگذر نفي اين هر دو بدفهمي ممکن مي‌شود. نفي ديالکتيکي وضعيت ارباب و برده، نه دادن امتيازات بيشتر به برده و نه اعطاي جايگاه اربابي به اوست، بلکه از بيخ برافکندن وضعيتي است که ارباب و برده را ممکن مي‌سازد. برده نه تنها ارباب را نفي مي‌کند، بلکه به نفي هر دو سوي رابطه‌ي بردگي و اربابي پرداخته و در حقيقت دقيقا در همان دقيقه‌ي نفي ارباب، «خود» را نيز نفي مي‌کند.

آنچه امروز بايد از آن بترسيم نه روح مطلق اوتوپيايي هگل، بلکه روح به ظاهر مهربان و غيرمنسجمي است که چهره ندارد، و هر چه بيشتر بر صورتش خيره مي‌شويم، جز يک رديف دندان‌هاي سفيد خندان نمي‌بينيم. اين روح مهربان تمام تلاشش را مي‌کند تا ما را مجاب سازد که اوتوپياي حقيقي همين جهنمي است که در آن به سر مي‌بريم و هر شکل ديگري از اوتوپيا، هر تلاشي براي به درون کشيدن و بازشناسي شکست خوردگان، به جهنم روي زمين منجر خواهد شد. اين روح به ظاهر مهربان که اگر هگل بود شايد نامي در خور به آن مي‌داد، مي‌کوشد تا فرزندان خلف خود (يعني نمونه‌هاي فاجعه‌بار قرن بيستم نظير فاشيسم و استالينيسم) را فرزندان نامشروع روح مطلق معرفي کند و بدين وسيله اصطلاحاتي همچون تماميت، مطلق، روح، کلي، فراگير را چنان صُلب مي‌نماياند که گويي ديگر نمي‌شود از آنها جز با هدف دشنام بهره برد. رسالت امروز ما بازپس‌گيري ابزارهاي نظري خود از چنگ اين روح مستبد و بازتعريف اصطلاحات بنيادين هگلي است.

روح نيست، روح مي‌شود و شدن براي روح نه عرضي، بلکه ذاتي است. اگر کليتي هم از دل اين منطق هگلي برآيد، نه کليتي صُلب و منجمد است که آدورنو کاذب بودنش را اعلام کند، بلکه کليتي است که از ابتدا حقيقت خود را «نه تنها به منزله‌ي جوهر، بلکه همچنين به منزله‌ي سوژه» (Hegel, 1977, p 10). شايد جالب باشد به ياد آوريم که هگل در انتهاي بخش دانش مطلق - در انتهاي پديدارشناسي، يعني آنجا که بناست تا همه چيز به اعلا درجه‌ي تعالي خود برسد و روح در مطلق‌ترين وضعيت خويش به سر ببرد - حقيقت را نه حالت فعليت‌يافته‌ي روح مطلق، بلکه به صليب کشيده شدن يا «جلجتاي روح مطلق» (Hegel, 1977, p 493) مي‌داند. تنها ساختار سياسي برآمده از چنين روحِ نفي‌کننده‌اي نه سلطنت، نه نظام حزبي کمونيستي و نه حتي دموکراسي، بلکه انقلاب است و آن هم انقلابي دائمي. انقلابي براي به درون کشيدن «تمام» بيرون افتادگان. اين روح مطلق، آرمان «تماميت»اش را نه از ميل‌اش به استبداد، بلکه از تلاشش براي به رسميت شناختن «تمام» ستمديگان و حذف شدگان دارد. شايد به همين دليل است که آدورنو در نامه‌اش به بنيامين مي‌نويسد: «در حاشيه بگويم که عجيب است و شايد شما خود ندانيد که اثر شما چه نسبت تنگاتنگي با فلسفه‌ي هگل دارد» (نامه‌ي آدورنو به بنيامين، 1934، در: بنيامين، 1387، ص 139).

هرچند نگارنده تا حدي نسبت به تبعات و آفات محتمل دفاع از چنين قرائتي از مطلق واقف است، اما در عين حال باور دارد که ثمرات تلاش براي بازتعريف مفاهيم به يغما رفته‌ي هگلي و بازتعريف آنها در قالبي نوين و متناسب با وضعيت انضمامي، قادر است تا با تلاشي بي‌وقفه براين آفات فائق آيد. همچنين لازم به ذکر است که مساله‌ي ياداشت فوق، امکان يا چگونگي تحقق اين وضعيت آرماني-روحاني مطلق نيست که پرداختن به آن منوط به وارد ساختن انتقادات و اعتراضات بسيار شديدتري عليه ايده‌آليسم هگلي و ريشه‌هاي فلسفي بازمانده از رازورزي اسکولاستيک و عقلگرايي مدرن در آن است، بلکه هدف اصلي اين يادداشت نشان دادن اين حقيقت است که مي‌توان با تعيين دقيق مرزها و بازتعريف دقيق اصطلاحات، بدون ترس از اتهامات صوري و کليشه‌اي، در راستاي به دست دادن يک آرمان فراگير، جامع و مطلق از ايده‌ي ديالکتيک هگلي بهره برد.



پانويس‌ها:
[1] هگل در بند انتهايي پديدارشناسي روح صراحتا ادعا مي‌کند که دانش مطلق چيزي نيست جز آگاه شدن روح به خودش. حفظ اين‌ دقايق روح بر حسب پديدار شدن وجود آزادشان در قالب حدوث، تاريخ است. اما بر حسب فهم [فلسفي] سازمان‌شان، علم دانش پديداري، يا همان پديدارشناسي ناميده مي‌شود (نک. Hegel, 1977, p 493)




منابع

· بنيامين، والتر، 1387، کافکا به روايت بنيامين، گردآورنده: هرمان شوپن هويزر، ترجمه: کوروش بيت سرکيس، تهران: نشر ماهي.

Hegel, (1977), Phenomenology of Spirit, translated by: A. V.

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار