گوناگون

این حکایت واقعی است!

این حکایت واقعی است!

پارسینه: می گــویـد:وارد حرم امام رضا(ع) شدم...

مشغول خواندن زیارت نامه بودم که راز و نیاز ملتمسانه و گریه و زاری پیرمردی سالخورده به زبان ترکی، توجهم را جلب کرد:

- آقای من، التماس می کنم رحمی به دل "ابوذر" بینداز تا مانع کاسبی ما نشود... اگر نتوانم دستفروشی کنم، باید به گدایی بیفتم...


اسمی که گفت برایم آشنا بود... "ابوذر" سرپرست ماموران همان منطقه ای بود که من نیز ساکنش هستم...به شهر خود برگشتم... راز و نیاز سوزناک آن پیرمرد از ذهنم پاک نمی شد.
به محض رسیدن، یک راست سراغ ابوذر رفتم... او را در دفتر کارش یافتم... با همان هیبت و گردن کلفتی!

بی مقدمه ماجرا را برایش تعریف کردم

انگار که رعد و برق زده باشد، یکباره از جایش پرید! دستانش را بر سرش کوبید و درحالیکه به شدت گریه می کرد گفت: وای بر من! یعنی شکایتم را نزد "آقــا" برده است؟!

***
پیرمرد جگرکی، هر روز دو ساعت بساط پهن می کند، می فروشد و به خانه می رود.
کسی هم از ترس "ابوذر" با او کاری ندارد!

پ ن:"دستفروشان" به عنوان یک واقعیت اجتماعی، در تمام دنیا فعالیت دارند. باید به جای جمع آوری، ساماندهی شوند.

مهرداد خوشکار مقدم/روزنامه نگار

ارسال نظر

  • ناشناس

    یا ضامن آهو
    امام رضا (ع) مدد

  • ناشناس

    گفت: وای بر من! یعنی شکایتم را نزد "آقــا" برده است؟!

    خب عزیز برادر شما حتمن باید ازت شکایت بشه تا خوب رفتار کنی؟ چرا طوری رفتار نمیکنی که خیال خودت از رفتارت راحت باشه؟

  • مهدی

    اغلب ماموران شهرداری نان آدمهای بدبخت و بیچاره را سنگ می کنند .

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار