روح در پاها...!
پارسینه: این روزها روحی در پاهایم حلول کرده است. روحی رمنده و بیقرار...
پارسینه/الف.شین: این روزها روحی در پاهایم حلول کرده است. روحی رمنده و بیقرار. موجودی عصیانگر که دستم را میگیرد و به تماشای شهر میبرد. نه یک سیاحت معمولی! نه! سیاحتی جانانه چون کودکی حیران. بدون خستگی، خیابانها و کوچههای شهر را میگردم و رقصوار و سیریناپذیر راه میروم.
روزی چند ساعت فقط راه میروم. روح، چیزی میداند که من نمیدانم. پاهایم را به شبح قرض دادهام و راه میروم و راه میروم بدون خستگی. شهر را گز میکنم و یاد میگیرم که دوستش بدارم این موجود زندۀ پرتحرک را. این زهدانی که همۀ ما را در خود جا داده. ما را و خانههایمان را و مغازهها و جادهها و ماشینهایمان را، شهربازیها و پارکها و کارگاهها و کارخانهها را. ما درون رحم زنی زندگی میکنیم که نامش شهر است.
شهر، بانویی است زنده و خواستنی با خیابانهای بلند که پاها را و اشباح را به خود میخواند. اگر بخواهم همۀ این خیابانها را یک دل سیر پیادهروی کنم عمر کوتاهم قد نخواهد داد. فعلا به خیابان بلندی چسبیدهام و هر روز سر تا پایش را مینوازم. منتظرم تا یا من از راه خسته شوم یا راه از من؛ تا سراغ گذر دیگری بروم و جایی تازه برای نوازش کردن آسفالتهایی تازه بیابم.
این جادوی بهار است. حیف است بگذارم دختر طنّاز بهار بپژمرد، بیآنکه انگشت محبتی بر جسم و روحم کشیده باشد. شاید این روزها مرا ببینید با لباس گشاد و کتانی سفید به پا که با ولع پیادهروها را از آنِ خود میکنم. شاید یکی از شما بیاید بگوید: «الف.شین! خودتی؟»
روزی چند ساعت فقط راه میروم. روح، چیزی میداند که من نمیدانم. پاهایم را به شبح قرض دادهام و راه میروم و راه میروم بدون خستگی. شهر را گز میکنم و یاد میگیرم که دوستش بدارم این موجود زندۀ پرتحرک را. این زهدانی که همۀ ما را در خود جا داده. ما را و خانههایمان را و مغازهها و جادهها و ماشینهایمان را، شهربازیها و پارکها و کارگاهها و کارخانهها را. ما درون رحم زنی زندگی میکنیم که نامش شهر است.
شهر، بانویی است زنده و خواستنی با خیابانهای بلند که پاها را و اشباح را به خود میخواند. اگر بخواهم همۀ این خیابانها را یک دل سیر پیادهروی کنم عمر کوتاهم قد نخواهد داد. فعلا به خیابان بلندی چسبیدهام و هر روز سر تا پایش را مینوازم. منتظرم تا یا من از راه خسته شوم یا راه از من؛ تا سراغ گذر دیگری بروم و جایی تازه برای نوازش کردن آسفالتهایی تازه بیابم.
این جادوی بهار است. حیف است بگذارم دختر طنّاز بهار بپژمرد، بیآنکه انگشت محبتی بر جسم و روحم کشیده باشد. شاید این روزها مرا ببینید با لباس گشاد و کتانی سفید به پا که با ولع پیادهروها را از آنِ خود میکنم. شاید یکی از شما بیاید بگوید: «الف.شین! خودتی؟»
چی بود این که نوشتی؟
خدا رحم کند !!! یواش یواش همه داریم میرویم در عالم هپروت !!!!
موندم توش..یا نویسنده خیلی می فهمه یا من هیچی نمی فهمم...
بیشتر به یه دل نوشته می خورد که فرد در دپرس بودن مطلق بیانش کرده باشه..
چه متن مسخره ای!
متن قشنگی بود