گوناگون

تصاویر/ گرامیداشت سالگرد زلزله بم

پارسینه: گرامیداشت یازدهمین سالگرد زلزله


ارسال نظر

  • سامان میرزائی

    5 دي 1382 ، روز تلخي بود .

    بم لرزيد و هزاران تن از هم ميهننان عزيز ما جان باختند .

    در چند روزه اول اين واقعه تاثر بار نوشته ايي داشتم که از سوز دلم برخواست ،‌ بخوانيد .

    ــــــــــــــــــــــ


    اين جا را ببين ؛

    اين تل خاک و پاره هاي آجر و خشت ، تمام دلگرمي من در زندگي بود .

    نرمترين بالش من که سر بر آن ميگذاشتم و گرم ترين روانداز شبهاي سرد اينجا .

    مادري که هرشب داستان مردان سختکوش ارگ را ميگـــفت و پدري که دستانش مثل ترکهاي کوير هزار تکه بود . خالي از همه چيز و پر از پينه هاي گرم و خشک کار در صحرا ، آجرهــــاي اين خرابه را خود پخته و بر پشت هم نهاده بود .

    و اما خواهري که عطر گيسوانش ملالت از دلم ميزدود . همه چيز در اين گرمگاه هميشگيم بود .

    اين جا را ببين ؛

    اين تل خاک و پاره هاي آجر و خشت ، اکنون جاي سردييست ، بدنم مور مور ميشود .

    نميتوانم روبه آن بايستم ، احساس ميکنم تحملم بسيار کم شده . اصلا تحمل ندارم .

    زير تک تک خشتهاي اين ويرانه را دنبال خواهرم گشتم ،‌ هر بار که خشتي جابجا ميشد و صدايش ميکردم در خيالم صداي خنده هاي پرشورش را ميشنيدم که منتظر دويدن و فرار کردن است .

    اين احساس شيرين گذشته با غبار غم و اندوه اکنون ، بسيار تلخ ميشد . اين بازي قايم باشک نيست .

    دنبال نفسش ميگردم ، دنبال نگاهش ، دنبال بودنش .

    کسي پشت سرم سلام ميکند . ميشنوم ولي نميدانم چه کار بايد بکنم . به کلي يادم رفته که جواب سلام چيست ؟

    او جلو ميايد مثل من خم ميشود و آجر آجر کمکم ميکند ، به او ميگويم زود زود ، کي اول ميشه ؟

    با تعجب نگاهم ميکند .

    مثل اينکه حال شما خوب نيست ؟

    نه نه اصلا ، خيلي هم خوب هستم .

    حاضرم با تو مسابقه بدهم .

    نگاه غريبش آزارم ميدهم .

    ميدانم دارم هزيان ميگويم اما نميتوانم جلوي خودم را بگيرم .

    از تو در حال سوختنم . سوختني که گدازه هايش اشکهاي گرم من است . ميخندم ، اشک با لرزه هاي

    گونه ام فوران ميکند.

    او دستم را ميگيرد . ميخواهد مرا ببرد . بلند داد ميزنم : ولم کن . چه کارم داري ؟ بذار هنوز پيدايش نکردم .!

    آرام دستم را رها ميکند . دوباره شروع ميکنم . جستجو ادامه ميابد .

    صدايي از پشت سرم ميگويد بياييد ،بياييد ،‌ اينجاست .

    احساس بدي دارم ، اصلا احساس ندارم .

    خشکم ميزند.

    به خواهرم ميگويم ديدي بالاخره پيدايت کردم . او ميخنند . خنده ي او را فقط من ميبينم و ميشنوم .

    آرام و بي صدا از زير اين تل خاک و پاره هاي آجر و خشت اين سردگاه اينک من ، بيرونش مياورند . از درون ويران ميشوم . نميدانم بايد زلزله را نفرين کنم يا کس ديگري را ، جنايت کاري که طبيعت مدافع اوست . ديگر نگاه نميکنم ، دوباره ميگردم ، از من ميپرسند : باز هم کسي هست ؟ ميگويم دنبال بالش نرمم ميگردم . سردمه رواند از چهل پاره ي من کجاست ؟

  • ناشناس

    من اونموقع باکو بودم- یادمه یه عده از رسانه های باکو با خوشحالی از این جادثه جانگذاز مینوشتن و حتی انگار میخواستن جشن بگیرن- واقعا ازشون متنفر شدم

  • إلينا

    اقاي سامان ميرزايي من هر خبري رو كه ميخونم ميبينم شما اخرش كتاب تفسير كردين ميشه شغل واقعي شما رو بدونم واقعا از شما خوشم اومده بهتر بود عضو تحريريه پارسينه بشين حيف است با اين همه اطلاعات كه دارين از شما استفاده نشه به شما علاقه مند شدم دوستت دارم

  • علی

    منم واقعا از سامان میرزایی خوشم اومده ماشاالله در هر زمینه ای اطلاعات دارن

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار