آخرین روزهای زندگی استالین
پارسینه: مروری سریع بر ۴ روز آخر زندگی استالین میتواند هم از منظر پزشکی و هم از نظر تاریخی برای هر کسی جالب باشد.
پیش از این در وبلاگ یک پزشک، کتابی در مورد استالین که نوشته سایمن سیبیگ مانتیفوری است و نشر ثالث با ترجمه بیژن اشتری ترجمه کرده است، معرفی کرده بودیم. در این پست یکی از فصول پایانی این کتاب را به صورت خلاصه برایتان روایت میکنم:
ساعت ۱۰ شب روز اول مارس سال ۱۹۵۳، «لوزگاچف» وقتی وارد اتاق کار استالین شد، با صحنه عجیبی مواجه شد: او در حالی که زیرپیراهنی و پیژاما به تن داشت، کف زمین افتاده بود، دچار بیاختیاری ادراری شده بود و خودش را خیس کرده بود. ساعت رومیزی که کنارش افتاده بود و متوقف شده بود، ساعت شش و نیم را نشان میداد که مقارن با زمان فروافتادن استالین بود.
لوزگاچف وزیر اطلاعات -ایگناتیف-، بریا -رئیس پلیس مخفی و سازمان اطلاعات روسیه-، خورشچف و مالینگوف را خواست. اما در حالی که مبارزه برای کسب قدرت شروع شده شده بود، تصمیمگیری برای احضار پزشکان، توسط این افراد بسیار دشوار بود.
کوتاهزمانی پیش از این حادثه، استالین ادعا کرده بود که پزشکان معالجش که نیمی از آنها یهودی بودند، قصد جانش را کردهاند و همه آنها را به زندان انداخته بود. حتی پروفسور مشهوری به نام ویناگرادف که به استالین توصیه کرده بود، از کار کنار بکشد و استراحت کند، دستگیر و شکنجه شده بود. گمان میرود که این کار، افترایی در راستای سیاست یهودیستیزی استالین بوده باشد.
به همین خاطر معلوم نبود که که کدام پزشک باید فراخوانده شود. اما این مسئله نمیتوانست تأخیر ۱۲ ساعته، تاز مانی که نخستین پزشک در صبح روز بعد، استالین را ویزیت کرد، توجیه کند.
بله! استالین ۱۲ ساعت بدون پزشک مانده بود و هیچ اقدام درمانی برایش انجام نشده بود، او در این دوازده ساعت همچنان همان لباسهای آغشته به ادرار را به تن داشت.
گمان میرود که بریا و مالینکوف -معاون اولهای استالین- از سویی و خروشچف و بولانگین از سوی دیگر از این ساعات برای تقسیم مقامات و مناصب استفاده کرده باشند.
اما از سوی دیگر گروهی میگویند که در دهه پنجاه واقعا برای یک بیمار مبتلا به سکته مغزی خونریزیدهنده چه کار پزشکیای میشد انجام داد؟ نگاهی به اقدامات درمانی که برای استالین در روزهای بعدی انجام شد، تصدیق میکند که این درمانها، فاصله زیادی با استانداردهای امروزی دارند که برای هر بیمار عادی در دسترس هستند.
اما از این مسئله که بگذریم، فرضیه مسموم شدن استالین با داروی وارفارین یا مرگ موش که موجب خونریزی میشود، هم در بین تاریخدانها از حمایت زیادی برخوردار است. خیلیها عقیده دارند که بریا، ترتیب مسموم کردن استالین را داد و حتی اینکه خروشچف در این کار با او همدست بود!
عاقبت وزیر بهداشت روسیه مطلع شد و تعدادی پزشک غیریهودی که پیش از این استالین را ویزیت نکرده بودند و از وضعیت سلامت او اطلاع نداشتند، ساعت هفت روز بعد بر بالین او حاضر شدند. پزشکها هراسان و در حالی که دستشان میلرزید، فشار خون و نبض او را اندازه گرفتند. تعداد ضربان قلب استالین در آن هنگام ۷۸ و فشار خون وی ۱۹۰ روز ۱۱۰ میلیمتر جیوه بود. سمت راست بدن استالین فلج شده بود و تکان نمیخورد.
پزشکان تشخیص دادند که بخش میانی سمت چپ مغز استالین دچار سکته خونریزیدهنده شده است. اقدامات درمانی شامل تجویز سولفتالن منیزیوم ۱۰ درصد به صورت خوراکی، کمپرس سرد سر، تزریق کافور و قرار دادن هشت زالو زیر گوشهای استالین بود.
سپس دختر و پسر استالین بر بالین پدر حاضر شدند و مقامات حاضر را به اهمالکاری متهم کردند. بریا، فریبکارانه هر وقت استالین در اغمای کامل بود، بیپردهپوشی، بد استالین را میگفت و هر وقت چشمان وی اندکی تکان میخورد، زانو میزد و برای سلامتی استالین دعا میکرد.
زمان برای کسی که بیست میلیون نفر را قربانی کرده بود، ۲۸ میلیون نفر را کوچ اجباری داده بود و هجده میلیون نفر را گرفتار گولاکها کرده بود، به سرعت سپری میشد.
ساعت ده و چهل دقیقه روز دوم جلسهای در دفتر کار استالین برای تصمیمگیری در مورد وضعیت پزشکی وی، برپا شد. به دکترها تأکید شد که مسئول سلامت استالین هستند و بایستی به صورت ۲۴ ساعته و به صورت جفتی بر بالین وی کشیک بدهند.
یکی از پزشکان، عمل جراجی برای خارج کردن لخته را توصیه کرد، اما کدام جراح ریسک چنین عملی را بر خود هموار میکرد؟
ساعت بیست و سی روز دوم، سولفات منیزیوم به استالین تنقیه شد و کمی چای شیرین به او داده شد. فشار خون استالین افزایش یافته بود و به ۲۱۰ روز ۱۲۰ رسیده بود.
در ساعات پایانی روز دوم، تنفس ایتالین شین استوکس شد (تنفس منقطع و متناوب)، صلاح دیده شد که مشاوره پزشکی خواسته شود. اما همه پزشکان عالیمقامی که صلاحیت رسیدگی در این وضعیت خطیر را داشتند، در زندان بودند!
ظهر روز سوم، استالین استفراغ خونی کرد که بعضی از پزشکان را مشکوک به مسمومیت با وارفارین کرد. البته این خونریزی میتوانسته ناشی از سکته او نیز بوده باشد. (cushing ulcer)
ساعت پانزده روز سوم، وضعیت استالین بدتر شد، بریا تصمیم گرفت که مخفیانه اسناد و نامهها و وصیتنامه استالین را نابود کند و به این ترتیب مدارک دال بر جنایتش را محو کند.
در شرایطی که دیگر همه مقامات و مناصب در روسیه بعد از استالین عملا تقسیم شده بود، در ساعت ۲۱ روز پنج مارس استالین کبود شد، با ناپدید شدن نبض، در ساعت ۲۱:۴۰ به استالین کافور و آدرنالین تزریق شد و تنفش مصنوعی به او داده شد. عملیات احیا موفق نبود و به اشاره خروشچف، پزشکان پیکر بیحان استالین را رها کردند. او در هنگام مرگ، ۷۴ سال داشت.
روز نهم مارس سال ۱۹۵۳، پیکر مومیاییشده استالین در کنار پیکر لنین قرار گرفت و در مراسم یادبودش سخنرانیهایی از سوی مقامات انجام شد.
مرگ بر روسیه
داستانی از چرچیل : خردل و سگ
آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل ، روزولت و استالین بعد از میتینگ های پی در پی آن روز تاریخی ! برای خوردن شام با هم نشسته
بودند . در کنار میز یکی از سگ های چرچیل ساکت نشسته بود و به آن ها نگاه می کرد ، چرچیل خطاب به همراهانش گفت ؛ چطوری میشه از این خردل تند به این سگ داد ؟ روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد ، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن کرد تا اینکه به خردل رسید ، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف نظر کرد . بعد نوبت به استالین رسید . استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره و مقداری از خردل را با انگشت هایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به داخل دهان سگ چپاند ، سگ با ضرب زور
خودش را از دست استالین رهانید و خردل را تف کرد . در این میان که چرچیل به هر دوی آن ها می خندید بلند شد و گفت : دوستان هر دو تا تون سخت در اشتباهید ! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه بخوره ، روزولت گفت چطوری ؟ چرچیل گفت نگاه کنید ! و بعد بلند شد و با چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید ، سگ زوزه کشان در حالی که به خودش می پیچید شروع به لیسیدن خردل کرد ! چرچیل گفت دیدید چطوری می توان زور را بدون زور زدن به مردمان تحمیل کرد!
------------------
فرزندان ناكام «تزار سرخ»
«ژوزف استالين» كه نامش در پهنه جغرافيايي تحت رهبرياش و فراتر از آن و حتي فراتر از زمان احترام، وحشت و اعجاب برميانگيخت، زندگي خانوادگي عجيبي داشت. دو بار ازدواج كرد و سه فرزند داشت؛ فرزنداني كه هر يك به نوعي به پدر پشت كردند.
استالين در ۲۱ دسامبر ۱۸۷۹ در شهر گوري در گرجستان متولد شد. مادرش در كمتر از چهار سال چهار فرزند به دنيا آورد كه ژوزف آخرين آنها بود. سه فرزند ديگر مرده بودند و سلامتي ژوزف نيز در معرض تهديد دايمي بود. او در سالهاي نخست زندگي فقري را كه اغلب دهقانان روسيه در اواخر قرن نوزدهم از آن رنج ميبردند، تجربه كرد. پدرش پينهدوز بود و سابقه خوبي در مراقبت از خانواده خود نداشت. بعدها استالين خود نيز با خانوادهاش سختگير و لجوج بود. نحوه مرگ «نادژدا» همسر دوم استالين هنوز مبهم است. طبق اعلان رسمي بر اثر بيماري درگذشت اما اين ترديد وجود دارد كه خودكشي كرده باشد آن هم پس از نزاعي كه با استالين داشت. روايت تاييدنشدهاي هست كه ميگويد اين نزاع بر سر سياستهاي دولت در قبال كشاورزان بوده است. نادژدا از سياستهاي استالين انتقاد كرده و در حضور ميهمانان پاسخ تند و توهينآميزي از شوهرش شنيده و همان شب خودش را به ضرب گلوله كشته است. اما سرنوشت فرزندان استالين از سرنوشت همسر او تراژيكتر بود. استالين با تعصب و سختگيري فرزندانش را به راهي كه خود ميخواست ميكشاند. دو پسرش را مطابق آرزوي خود وارد ارتش سرخ كرد و حتي در نحوه لباس پوشيدن تنها دخترش راي خود را با خشونت تحميل ميكرد.
اسيري كه مبادله نشد
«ياكوف استالين» فرزند همسر محبوب استالين اكاترينا سوانيدزه، در سال ۱۹۰۷ به دنيا آمد. مادر ياكوف خيلي زود درگذشت و استالين او را به خواهرش در گرجستان سپرد. پس از ۱۴ سال كه ياكوف تفليس را ترك كرد تا در مسكو به پدرش بپيوندد، استالين رهبر حزب كمونيست شوروي شده بود و داشت به سرعت قدرت ميگرفت. پدر و پسر در هيچ چيز مشترك نبودند، پسر حساس و گوشهگير و پدر ستيزهجو و پارانوييد و هر دو بسيار دور از هم بودند. استالين مدام ياكوف را آزار ميداد و بر او سخت ميگرفت. چه آزار جسمي و چه تحقير كلامي، حتي اجازه نداد ياكوف نام خانوادگي «استالين» را برگزيند. ياكوف تصميم گرفت با «زويا گونيا» دختر يك كشيش ارتدوكس ازدواج كند. اما در ميان گذاشتن اين تصميم با استالين نزاع سختي ميان آن دو ايجاد كرد. ياكوف كه به شدت خشمگين شده بود با يك تپانچه به خود شليك كرد، گلوله به ريهاش خورد و او جان به در برد. استالين بارها به طعن اين واقعه را به او يادآوري ميكرد: «حتي خودكشي هم نميتواني بكني. حتي نميتواني مستقيم شليك كني.» ياكوف سرانجام با زويا ازدواج كرد كه بيش از دو سال نپاييد. با آغاز جنگ ياكوف به عنوان سرباز به جبهه فرستاده شد. در اينباره هيچ تصميم شخصي در كار نبود. استالين به او تلفن كرد و گفت «برو و بجنگ!» ياكوف رفت و در جنگ به دست آلمانيها افتاد. هفتهها طول كشيد تا نازيها هويت واقعي او را كشف كردند. اينكه فرزند رهبر شوروي را در اختيار دارند خبر مسرتبخشي بود. يك روزنامه آلماني در آن زمان تصويري از ياكوف منتشر كرد كه افسران آلماني خندان به دورش حلقه زده بودند. البته اين خوشحالي خيلي طول نكشيد و نازيها بهزودي دريافتند فرزند استالين بيش از يك سرباز معمولي برايشان نميارزد. زمانيكه پيشنهاد معاوضه ياكوف با ژنرال فردريك پولوس كه در استالينگراد اسير شده بود، دادند استالين سر باز زد. او پيام داد كه «يك ژنرال را با يك ستوان عوض نميكنم.» در روايت رسمي اين داستان مسووليتپذيري و ميهندوستي استالين پررنگ و سنگدلي و تعصبش ناديده گرفته شد. گرچه سالها بعد كاشف به عمل آمد كه استالين واقعا فرزندش را رها نكرده و در سال ۱۹۴۳ دو بار مخفيانه براي نجاتش تلاش كرده است. به هر طريق، ياكوف در ۱۴ آوريل ۱۹۴۳، در كمپ اسرا در آلمان جان سپرد. عكسهايي منتشر شد كه او را در حاليكه در ميان فنسهاي الكتريكي گير افتاده بود نشان ميداد و اينطور به نظر ميرسيد كه تلاشي نافرجام براي فرار بوده است. اما در سال ۲۰۰۰ پس از تحقيقي ۱۲ساله معلوم شد كه ياكوف در واقع خودكشي كرده است. نگهبانان كمپ چهار بار به او شليك كرده بودند، اما پيش از آن جان سپرده بود. در سال ۱۹۷۷ به او نشان درجهيك سرباز ميهن اعطا شد ولي مرگش همواره يك تراژدي باقي ماند.
پرواز با بالهاي الكلي
فرزند دوم استالين، واسيلي در ۲۱ مارس ۱۹۲۱ متولد شد. رسانهها از واسيلي در زمان حيات و پس از مرگش همواره با نكوهش ياد ميكنند. در روايت آنها واسيلي «پسر بيمصرف و فاسد استالين، خلبان جنگي بياستعداد، فرمانده ناكجاآباد و يك دايمالخمر با نشان ژنرالي بر شانههايش» تصوير ميشود كه سرانجام در سال ۱۹۶۲ در اثر اعتياد به الكل جان باخت. اما اين تصوير به شدت مغشوش و مورد ترديد است. شخصيت واسيلي در جواني با اين تصوير تناقض دارد. او صادق و فداكار بود، در دانشكده خلباني از خود لياقت نشان داد و در فراگيري تكنولوژيهاي جديد مشتاق و پيشقدم بود. استالين ميخواست پسرش را در لباس نظامي ببيند و واسيلي را به دانشكده خلباني فرستاد. او به سرعت در ارتش ترقي كرد و به مدارج بالايي رسيد. تا سال ۱۹۴۳ به طور مداوم در مقام فرماندهي بود و پس از آن فرمانده كل نيروي هوايي منطقه مسكو شد. اگر الكلي بودن واسيلي حقيقت داشته باشد، بسيار دور از ذهن است كه در دم و دستگاه سختگيرانه استالين به چنين مقامي رسيده باشد. پس از آنكه خبر اسير شدن ياكوف به دست نازيها رسيد مقامات نظامي روسيه ديگر به واسيلي اجازه خدمت در جبهه را ندادند، زيرا در هيچ شرايطي نبايد اجازه داده ميشد نظير اين واقعه دوباره روي دهد؛ تصميمي كه واسيلي را به شدت مغموم كرد. پس از مرگ استالين روابط ميان واسيلي و جانشينان پدرش تيره بود و چند سالي را در زندانهاي شوروي گذراند. هنوز علت مرگ واسيلي در ۴۱سالگي در ابهام باقي مانده است.
شاهزاده خانم در خانه سالمندان
اما ماجراي دختر محبوب استالين براي حزب كمونيست شوروي از همه ننگينتر بود. سوِتلانا در سال ۱۹۲۶ به دنيا آمد. او سه بار نامخانوادگي خود را تغيير داد تا نشاني از مسير پرپيچ و خمي باشد كه از كاخ كرملين آغاز كرد –جايي كه در آن «شاهزاده خانم كوچولو» بود- و به غرب رسيد، سپس به شوروي بازگشت و دو سال در تفليس ماند و بعد دوباره به غرب رفت تا سرانجام در سال ۲۰۱۱ در خانه سالمنداني دورافتاده در ايالت ويسكانسين جان بسپارد. در آغاز تولد نام او اسوتلانا استالينا بود. پس از مرگ استالين در ۱۹۵۳، براي خود نامخانوادگي مادرش «آليلويوا» را انتخاب كرد و پس از سال ۱۹۷۰ كه به آمريكا گريخت نام «لانا پيترز» را برگزيد. برخلاف پسرها استالين به دخترش آشكارا اظهار عشق ميكرد. عكسهاي متعددي از استالين و سوتلانا به جا مانده است. اما اين علاقه بيحد و حصر به سالهاي كودكي دختر محدود ماند. در سالهاي بعد فاصله ميان پدر و دختر هرچه بيشتر ميشد. نخستين جرقه اختلاف به 16سالگي سوتلانا بازميگردد؛ زماني كه به يك فيلمساز يهودي دل باخت؛ كسي كه بعدها تاوان اين كار را با سپري كردن 10 سال در سيبري پرداخت. سوتلانا ميخواست در رشته ادبيات درس بخواند اما ستالين او را وادار كرد تاريخ بخواند. همچنين ماجراي ازدواج اول سوتلانا نيز دستمايهاي براي عميقتر شدن اختلافات ميان آن دو بود. پس از مرگ استالين در ۱۹۵۳، وضعيت زندگي براي سوتلانا دشوارتر شد. حزب زندگي او را محدود كرده بود و بسياري از امتيازاتش لغو شد. حتي زماني كه به يك كمونيست هندي دل باخت، حزب اينگونه تشخيص داد كه ازدواج دختر استالين با يك خارجي به صلاح نيست. سرانجام سوتلانا به هند رفت اما براي شركت در مراسم مرگ معشوق خود. در همانجا جهان با بهت و حيرت نظارهگر بود كه چگونه دختر رهبر فقيد شوروي در دهلي نو به سفارت دشمن پدرش پناه برد. سرانجام در سال ۱۹۶۷ به آمريكا رسيد و به سرعت شكوههايش از زندگي در شوروي را نوشت كه حاصل آن كتاب پرفروشي به نام «بيستنامه به يك دوست» بود. در همان جا بار ديگر ازدواج كرد و صاحب دختري به نام الگا شد. زندگي آخرين فرزند استالين نيز به اندازه برادرانش شوم بود. دههها در سرگرداني و تيرگي و فقر به سر برد اما هرگز نتوانست آنگونه كه دلخواهش بود زندگي كند. در سالهاي پاياني حاصل عمرش اين بود: «هر كجا كه بروم، اينجا يا سوييس يا هند يا استراليا، يا جزيرهاي بينام، همواره يك زنداني سياسي هستم؛ زنداني نامِ پدرم.»
اقای میرزایی اومدی نظر بدی یا داستان هزار ویکشب بنویسی
سامان وبسایت نداری سر بزنم
عالی وپربار بود ممنون