زندگی به زحمتش میارزد
پارسینه: 27سالو سهماهوهشتروز میگذرد که انسانی نه لبی برای خندیدن و بوسیدن دارد و نه چشمی برای گریستن. 27سالوسهماهوهشتروز؛ حساب روزهای سخت از دست آدم درنمیرود. اما چه باید کرد؟ میتوان کرکره را پایین کشید و زندگی را تعطیل کرد؟ یا باید ماند و بهانهای برای زیستن یافت؟
به گزارش پارسینه، تا آمده بود به خودش بجنبد صورتش رفته بود؛ تمام و کمال. نفهمید آن بلایی که چهرهاش را با خود برد و دنیا را تا ابد برای او و خانوادهاش به هم ریخت، از کجای آسمان نازل شد. پس از 20روز به هوش میآید، روی تخت بیمارستان؛ تختی که 18ماهِ سخت و کشنده را روی آن میگذراند و در این مدت 26بار به اتاق عمل میرود و سروصورتش را به تیغ جراحان میسپارد تا بلکه چیزی را بهجایی که روزی اسمش صورت بوده بازگردانند، اما نه انسان، خداست و نه دستان پزشکان معجزه میدانند. تمام گوشت و پوست و استخوانهایی که از سر و بازو و ران و لگن برمیدارند و روی هم وصله پینه میکنند، چیزی میشود که میتوان هر نامی برآن نهاد، الا صورت. وقتی لبی در کار نباشد، کلمات شکسته بسته از حفرهای به اسم دهان بیرون میآیند، حرفزدن برایش دشوار است، بعد از هرچند کلمه مکثی میکند و بعد دوباره پی حرفش را میگیرد. سختتر از آن، اینکه دیگران حرفهایش را نمیفهمند، به همین خاطر گاهی همسرش به کمک میآید و با آواهایی که پس از عمری، دیگر برایش حکم زبانی مخصوص را پیدا کرده است، کمکمان میکند در فهمکردن. 27سالوسهماهوهشتروز از بیصورتشدن «رجب
محمدزاده» گذشته است که به خانهاش میرویم، 27سالو سهماهوهشتروز میگذرد که انسانی نه لبی برای خندیدن و بوسیدن دارد و نه چشمی برای گریستن. 27سالوسهماهوهشتروز؛ حساب روزهای سخت از دست آدم درنمیرود. اما چه باید کرد؟ میتوان کرکره را پایین کشید و زندگی را تعطیل کرد؟ یا باید ماند و بهانهای برای زیستن یافت؟
چقدر زمان لازم است تا یک انسان صورتش را از دست بدهد؟
شاید کمتر از یک ثانیه.
برای شما چطور اتفاق افتاد؟
آخرین چیزی که خاطرم مونده اینه که با دوتا دیگه از همسنگرام داشتیم وسط چادر چندتکه یخ رو میشستیم که بندازیم تو کلمن و آب یخ درست کنیم که یهو صدای انفجار اومد... دیگه چیزی یادم نیست تا روزی که توی بیمارستان به هوش اومدم. بعد فهمیدم که خمپاره بوده که نزدیک چادر ما منفجر شده.
پس از این خمپارهها بود که کسی نمیتواند ردش را بزند؟
بله، از خمپارههای نامرد بود؛ خمپاره 60.
سرنوشت همسنگرهای شما با این خمپاره به کجا کشید؟
یکنفر همونجا شهید شد و یکی دیگه که بچه محل هم بودیم، یکدست و یکپاش رو از دست داد.
دوست جانباز شما چیزی از آن لحظات یادش هست؟
(طوبی زرندی، همسر حاج رجب ماجرا را اینگونه تعریف میکند: بعدها که دوست حاجی رو دیدیم گفت وقتی خمپاره خورد جلوی چادر یک دفعه حاجی افتاد، خودم هم خوردم زمین، خواستم بلند بشم برم سمت حاجی، دیدم نمیتونم؛ یک دست و یک پام قطع شده بود.)
کی فهمیدید ترکش خمپاره صورتتان را برده؟
بعد از اون اتفاق منو برده بودن توی بیمارستانی در تبریز، بعد که دیده بودن وضعیتم خیلی وخیمه و نمیتونن کاری بکنن، انتقالم میدن تهران، 20روز بیهوش بودم، وقتی به هوش اومدم صورتم باندپیچی بود، بعد دکترا بهم گفتن چی شده، ولی اون موقع هنوز صورت خودم رو ندیده بودم.
وقتی صورت خودتان را بدون باند دیدید، چی؟ خودتان را شناختید؟
وقتی صورت خودم رو دیدم، خندیدم.
خندیدید؟!
بله خندیدم، یادمه به خودم گفتم ببین چه قیافهای شدی، من آدم شوخی بودم. (صدایی از حنجره حاج رجب میزند بیرون، هیچ شباهتی به صدای خنده ندارد، در صورتش هم که هیچ ماهیچهای در آن نمانده، هیچ تغییری ایجاد نمیشود، او مردی است که هیچچیز را نمیشود از چهرهاش خواند، نه اندوه، نه شعف. در این لحظه همسر حاج رجب میخندد و میگوید: حاجی همیشه هم خندهرو بود و هم خیلی اهل شوخی.)
در هر صورت فکر میکنم خندیدن سختترین کاری بود که میشد در آن لحظه کرد، راستش برای من غیرقابلتصور است.
من صورتم را برای خدا دادم، برای کشورم دادم، ناراحتی نداره.
درسته، برای خدا خیلیها دست و پا دادند، خیلیها جانشان را دادند، اما جانبازی شما کمی متفاوت است.
خب این هم قسمت من بوده، راضیم به رضای خدا.
برای بهبود وضعیت صورتتان، حتما تحت عمل هم قرار گرفتید.
بله، 18ماه بستری بودم و در این مدت 26بار اتاق عمل رفتم. (طوبی زرندی روزی که چهره همسرش را در بیمارستان دیده، چنین به یاد میآورد: دفعه اولی که حاجیرو دیدم بیهوش شدم، بعد از چند روز که دکتر اومد باند صورت حاجیرو عوض کنه، دیدم که اصلا چیزی به اسم صورت نداره، حتی زبون کوچکِ ته حلق دیده میشد، بینی نداشت، یک چشمش کور شده بود و یک چشمش همافتادگی شدید داشت؛ ترکش خمپاره همه صورت حاجی رو برده بود.)
اما ظاهرا کار زیادی از دکترها برنیومده.
دکترای ما در زمان جنگ خیلی زحمت میکشیدن، بعضی روزها 10، 15 تا عمل جراحی انجام میدادن، اونا زحمت خودشون رو کشیدن و ممنونشون هم هستم، اما بهتر از این نشد. روی صورتم هیچی نمونده بود، این چیزی هم که دارین میبینین گوشتها و استخونایی که از سر و بازو و ران و لگن برداشتن و روی صورت پیوندزدن. (همسر حاج رجب رشته کلام را به دست میگیرد تا مردش نفسی چاق کند: از روی سر حاجی یک تیکه استخون برداشتن که به جای بینی پیوند بزنند که نگرفت و چرک کرد و مجبور شدن برش دارن، الان روی جمجمه همون قسمت بدون استخون و نرمه. ریشهایی هم که روی صورت حاجی میبینین، در واقع قسمتی از پوست سرشونه که برداشتن و به صورت پیوند زدن.)
عکس العمل بچههایتان چی بود وقتی شمارو با این وضعیت دیدند؟
اون زمان چهار تا بچه قد و نیمقد داشتم که دیگه نمیومدن تو بغلم، ازم فرار میکردن، اما بعد از مدتی دیگه ترسشون ریخت و عادت کردن؛ یادمه چند وقت بعدش هم به حاج خانوم گفتم که میدونم زندگیکردن با مردی با این قیافه سخته و هر وقت دلش خواست و نتونست تحمل کنه، آزادِه که جدا شه (با تنها چشمی که آن هم حال خوشی ندارد به همسرش نگاه میکند)، اما حاج خانم پای من موند.
با این صورت چطور با نگاه مردم کنار آمدید؟
هنوز هم نتونستم کنار بیام.
بعد از 27سال هنوز عادی نشده برایتان؟
اوایل سخت بود، حتی بارها با خودم میگفتم کاش شهید شده بودم که دیگه نه خودم و نه زن و بچهام عذاب نکشیم و مردم هم ناراحت نشن. البته حالا خیلی ساله برای من عادی شده، اما برای مردم نشده. من برای خودم ناراحت نیستم، روزی صدبار عذاب میکشم چون مردم با دیدن من ناراحت میشن. (همسر حاج رجب میگوید: اینقدر جوش زد که سکته قلبی کرد و مجبور شد عمل قلب باز کنه.)
شما میگویید به خاطر اینکه مردم شما را با این چهره میبینند عذاب وجدان دارید، یعنی تا حالا اتفاق نیفتاده که از نگاه و رفتار مردم دلخور شوید؟
نمیشه که نشده باشه، شده، چندبار.
چه برخوردی شما را بیشتر از همه رنجاند؟
یکبار با عیال بحث کردم (با صدا و بیلبخند، میخندد)، از خونه زدم بیرون، گفتم ناهار رو بیرون میخورم، چند تا خیابون رو دور زدم، 10 تا رستوران بیشتر رفتم، اما هیچ کدوم راهم ندادن، آخرش رفتم مغازه کلپزی که آشنا بود، گفتم یه ذره آب گوشتداری، گفت برو اون عقب بشین برات بیارم؛ یه جایی ته مغازش بود که من همیشه اونجا مینشستم، تا بقیه ناراحت نشن و از مغازه نرن بیرون.
با خانواده هم بیرون میروید؟
نه، یعنی خیلی کم. (خانم زرندی به همسرش نگاه میکند و با گلایه میگوید: حاجآقا خودش با ما بیرون نمیاد، یا اگر هم بیاد چند قدم جلوتر یا عقبتر راه میره تا مردم فکر نکنن ما با همیم و یکطوری نگاه کنن که ناراحت بشیم، برای خاطر ما، با ما بیرون نمیاد، هرجا میره تنهاست.)
تا حالا با خودتان فکر کردید اون کسی که گلوله خمپاره رو گذاشت توی لوله خمپارهانداز و چادر شما رو نشانه رفت، کی بوده؟ توی ذهنتان چهرهای برای او متصور شدید؟
خب در اینکه کسی که این کار رو با من کرد، دشمن بود که شکی ندارم؛ ما توی منطقهای به اسم «ماووت»، یک کیلومتر توی خاک عراق بودیم و توی اون منطقهای که ما بودیم نیروهای عراقی خیلی به ما نزدیک بودن، تا جایی که ما حتی در روز اجازه بیرونرفتن از چادر رو نداشتیم، ولی هیچوقت نخواستم بدونم کی بوده، ما توی جنگ بودیم و اون دشمن ما بود، دشمن هم دشمنِ، دیگه فرقی نمیکنه.
شما توانستید راحت با زندگی بدون صورت کنار بیایید چون پای اعتقاد محکمی وسط بوده، به گفته خودتان بهخاطر خدا و کشور و ناموس جنگیدید و اینطور شدید، اگر این اتفاق در زندگی روزمره و برای هیچ و پوچ میافتاد چی؟
خیلی سخته، خیلی فرق داره، اصلا قابل مقایسه نیست. اگر غیر از جنگ باشه آدم دلش میخواد کسی که این کار رو باهاش کرده، نابود بشه؛ یعنی انتقام بگیره. (همسر حاج رجب بیتفاوت نمینشیند و به حوادث اسیدپاشی اخیر در اصفهان اشاره میکند: توی اخبار گفتن روی صورت چند تا دختر جوون اسید پاشیدن، اونا بیگناهبودن، یک عمر میسوزن. وقتی دلم رو میگذارم جای دل مادراشون آتیش میگیرم، من خودم مادرم، میفهمم چی میکشن. حاجی صورتش رو توی جنگ و به خاطر خدا داد، اینها چی؟ الان که نه جنگی هست و نه دعوایی.)
عکسهایی از شما دیدم کنار نوههایتان، رابطه نوهها با شما چطور است؟
(حرف نوهها که میشود سر ذوق میآید، صدای خنده خشداری میریزد توی هوای اتاق) نوهها رو خیلی دوست دارم، اونا هم خیلی منو دوست دارن، میان برام شعر میخونن، میبوسنم، روی پام میشینن و با هم بازی میکنیم، دنیایی داریم برای خودمون.
در حرفهایتان اشاره کردید که بارها با خودتان گفتید کاش شهید میشدید و این اتفاق برایتان نمیافتاد، اما اینطور که معلوم است خیلی با نوههایتان خوش هستید و از بودن با آنها لذت میبرید، حالا اگر برگردید و به گذشته نگاه کنید، فکر میکنید زندگی به زحمت و سختیش میارزد؟
بله، بله، زندگی به زحمتش میارزه.
*شرق
درود بر تو قهرمان
درود بر همسر بزرگت
شما ترجمان واقعی صبر و فداکاری هستید. درود بر ذره ذره های وجود بزرگ و مقدستان
چه پرصفاست درد دل گفتنها با خدایتان...
بمان برای این نسل که بدانیم چگونه میهن خویش را پاس داشتیم.
بمان
بمان تا برکت وجودتان خاک این میهن مقدس اسلامی را سیراب نماید
بمان
بمان، به بزرگی جانبازیتان و به سترگی معامله با خدا
بمان
همیشه سرافراز و پاینده
حاجی رستگار شدی انشاالله-
هموطن عزیزم درود بر تو و همرزمان و همسنگرانت
اونهایی که پایان جنگ رو از سال 61 به سال 67 کشوندند در این دنیا و اون دنیا پاسخگو باشند.
خدا حفظتون کنه کلمه شرف رو معنی کردید. خانومتون هم مثل خودتون زندگیش رو برای کشور گذاشته دست کمی از شما نداره. باعث افتخار ایرانی هستید.