گوناگون

ناگفته ای از حواشی حضور دکتر بهشتی در دانشگاه تهران/۱۳۵۸

ناگفته ای از حواشی حضور دکتر بهشتی در دانشگاه تهران/1358

پارسینه: از همان شب چهارم اسفند ۱۳۵۸ تا امروز، با این خاطره‌ی شهید بهشتی خیلی سوختم.

مخصوصا که طی ۳۲ سال گذشته، کسی - به‌خصوص نشریات مثلا ارزشی مثل روزنامه‌ی جمهوری اسلامی به‌ریاست "مسیح مهاجری" از مجروحین حادثه‌ی انفجار هفتم تیر و سینه‌چاک دوستی با شهید بهشتی - حاضر به چاپ آن نمی‌شد.

تلخ‌تر این بود که می‌گفتند:

- ذکر این خاطره، به شخصیت شهید بهشتی لطمه می‌زند!
فقط کاش می‌گفتند:
- تو دروغ می‌گویی ...
ولی این حرف را هم نمی‌زدند.

یکی دو روز قبل اعلام شده بود، جلوی دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران هم روی مقوا نوشته بودند:
جلسه پرسش و پاسخ پیرامون حوادث و اتفاقات اخیر با حضور آیت‌الله دکتر بهشتی

زمان: روز شنبه 4/12/1358 از ساعت ۱۷

مکان: سالن آمفی‌تئاتر دانشکده فنی

خیلی‌ها خودشان را برای چنین برنامه‌ای آماده کرده بودند. بیش‌تر از همه، ضدانقلاب‌ها منتظر بودند تا در چنین برنامه‌ای، به اهداف خود که تخریب دکتر بهشتی بود، برسند. به همین خاطر بچه‌های چادر وحدت، از آن‌چه که امکان داشت در این مراسم پیش بیاید، هراس داشتند.
یکی دو ساعت قبل از شروع مراسم و آمدن دکتر بهشتی، ما که شاید حدود ۱۵ نفر بیش‌تر نمی‌شدیم، برای پیش‌گیری از حوادث، در ردیف اول صندلی‌های سالن نشستیم.

هر لحظه بر تعداد جمعیت افزوده می‌شد. قیافه‌های همه به‌خوبی نشان می‌داد از گروه‌های چپی یا مجاهدین خلق هستند. غالب دخترها، بی‌حجاب و نهایتا با تیپ ظاهری مجاهدین بودند؛ اصلا دختر مسلمان چادری بین‌شان به‌چشم نمی‌خورد.

صندلی‌ها کاملا پر شده بودند که آیت‌الله بهشتی از درِ پایین، کنار ردیف اول وارد شد. ما صلوات فرستادیم ولی همهمه‌ای در سالن افتاد که صلوات ما، بین آن گم شد.

دکتر بهشتی که پشت میز بالای سِن قرار گرفت، دو محافظش یکی در انتهای سمت راست، و دیگری در انتهای سمت چپ سالن، هر کدام با فاصله‌ای حداقل ۱۰ متر ‌ایستادند.

بسم الله الرحمن الرحیم را که آیت‌الله بهشتی گفت، دقایقی به‌عنوان مقدمه پیرامون حوادث اخیر صحبت کرد و قرار شد بیش‌تر به سوالات مخاطبین پاسخ بدهد. کاغذهایی که روی آنها مثلا سوال نوشته شده بود، دسته‌دسته به او داده می‌شد که یکی‌یکی برمی‌داشت و می‌خواند.
از هر ده کاغذ، شاید فقط یک سوال درست و حسابی درمی‌آمد. اکثرا اهانت و فحاشی بود.
دکتر بهشتی، هر برگ را که برمی‌داشت، اول با خودش آرام را می‌خواند و سپس می‌گفت:
- خب ... اینم به مادرم فحش داده ... این یکی هم باز به خونوادم اهانت کرده ...
در سالن همهمه‌ی ثابتی وجود داشت. ناگهان با فریادی که از عقب جمعیت برخاست، فضا متشنج شد:

- کثافت ... آمریکایی ... مزدور ...
ولی ‌آیت‌الله بهشتی، آرام و ساکت نشسته بود و فقط به هتاکی‌های آنها گوش می‌داد. تبسّمی بر لب داشت که اعصاب ما بچه حزب‌اللهی را خورد می‌کرد. چه معنی دارد که طرف دارد به نوامیست فحاشی می‌کند، ولی تو بخندی؟

کم‌کم فضای سالن پُر شد از داد و فریاد و فحاشی. ناگهان برق قطع شد و سالن در تاریکی محض فرورفت. چشم چشم را نمی‌دید. با قطع برق، صدای فحاشی بلندتر شد. حرف‌های بسیار رکیکی خطاب به خانواده‌ی بهشتی فریاد شد.

وحشت وجود ما را گرفت که نکند ضدانقلابیون از فرصت پیش آمده سوءاستفاده کنند و به او آسیبی برسانند. هیچ کاری هم از دست ما ساخته نبود. با توجه به این‌که احتمال زیاد می‌دادیم قطع برق با برنامه‌ی قبلی و حساب شده باشد، مراقب بودیم کسی از ردیف اول جلوتر نرود. به‌خاطر ازدحام افراد که روی زمین و میان ردیف صندلی‌ها هم نشسته بودند، امکان کنترل جمعیت نبود. با هراس و وحشت نشسته و مضطرب بودیم که چه خواهد شد.

بیش‌تر از ۱۰ دقیقه برق سالن قطع بود. بغض گلویم را گرفته بود. می‌خواستم در آن تاریکی گریه کنم. اصلا دیگر بحث سیاست و اختلاف عقیده مطرح نبود. فحاشی‌های بسیار رکیکی خطاب به خانواده‌ی آیت‌الله بهشتی می‌شد. مخالفت با او، چه ربطی به خانواده‌اش داشت که هرچه از دهان کثیف‌شان درمی‌آمد، به آنها خطاب می‌کردند. صداها درهم و برهم به‌گوش می‌رسید. ما که چاره و توانی نداشتیم، فقط داد می‌زدیم:

- ببند دهنت‌ رو بی‌شعور ... خفه شو ...

برق که آمد، همه جاخوردند. برخلاف تصور همگان، آیت‌الله بهشتی، درحالی‌که همچنان تبسم زیبایی بر لب داشت، سر جای خودش پشت میز نشسته و دو محافظ هم سر جاهای خود بودند و اصلا به کنار او نیامده بودند. آرامش و خون‌سردی بهشتی، هر دو گروه حزب‌اللهی و غیرحزب‌اللهی را عصبانی کرده بود. ضدانقلاب‌ها از تبسّم و خون‌سردی او در برابر هتاکی‌ها و اهانت‌های زشت‌شان، شدیداً عصبانی بودند و با شدت بیش‌تری فحاشی می‌کردند؛ ولی ما، از خون‌سردی او در برابر پررویی آنها، عصبانی می‌شدیم که چرا با آنها برخورد تند نمی‌کند و عکس‌العملی نشان نمی‌دهد؟
ساعتی که به همین منوال گذشت؛ آیت‌الله بهشتی گفت:
- اگه دیگه سوالی نیست من برم ...
ناگهان از وسط جمعیت، کسی فحش رکیکی داد که بهشتی با همان خنده‌ی همیشگی گفت:
- خب مثل این‌که هنوز حرف دارید ... پس من می‌شینم و گوش می‌دم.
و دوباره سر جایش نشست.
با صبر و تحمل عجیب او، فحاشی‌های دشمنانش نیز ته کشید. از بالای سن که خواست بیاید پایین، از پله‌های سمت راست آمد تا از در بیرون برود. ما ده - پانزده نفر، سریع دویدیم و دست‌های‌مان را دور کمر او حلقه کردیم مبادا ضدانقلابیون به او آسیبی برسانند.
دست‌های من درست دور پهلو و جلوی دکتر بهشتی، با یکی دیگر از بچه‌ها حلقه شده بود. نگاهم در چشمان او خیره بود که نشان از صبر و تحمل بسیارش داشت. همین‌که به در خروجی نزدیک شد، جوانی حدودا ۲۰ ساله، با چهره‌ای شدیداً عصبانی که رگ گردنش بیرون زده بود، خودش را رساند جلوی بهشتی. همین‌که رو در روی او قرار گرفت، شروع کرد به فحاشی. رکیک‌تر و کثیف‌تر از آن، اهانتی نشنیده بودم. بدترین اهانت‌های ناموسی را نسبت به خانواده‌ی او، توی رویش فریاد کرد.
من دیگر گریه‌ام گرفت. سعی کردیم جوان را از بهشتی دور کنیم، ولی او که ول کن نبود، سفت چسبیده بود و همچنان با عصبانیت و بغض، فحش می‌داد. ما هم که می‌خواستیم جوابش را بدهیم، با بودن بهشتی نمی‌توانستیم. مانده بودیم چه‌کار کنیم.

اما آیت‌الله بهشتی، تبسّمی سخت بر لب آورد و درحالی که سرش را تکان می‌داد، زبان گشود و با لبخند خطاب به آن جوان عصبی گفت:

- بگو ... باز هم بگو ... بگو ...
این دیگر کی بود؟ طرف داشت بدترین اهانت‌های ناموسی را جلوی جمعیت نثارش می‌کرد، ولی او همچنان می‌خندید و تازه به او می‌گفت که باز هم بگوید!


به‌سرعت بهشتی را به سالن و طرف در خروجی بردیم. دم در، آیت‌الله بهشتی از در خارج نشد. علت را که پرسیدیم، گفت:

- من اگه از این‌جا برم بیرون، شما این جوون‌ها رو می‌زنید ...

با تعجب گفتم:

- حاج‌آقا ما ده پونزده نفریم و اونا صدها نفر ...

که خندید و گفت:

- فرقی نمی‌کنه ... من پام رو از این‌جا بذارم بیرون، شما اینا رو کتک می‌زنید ... برای همین هم من همین جا می‌ایستم تا همه‌ی اینا به‌سلامت از دانشکده خارج بشن، اون‌وقت من می‌رم ...
نمی‌پذیرفت از سالن خارج شود. جمعیت داشت به‌طرف در خروجی می‌آمد؛ هراس داشتیم این‌جا هم اتفاق بدی بیفتد، ولی او نمی‌رفت. سرانجام با کلی قسم و آیه که به هیچ‌وجه به این جماعت چند صدنفره دست نمی‌زنیم، آیت‌الله بهشتی از در دانشکده خارج و در تاریکی، سوار ماشین شد و رفت.

با رفتن بهشتی، ما که داشتیم از بغض می‌ترکیدیم، سریع در دانشکده را بستیم و دویدیم طرف میزهای داخل محوطه. هر کدام پایه‌ی میز آهنی یا چوبی‌ای به‌دست گرفتیم و به‌طرف جماعتی که درحال شعار دادن از سالن خارج می‌شدند، هجوم بردیم.

همه‌ی آن جماعت فحاش چند صدنفره که کاملا فضای سالن را در اختیار گرفته بودند، از ترس ما ده پانزده نفر، به راه‌روهای دانشکده پناه بردند. ما که از ظلمی ‌که بی‌شرف‌ها به آیت‌الله بهشتی کرده بودند، خون خون‌مان را می‌خورد، می‌دویدیم وسط‌شان و هرکس را که دم دست‌مان می‌آمد، می‌زدیم. بعضی که دیگر خیلی ترسیده بودند، از پنجره‌های دانشکده‌ی یک طبقه، به بیرون پریدند و فرار کردند.



حمید داوود آبادی

ارسال نظر

  • احمد

    مجاهدین و فدایی ها فقط فحش میدادند چون حتی یک سوال منطقی هم نمی تونستند بپرسند!، آخی عجب اوضاعی بوده، آخی!

  • محسن

    اين آقا مثل اينكه از صحبتهاي آقاي مسيح مهاجري در حمايت از .... خيلي عصباني شده ههههههههههه

  • ناشناس

    همیشه با عملکرد مناسب می توان در مخالفان تاثیر گذاشت.

  • ناشناس

    شماها چقدر بیشعور بودید که همه زحمت های شهید بهشتی بر باد دادید، ایشون تاکید داشتن که کاری با اونها نداشته باشید بعد رفتید پایه های میزها را برداشتید اونها را می زدید؟؟؟؟؟؟

  • رستاخیز

    از این افراد بد دهن فحاش تند رو که روی خودشان کنترل ندارند بوده و خواهد بود در هر جبهه و مسلکی چه حزب الهی چه غیر حزب الهی و اقای بهشتی هم خودش را خوب کنترل کرده بود که نشانه قدرت روحی او را میرساند ..از اینوع افراد هم در روحانیت و هم در فدایی خلق و مجاهدین خلق و وووو دیده ایم و این برمیگرده به ضعف روحی افراد و صدالبته این دلیل بر حقانیت و یا غیزحقانیت مواضع سیاسی اقای بهشتی نمیشده و نمیشود.

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار