گوناگون

اخلاق از منظر علم زیست شناسی تکاملی

پارسینه: بر سنگ قبر کانت جمله ای از او به این مضمون نقش بسته است : " دو چیز مرا به شگفتی وا می دارد آسمان پر ستاره بالای سرم و وجدان اخلاقی درون سینه ام " .

پس از بحث های فلاسفه اخلاق اینک علم برای بررسی نقش اخلاق و چگونگی شکل گیری آن بدون ارجاع به مفاهیم مابعدالطبیعه قدم به پیش گذاشته است . شاید بتوان پدر علم اخلاق تکاملی را ادوارد ویلسون دانست . در ۱۹۷۵ ادوارد ويلسون (Wilson.E)، زيست شناس اجتماعى دانشگاه هاروارد، در کتاب « زيست شناسى اجتماعى: تلفيق نوين» اعلام كرد كه «زمان آن فرا رسيده است كه اخلاق به طور موقت از دست فيلسوفان خارج شده و زيست شناختى سازى شود.»

زيست شناسان در پرتوى نسبتاً كاركردى به مسائل مى نگرند؛ آنها همواره در فكر سودمندى يك ويژگى هستند، با اين فرض كه اگر به كار هدفى نيايد اصلاً وجود نمى داشت. ويژگى هاى موفق در «شايستگى» تاثير مى گذارند، واژه اى كه بيان مى كند يك فرد چقدر با محيط خويش سازش يافته (شايسته) است.

متن زیر ترجمه مقاله خانم دوريس شرودر (D.Schroeder) مربي فلسفه دانشگاه لنكستر است . وی ضمن مروری بر افکار فلاسفه انگلیسی پس از داروین در باره اخلاق به تشریح دیدگاه ویلسون بر مبنای علم زیست شناسی تکاملی می پردازد. این مقاله از صفحه علم "روزنامه شرق" با ترجمه "کاوه فیض اللهی" برداشت شده است. همانطور که مترجم در پانوشت متذکر شده است در ترجمه نيكي به جاي goodness، خير و شر به جاي good و evil، شايست و ناشايست به جاي right و wrong و درست و نادرست به جاي true و false به كار رفته است.

اخلاق تكاملي مي كوشد بر شكاف ميان فلسفه و علوم طبيعي پل بزند. به اين ترتيب كه استدلال مي كند انتخاب طبيعي حسي اخلاقي را در انسان القا كرده است، طبعي براي نيك بودن. اگر چنين باشد اخلاق را مي توان همچون پديده اي كه ضمن تكامل موجوداتي اجتماعي و هوشمند خود به خود پديد مي آيد درك كرد و نه آن طور كه الاهي دانان يا فيلسوفان مي گويند، همچون نتيجه وحي الاهي يا كاربرد قواي ناطقه. از اين ديدگاه اخلاق به عنوان سازشي سودمند تفسير مي شود كه با فراهم ساختن امتيازي انتخابي شايستگي دارندگان خود را افزايش مي دهد. اين قطعاً با نگرش ادوارد ويلسون (E.Wilson) پدر زيست شناسي اجتماعي، تطبيق مي كند. ويلسون در فصل پاياني كتاب «سوسيوبيولوژي: تلفيق نوين» (۱۹۷۵) مي نويسد «اكنون دانشمندان و متخصصان علوم انساني همه بايد اين احتمال را در نظر بگيرند كه زمان آن فرا رسيده است تا اخلاق موقتاً از دست فيلسوفان خارج شده و زيست شناختي سازي شود.»چالشي كه پيش روي زيست شناسان تكاملي نظير ويلسون قرار دارد آن است كه نيكي را با ارجاع به نظريه تكامل تعريف كرده و سپس تبيين كنند چرا انسان بايد نيك باشد.

زيست شناختي سازي اخلاق در سال ۱۸۷۱، با انتشار كتاب «تبار انسان» اثر چارلز داروين آغاز شد. در اين دنباله «اصل انواع» داروين ايده هايش درباره تكوين تكاملي را در مورد انسان به كار برد. او نشان داد كه انسان بايد از شكلي كم سازمان يافته تر _ در واقع از چهار پايي دم دار و پرمو... ساكن دنياي قديم (آفريقا و آسيا _ م) اشتقاق يافته باشد.

مهم ترين مشكلي كه داروين در اين تبيين مي ديد، استاندارد بالاي كيفيات اخلاقي مشهود در انسان بود. داروين در مواجهه با اين معما، فصل بزرگي از كتاب خويش را به تبيين هاي تكاملي حس اخلاقي اختصاص داد و استدلال كرد كه بايد در دو گام اصلي تكامل يافته باشد.

نخست آنكه، ريشه اخلاق انسان در غرايز اجتماعي نهفته است. بر بنيان همين ادعاي داروين، زيست شناسان امروزي مسئله را به شرح زير تبيين مي كنند. جامعه پذيري صفتي است كه منشاء فيلوژنتيك آن را مي توان تا زمان «اختراع» روي تخم و جوجه خوابيدن، از تخم درآوردن و مراقبت از نوزادان توسط پرندگان دنبال كرد. براي آنكه موجودي قادر به انجام مسئوليت هاي والديني باشد نيازمند مكانيسم هايي اجتماعي است كه در مراحل پيشين تاريخ تكاملي لازم نبودند. براي مثال نه آميب (كه با تقسيم دوتايي توليد مثل مي كند) و نه قورباغه (كه نوزادانش را رها مي كند تا روي پاي خود بايستند) نيازي به غرايز اجتماعي موجود در پرندگان ندارند.

غرايز اجتماعي همزمان با تسهيل پرورش فرزندان در پرخاشجويي ذاتي نيز تعادل ايجاد كرد. تمايز ميان «براي آنها» و «براي ما» امكان پذير شد و پرخاشجويي را متوجه افرادي ساخت كه به گروه خودي تعلق نداشتند. اين رفتار آشكارا رفتاري سازشي است چرا كه بقاي خانواده آن فرد را تضمين مي كند.

دوم آنكه با توسعه قواي عقلي، انسان توانست درباره اعمال گذشته و انگيزه هايشان بينديشد و به اين ترتيب با اعمال و انگيزه هاي ديگران و نيز خودش موافقت يا مخالفت كند. اين به ايجاد يك وجدان انجاميد كه تبديل به «مراقب و داور برين» تمام اعمال شد. داروين تحت تاثير مكتب فايده باوري معتقد بود كه اصل بيشترين خوشبختي، از سوي موجودي اجتماعي با ظرفيت هاي فكري بسيار تكامل يافته و داراي وجدان، ناگزير به عنوان معياري براي شايست و ناشايست در نظر گرفته خواهد شد.آيا داروين براساس اين ادعا ها مي تواند به دو پرسش بنيادي اخلاق پاسخ گويد؟ نخست آنكه چگونه مي توان خير و شر را از هم تمييز داد؟ و دوم، چرا ما بايد نيك باشيم؟

چنانچه تمام ادعاهاي او درست باشند واقعاً خواهند توانست به پرسش هاي فوق پاسخ دهند. تمايز داروين ميان خير و شر با تمايزي كه فايده باوران لذت انديش (هدونيستي) قائل مي شوند يكسان است. داروين اصل بيشترين خوشبختي را به عنوان معيار شايست و ناشايست مي پذيرد. به اين ترتيب در صورتي مي توان حكم به نيك بودن يك عمل داد كه بيشترين خوشبختي را براي بيشترين تعداد فراهم آورد، خواه لذت را افزايش دهد خواه درد را كاهش.و پرسش دوم _ چرا بايد نيك باشيم؟ - با آن جديتي كه مثلاً براي افلاطون مطرح بود براي داروين مطرح نبود (از همه مشهورتر آنجا كه تراسيما خوس در «جمهور» از سقراط مي پرسد چرا قوي، كه نيازمند كمك نيست، بايد قاعده زرين را به عنوان رهنمود عمل بپذيرد.) داروين در پاسخ اين پرسش خواهد گفت انسان به لحاظ زيست شناختي تمايل دارد كه همدل، فداكار و اخلاقي باشد زيرا در تنازع بقا امتياز محسوب مي شود.


پس از داروين مهم ترين نقش در اخلاق تكاملي توسط هربرت اسپنسر (H.Spencer) پرشورترين مدافع اين نظريه و خالق نظريه داروينيسم اجتماعي، ايفا شده است. نظريه اسپنسر (۱۹۰۳ _ ۱۸۲۰) را مي توان در سه مرحله جمع بندي كرد. اسپنسر نيز همچون داروين به نظريه فايده باوري لذت انديش (هدونيستي) آن طور كه جرمي بنتام (J.Bentham) و جان استوارت ميل (J.Stuart Mill) پيشنهاد كرده بودند، باور داشت. از ديدگاه او، كسب لذت و پرهيز از درد به تمامي اعمال انسان جهت مي بخشد. از اين رو غير اخلاقي را مي توان با تسهيل لذت انساني يكي دانست. دوم آنكه لذت را به دو طريق مي توان كسب كرد، يكي با ارضاي اميال سود خويش جويانه و ديگري با ارضاي اميال سود ديگري جويانه. اين بدان معنا است كه خوردن غذاي دلخواه خويش و غذا دادن به ديگران هر دو براي انسان تجربه هايي لذت بخش اند.
سوم آنكه همكاري دوجانبه ميان انسان ها براي هماهنگي اميال سود خويش و سود ديگري جويانه لازم است و به همين دليل است كه اصول انصاف در انسان پديد آمده تا صفات خودخواهانه و فداكارانه را به تعادل درآورد.

اما اسپنسر به خاطر نظريه همكاري دوجانبه اش مشهور شده است. در عوض توصيف او از داروينيسم اجتماعي تا به امروز جنجالي بوده است زيرا عمدتاً آن را «توجيهي براي برخي از نفرت انگيز ترين نظام هاي اجتماعي كه بشر تاكنون به خويش ديده است.» براي مثال نازيسم آلمان دانسته اند. خلاصه آنكه اسپنسر واقعيت هاي زيست شناختي (تنازع بقا، انتخاب طبيعي و بقاي اصلح) را به سطحي ارتقا داد كه تجويزي براي كردار اخلاقي باشند.

راي مثال به عقيده او زندگي براي انسان يك مبارزه (تنازع) است و براي اينكه بهترين باقي بماند (بقا)، لازم است سياستي دنبال شود كه در آن هيچ حمايتي از ضعيف ترها به عمل نيايد. اسپنسر در «اصول جامعه شناسي» (۱۸۷۴) مي نويسد: «كمك به تكثير بدها عملاً مثل آن است كه براي فرزندانمان مغرضانه انبوهي از دشمن فراهم كنيم.» فلسفه اسپنسر، به ويژه در آمريكاي شمالي در قرن نوزدهم، از محبوبيت و رواج گسترده اي برخوردار شد اما در قرن بيستم به طور چشمگيري افت كرد.

اما او به دو پرسش اساسي اخلاق چه پاسخي مي تواند بدهد؟ چگونه مي توانيم خير و شر را از هم تمييز دهيم و چرا بايد نيك باشيم؟ پاسخ اسپنسر به پرسش نخست با پاسخ داروين يكسان است زيرا هر دوي آنها مدافع فايده باوري لذت انديشانه بودند.

اما پاسخ او به پرسش دوم اگر قابل دفاع نباشد جالب است. اسپنسر اظهار داشت كه تكامل برابر است با پيشرفت براي بهتران (در مفهوم اخلاقي كلمه) و بنابراين هر چيز كه در تاييد نيرو هاي تكاملي باشد خوب خواهد بود. استدلالي كه پشت اين ادعا است آن است كه طبيعت اگر به سويش حركت كنيم، به ما نشان مي دهد كه چه چيزي خوب است؛ و از اين رو «تكامل فرآيندي است كه در درون خويش ارزش مي زايد.» چنانچه تكامل بيان كننده خير اخلاقي باشد، ما بايد فارغ از سودجويي آن را تاييد كنيم. پيش از اين خير اخلاقي توسط اسپنسر با لذت و خوشبختي همگاني انسان يكي دانسته شد. در اين صورت اگر فرآيند تكاملي ما را به سوي اين لذت همگاني هدايت كند، دليلي خودخواهانه براي اخلاقي بودن در دست ماست، به اين معني كه خواهان خوشبختي يا سعادت همگاني هستيم. اما برابر دانستن رشد و شكوفايي با پيشرفت اخلاقي به نفع بهتران داوري ارزشي مهمي است كه نمي توان آن را بدون شواهد بيشتر پذيرفت و بيشتر نظريه پردازان تكاملي از اين ادعا دست كشيده اند. علاوه بر اين ادعاي فوق، موضوع ايراد هاي مفهومي ديگري نيز هست يعني استنباط «بايد» از «است» و ارتكاب مغالطه طبيعت باورانه.
ايده هاي او درباره تكامل پيش از انتشار آثار اصلي داروين به چاپ رسيد و آلفرد راسل والاس از نوشته هاي او متاثر بود.

نخستين فيلسوفي كه مصرانه استدلال كرد قوانين هنجارگذار را نمي توان از واقعيت هاي تجربي استنباط كرد، ديويد هيوم (D.Hume) بود. هيوم (۱۷۷۶ _ ۱۷۱۱) در «رساله اي درباره طبيعت انسان» (۱۷۴۰) مي نويسد: «در هر نظام اخلاقي كه تاكنون با آن روبه رو شده ام، همواره پي برده ام كه نويسنده مدتي به شيوه معمول استدلال ادامه مي دهد و به اثبات وجود يك خدا يا انجام مشاهداتي درباره امور انساني مي پردازد، سپس ناگهان شگفت زده در مي يابم به جاي روابط عادي ميان گزاره ها يعني «است» و «نيست»، با هر گزاره اي كه روبه رو مي شوم به نوعي با يك «بايد» يا يك «نبايد» در ارتباط است. اين تبديل، نامحسوس اما داراي بزرگ ترين پيامد است.»

آنچه هيوم در نظام هاي اخلاقي محكوم مي كند همين تبديل تبيين نشده و نامحسوس از «است» به «بايد» است.

اينكه قضيه چه «است» و چه «بايد» باشد، به نظر هيوم دو موضوع مستقل هستند كه ارتباطي با هم ندارند. از يك سو واقعيت هاي تجربي، گزاره هاي هنجارگذارانه (تجويزي) را دربرنمي گيرند، وگرنه كاملاً تجربي نخواهند بود. از سوي ديگر، چنانچه هيچ جزء هنجارگذارانه اي در واقعيت ها وجود نداشته باشد، اين اجزا نمي توانند ناگهان در نتايج ظاهر شوند زيرا نتيجه به لحاظ استنتاجي تنها هنگامي معتبر است كه تمام اطلاعات لازم در مقدمات حاضر باشند. پس داروين و اسپنسر چگونه «بايد» را از «است» استنباط مي كنند؟ اجازه دهيد با استفاده از يك مثال كه مي توانست مورد تائيد داروين باشد، نخست به سراغ او برويم.

۱ - كودك الف از گرسنگي دارد مي ميرد.
۲ _ پدر و مادر كودك الف در وضعيتي نيستند كه بتوانند كودكشان را سير كنند.
۳ _ پدر و مادر كودك الف از اين كه كودكشان دارد از گرسنگي مي ميرد خيلي ناخشنودند.
۴ _ بنابراين ساير انسان ها اخلاقاً بايد براي كودك الف غذا فراهم كنند.

داروين در «تبار انسان» مي نويسد: «خشنودي بخشي اساسي از خير همگاني است.» بنابراين آنهايي كه مي خواهند اخلاقي باشند بايد به ترويج خوشبختي كمك كنند و در نتيجه در مورد فوق براي كودك غذا تهيه كنند. اما حركت نامحسوس از است به بايد كه هيوم در نظام هاي اخلاقي يافته است، در اين مثال نيز حاضر است. از اين رو هنگامي كه داروين از واقعيت تجربي ناخشنودي به ادعاي هنجارگذارانه يك وظيفه براي تسكين ناخشنودي حركت مي كند، در واقع از است، بايد استنباط مي كند. همين نكته در مورد اسپنسر نيز صادق است كه استدلال او درباره بقاي اصلح را مي توان به شكل زير نمايش داد:

۱ _ انتخاب طبيعي بقاي اصلح (شايسته ترين) را تضمين خواهد كرد.
۲ _ شخص ب دارد از گرسنگي مي ميرد زيرا پير و فقير و بيمار است.
۳ _ بنابراين انسان هاي ديگر اخلاقاً بايد از كمك به شخص ب خودداري كنند تا بقاي اصلح تضمين شود.

حتي اگر ثابت شود كه هر دو مقدمه درست است، نتيجه گرفته نمي شود كه ما اخلاقاً بايد بقاي اصلح را تامين كنيم. براي قابل دفاع ساختن اين استدلال يك ادعاي هنجارگذارانه اضافي لازم است كه مهارت هاي بقا را با خير اخلاقي برابر سازد. مجدداً، اين بخش هنجارگذارانه از استدلال در مقدمات گنجانده نشده است. از اين رو اسپنسر نيز از است، بايد استنباط مي كند.

توماس هاكسلي (T.Huxley) در كتاب «تكامل و اخلاق» به اخلاق تكاملي ايراد مي گيرد و مي نويسد: «دزد و قاتل همانقدر از طبيعت پيروي مي كنند كه يك آدم نوع دوست و نيكوكار. تكامل كيهاني شايد به ما بياموزد كه تمايلات خير و شر در انسان چگونه ممكن است پديد آمده باشند، اما، في نفسه، از ارائه دليلي بهتر از دلايل قبلي براي آنكه چرا آنچه كه خير مي خوانيم به آنچه كه شر مي ناميم ارجحيت دارد ناتوان است.»

اما اخلاق تكاملي تنها از سوي كساني كه ادعاي هيوم را تائيد مي كردند مورد حمله قرار نگرفته است. يك استدلال هم تبار ديگر عليه اخلاق تكاملي نيز توسط فيلسوف انگليسي، جورج ادوارد مور (G.Moore) مطرح شده است. مور (۱۹۵۸ _ ۱۸۷۳) در سال ۱۹۰۳ كتابي زمينه ساز تحت عنوان «مبادي اخلاق» منتشر ساخت كه يكي از چالش گرترين مسائل را پيش ر وي اخلاق تكاملي نهاد. يعني مغالطه طبيعت باورانه،
«براي دانشجو همين كافي است كه عبارت جادويي مغالطه طبيعت باورانه را زمزمه كند، آنگاه مي تواند به سراغ سئوال بعدي برود و مطمئن باشد كه نمره كامل را از امتحان گرفته است.» اين مغالطه طبيعت باورانه چيست و چه مشكلي براي اخلاق تكاملي به وجود مي آورد؟مور علاقه مند به تعريف «خير» است و به ويژه آنكه آيا «خير» كيفيتي بسيط است يا مركب. به نظر مور، كيفيات بسيط تعريف ناپذيرند چرا كه نمي توان آنها را با استفاده از كيفيات بنيادي تر توصيف كرد. از سوي ديگر كيفيات مركب را مي توان با استفاده از ترسيم طرح كلي كيفيات بنيادي شان تعريف كرد. از اين رو، «زرد» را نمي توان در قالب اجزاي تشكيل دهنده اش تعريف كرد، در حالي كه «رنگي» را مي توان تشريح كرد زيرا از چندين رنگ منفرد تشكيل شده است. «خير» از نظر مور كيفيتي بسيط است كه نمي توان آن را با استفاده از كيفيات بنيادي تر توصيف كرد. ارتكاب مغالطه طبيعت باورانه يعني تلاش براي تعريف «خير» با ارجاع به ساير كيفيات طبيعي كه به طور تجربي پژوهش پذيرند. اين دريافت از «خير» هم براي داروين و هم براي اسپنسر مشكلات جدي به وجود مي آورد. هر دو آنها به پيروي از بنتام و ميل خير اخلاقي را با لذت يكي دانسته اند، اين يعني آنكه آنها مرتكب مغالطه طبيعت باورانه شدند زيرا خير و لذت با هم يكي نيستند. از اين گذشته اسپنسر نيكي را با «تكامل عالي» يكي دانسته و به اين ترتيب بار ديگر مرتكب مغالطه طبيعت باورانه شده است.

با وجود آنكه مغالطه طبيعت باورانه همچنان به جاي خويش باقي است، اخلاق تكاملي با ظهور زيست شناسي اجتماعي به حيات خويش ادامه داده است. در سال ۱۹۴۸، در كنفرانسي در نيويورك، دانشمندان تصميم گرفتند پژوهش ميان رشته اي جديدي را بين جانورشناسان و جامعه شناسان راه اندازي كنند. «زيست شناسي اجتماعي» (Sociobiology) نامي بود كه به اين رشته جديد داده شد، با هدف يافتن قانونمندي هايي در رفتار اجتماعي جانوران و انسان كه از اعتباري عام برخوردار باشند. آنچه مورد تاكيد قرار گرفت بررسي زيست شناختي، يعني غيرفرهنگي رفتار بود. اما اين رشته از حد مذكور فراتر نرفت تا آنكه ادوارد ويلسون در سال ۱۹۷۵ كتاب «زيست شناسي اجتماعي: تلفيق نوين» را منتشر ساخت. ويلسون زيست شناسي اجتماعي را «بررسي نظام مند مبناي زيست شناختي تمام رفتارهاي اجتماعي» تعريف مي كند. از ديدگاه ويلسون هنگامي كه بحث به پرسش هاي اخلاق مي رسد زيست شناسي اجتماعي دست كم به طور موقت فيلسوفان را بي كار مي سازد.

او معتقد است كه اخلاق را مي توان زيست شناختي تبيين كرد و مي نويسد: «هيپوتالاموس و سيستم ليمبيك... خود آگاهي ما با تمام عواطفي _ نفرت، عشق، گناه، ترس و غيره _ كه فيلسوفان اخلاق در آرزوي راه بردن به معيارهاي خير و شر به آنها رجوع مي كنند، را در برمي گيرد. پس آنگاه ناگزير بايد پرسيد كه هيپوتالاموس و سيستم ليمبيك از كجا آمده اند؟ آنها از طريق انتخاب طبيعي تكامل يافته اند. براي تبيين اخلاق بايد همين گزاره زيست شناختي ساده را دنبال كرد. در پي اين دريافت، نتيجه مي شود كه اخلاق نيز تحت فشار انتخاب طبيعي تكامل يافته است. جامعه پذيري، فداكاري، همكاري، ياري دوجانبه و غيره همگي در چارچوب ريشه هاي زيست شناختي رفتار اجتماعي انسان تبيين پذيرند. كردار اخلاقي به بقاي گونه هاي اخلاق گراي انسان در بلند مدت كمك كرده است.» به عقيده ويلسون، شيوع افراد خودخواه اجتماع را آسيب پذير خواهد ساخت و در نهايت به انقراض كل گروه خواهد انجاميد. مري ميجلي (M.Midgley) با اين نظر موافق است. از ديدگاه او، خودخواهي از نظر ژنتيكي هزينه سنگيني دارد و در «حيوان و انسان» (۱۹۸۰) مي نويسد: «گونه اي كه همواره خودخواه باشد يا تك زي خواهد شد يا منقرض.»

ويلسون در «سوسيوبيولوژي» با برابر ندانستن نيكي با يك كيفيت طبيعي ديگر نظير لذت بخشي برخلاف داروين از مغالطه طبيعت باورانه پرهيز مي كند.
يعني او به نخستين پرسش اساسي ما در اخلاق _ خير چيست؟ - پاسخي نمي دهد. اما همچون داروين به پرسش دوم پاسخ مي دهد، چرا بايد اخلاقي باشيم؟ زيرا ما به لحاظ ژنتيكي تمايل داريم كه اخلاقي باشيم. اين ميراثي است كه از اعصار كهن آن گاه كه گونه هاي اخلاق گراتر و اخلاق گريزتر از سوي انتخاب طبيعي زيرفشار آمدند. از اين رو ما براي نيك بودن نيازي به وحي الاهي يا اراده قوي نداريم؛ بلكه صرفاً آنكه به طور ژنتيكي از پيش براي نيك بودن تجهيز شده ايم. اين پاسخ روي «بايد» هيچ تاكيدي ندارد، چرا كه اين اختيارمان نيست كه ما را وا مي دارد تصميم به نيك بودن بگيريم، بلكه ميراث ژنتيكي ماست.

ويلسون در كتاب «طبيعت انسان» (۱۹۷۸) به نقل از لورنس كولبرگ (L.Kohlberg) مراحل ششگانه اخلاقي كه هر شخص به عنوان بخشي از تكوين ذهني هنجار خويش طي مي كند را چنين معرفي مي كند،« در كودك به شرح زير از وابستگي مطلق به كنترل ها و قوانين خارجي به سوي مجموعه اي از معيارهاي دروني شده كه روز به روز پيچيده تر مي شوند حركت مي كند:
(۱) اطاعت چشم بسته از قوانين و مرجعيت براي پرهيز از تنبيه
(۲) همرنگي با رفتار گروه براي كسب پاداش و مبادله حمايت
(۳) گرايش به سمت بچه خوب بودن، همرنگي با جمع براي پرهيز از مورد طرد و بيزاري قرار گرفتن
(۴) گرايش به انجام وظيفه. همرنگي با جمع براي پرهيز از بازخواست مرجعيت، اختلال در نظم و گناه حاصل
(۵) پايبندي به قانون، شناخت ارزش قراردادهاي اجتماعي و مقداري استبداد ناگزير در قانون سازي براي حفظ خير مشترك
(۶) گرايش به وجدان يا اصول، با اولويت وفاداري به اصول خود برگزيده كه ممكن است در مواردي كه براساس داوري تشخيص ضرر از منافعش بيشتر است به تخطي از قانون بينجامد.

يكي از مهمترين مسائلي كه اخلاق تكاملي با آن رو به رو مي شود آن است كه اخلاق يك زمينه واحد با يك موضوع واحد براي پژوهش نيست. بلكه مي توان آن را به حوزه هاي گوناگوني تقسيم كرد و اخلاق تكاملي ممكن نيست بتواند در همه آنها نقش داشته باشد. بنابراين اجازه دهيد با هم نگاهي به يك رده بندي احتمالي براي اخلاق تكاملي بيندازيم كه جايگاه آن را در عرصه اخلاق شناسي سنتي مشخص مي كند.


دانشجويان فلسفه معمولاً اخلاق را به سه حوزه تقسيم مي كنند: فرا اخلاق، نظريه اخلاقي هنجارگذارانه (تجويزي) و اخلاق عملي. فرا اخلاق در جست وجوي مباني امكان پذير اخلاق است. آيا هيچ واقعيت اخلاقي در خارج وجود دارد كه بتوان نظريه هاي اخلاقي را از آن استنتاج كرد؟ نظريه هاي اخلاقي هنجارگذارانه اصول يا مجموعه هايي از اصول را براي تمييز اعمال اخلاقاً نيك از اخلاقاً بد پيشنهاد مي كنند. اخلاق عملي نيز به مقولات اخلاقي خاص نظير به مرگي (اتانازي، كشتن بيماران لاعلاج از سر ترحم _ م) يا رشوه نظر دارد.

اما اين رده بندي براي جا دادن اخلاق تكاملي در كليت آن رضايت بخش نيست. در عوض تمايز سه لايه ديگري از اخلاق مناسب به نظر مي رسد: اخلاق توصيفي، اخلاق تجويزي و فرا اخلاق.
اخلاق توصيفي خطوط كلي باورهاي اخلاقي را آنچنان كه نزد اخلاق مختلف است ترسيم مي كند و مي كوشد چرايي آن را تبيين كند. براي مثال تقريباً تمام فرهنگ هاي انساني برآنند كه زناي با محارم اخلاقاً ناشايست است. مي توان استدلال كرد علت پيدايش اين باور آن است كه براي گروهي كه آن را مدنظر دارد امتياز بقا فراهم مي كند.
نظريه هاي اخلاق تجويزي معيار هايي به دست مي دهند كه براساس آنها مي توان داوري كرد چه اعمالي نيك و چه اعمالي بد هستند. معياري كه اخلاق تكاملي از آن دفاع مي كند چيزي نظير اين خواهد بود: اعمالي كه توانايي بقا را در بلند مدت افزايش مي دهند در زبان تكامل نيك و اعمالي كه اين توانايي را كاهش مي دهند بد هستند. با اين حال هنوز اين رشته در اخلاق تجويزي به شكلي مطمئن جا نيفتاده است. پيامدباوري، فريضه شناسي، اخلاق فضيلت و قراردادهاي اجتماعي هنوز بر بحث هاي اخلاقي سايه انداخته اند. اين تا حدي ناشي از زياده روي هاي داروينيسم اجتماعي است اما در عين حال ناشي از طبيعت غيرشهودي معيارهاي فوق يا مشابه است.

اخلاق تكاملي در ارائه پاسخ هاي جالب در فرا اخلاق موفق تر بوده است. براي مثال مايكل روز استدلال مي كند كه اخلاق توهم جمعي ژن ها است، كه ما را كنار هم نگه مي دارد... ما نيازمند آنيم كه به اخلاق باور داشته باشيم و در نتيجه به لطف زيست شناسي مان، به اخلاق باور داريم. هيچ بنياني در «خارج» و فراسوي طبيعت انسان وجود ندارد.

به نظر مي رسد از اين ميان اخلاق توصيفي جالب ترين زمينه براي اخلاق تكاملي باشد، موضوعي كه به ويژه با پژوهش هاي انسان شناختي و جامعه شناختي تناسب دارد. در اين اخلاق مسئله اصلي آن است كه گذشته از هر چيز مردم چه باورهايي اخلاقي دارند، اما در هر سه زمينه چالش هايي وجود دارد كه اخلاق تكاملي بايد با آنها روبه رو شود.

ارسال نظر

  • Reza

    عجب مزخرفاتی .... خیلی بامزه بود ... اون از فروید اینم از ادوارد ویلسون

  • Ramtin

    بسیار روان و عالی بود. خسته نباشید.

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار