آیتالله سید مرتضی مستجابی:حاج مصطفی خمینی با امام موسی صدر مشکل داشت
پارسینه: گفتند که من حرم امیرالمؤمنین نماز میخواندم. وقتی نمازم تمام شد، دیدم که یک نفر روی پایم افتاده است و ابراز پشیمانی میکند! فوراً بلندش کردم؛ دیدم رئیس عدلیه است! ...
اشاره: سالها پیش در جایی جملهای پر رمز و راز از مرحوم آیتالله حاجآقا مصطفی خمینی خواندم که آناً بر دلم نشست. آن بزرگوار در بیان سبب حضور خود در جلسات ریاستی دروس خارج مرحوم آیتالله العظمی سید محمود شاهرودی در حوزهی علمیهی نجف تأکید کرده بود: «آقای شاهرودی حتی وقتی سرفه میکند، از سرفهاش علمیت میبارد». آیتالله حاج سید مرتضی مستجابی، پسر عموی امام صدر و نتیجهی مرحوم آیتالله سید ابوالحسن صدر عاملی، امروز بزرگ خاندان صدر در ایران و عراق و لبنان است. این بزرگوار (حفظهالله) که اکنون آخرین سالهای نهمین دهه از زندگی پر برکت خود را گذران میکند، نه تنها یکی از نزدیکترین و بلکه باوفاترین دوستان امام صدر در ایران است، بلکه بیمبالغه مخزنالاسرار خاندان بزرگ و شریف صدر در جهان و همچنین دانشگاهی بیانتها در حوزهی رجال و تاریخ معاصر ایران، عراق و عالم تشیع است. هر پژوهشگری که مایل باشد در بارهی رجال خاندان صدر و همچنین پیوند تکتک آن بزرگواران با تاریخ معاصر ایران تحقیق و مداقه کند، چارهای ندارد جز آنکه دفتر و قلم برگیرد و ساعتها و بلکه روزها در محضر این عالم بزرگوار زانوی تلمذ بزند. صبح روز جمعه
مورخ 30 بهمن سال 1388 به اتفاق فرزندم آقا حامد در منزل تاریخی و باصفای خیابان فروغی شهر اصفهان به حضور آیتالله مستجابی رسیدیم تا در بارهی شرح حال بزرگان خاندان صدر از آن بزرگوار سؤال کنیم. مهر و محبت آن بزرگوار مثل گذشته شامل حالمان بود که از شرح آن در میگذرم. آنچه در پی میآید، بخشهایی از این گفتگوی طولانی است که در سی و دومین سالروز ربوده شدن امام صدر به علاقمندان آن بزرگوار و خاندان معظم ایشان تقدیم میگردد. گفتگو را از شرح حال خود حضرت آیتالله آغاز و با الهام از گفتگوهای پیشینمان، ابتدا از اساتید و ایام تحصیل ایشان سؤال کردیم. متن کامل گفتگو انشاءالله اگر عمر و توفیقی باشد، در آینده منتشر خواهد شد.
شرح حال آیتالله سید مرتضی مستجابی
حاجآقا؛ مرحوم آیتالله حاج شیخ محمود مفید را من یادم هست که یک بار فرمودید با امام صدر خدمت ایشان میرسیدید. آیا پیش ایشان، درس هم خواندهاید؟
استاد: تخیر. مرحوم مفید را من ارادت داشتم خدمت ایشان؛ اما پیش ایشان درس نخواندم ...
پیش مرحوم آیتالله حاجآقا رحیم ارباب چطور؟
استاد: نخیر. پیش ایشان هم من درس نخواندم. حالا عرض میکنم خدمت شما. من مقدمات را خدمت مرحوم پدرم خواندم. صمدیه و مغنی و مطول و شرح نظام را تا اواسط لمعهی دمشقیه پیش پدرم خواندم. بعد به قم و تهران رفتم. عمدهی تحصیلاتم را در تهران، در مدرسهی مروی و پیش مرحوم آیتالله حاج شیخ عبدالرزاق قائنی (ره) خواندم ...
چطور شد که به تهران آمدید؟ برای اینکه اصفهان آن روز حوزهی خوبی داشت ...
استاد: سبب حوزوی نداشت. این جوانی بود که من را سوق داد به سمت قم ...
این ظاهرا در زمان مرجعیت مرحوم آیتالله العظمی سید صدرالدین صدر بود؟ ...
استاد: بله. یادم هست که من سه تومان بیشتر نداشتم و هیچ کجا هم تا آن زمان نرفته بودم. حدود نصف سه تومان را دادم و برای قم بلیط گرفتم. این اولین حرکت من از اصفهان به سمت قم بود ...
این قصه حتما به قبل از دوران آیتالله العظمی بروجردی مربوط است؟ ...
استاد: بله. زمان آقایان ثلاث بود ...
و ظاهرا زمان زمان رضاخان! ...
استاد: بله. غروب سوار ماشین شدم و فردا ساعت چهار بعد از ظهر در قم پیاده شدم ...
عجب! یعنی اینقدر طول میکشید رفت و آمد میان قم و اصفهان در آن روزگار! ...
استاد: بله. آن وقت هدفی هم نداشتم جز زیارت حرم مطهر حضرت معصومه (س). البته پسر عموی من آقای حاجآقا مهدی، پدر همین آقای محمد آقا، تازه ازدواج کرده و داماد آقای حاجآقا سید صدرالدین شده بود. اما من نمیدانستم که ایشان حالا در تهران است یا قم؟ بالأخره ما به قم وارد شدیم و در این فکر بودیم که از کدام طرف به سمت حرم برویم. آن موقع مثل حالا نبود که [اطراف حرم باز و راه دسترسی به آن آسان باشد]. در حال حرکت بودم که به حاجآقا مهدی برخوردم. فقط خدا این کار را کرد. اساساً هر کار [و تسهیلی در زندگی] برای من پیش آمد، خدا آن کار را کرد. والا خود من چنان عرضهای نداشتم. به هر حال، طرفین خوشحال شدیم و او من را بلافاصله به منزل آقا سید صدرالدین برد ...
شما آن وقت معمم شده بودید؟
استاد: نخیر. من آن وقت کلاهی بودم و هنوز معمم نشده بودم ...
بله ...
استاد: خوب یادم هست که وقتی وارد شدیم و همین که من آن هیمنهی مرحوم صدر را دیدم، جذب شدم. من آن موقع هنوز هفده سال بیشتر نداشتم ...
اتفاقا شما به جهت چهره هم الآن خیلی به مرحوم آیتالله العظمی صدر شباهت دارید ...
استاد: به هر حال باید یک شباهتی میان ما باشد! ... پدرم که خیلی به آقا سید صدرالدین شبیه بودند؛ با این تفاوت که مرحوم آقا سید صدرالدین یک قدری سفیدتر بودند و پدرم مثل خود من یک مقدار مشکیتر ...
بله ...
استاد: به هر حال من خیلی تحت تأثیر ایشان قرار گرفتم و جذب شدم و نشستم ...
آقا موسی آن زمان معمم بودند یا کلاهی؟
استاد: نخیر! ایشان هنوز کلاهی بودند. یادم هست که آقا سید صدرالدین داد زدند که موسی بیا! پسر عمویت از اصفهان آمده. آقا موسی آمد و من برای اولین بار آنجا بود که ایشان را دیدم. من متولد 1302 بودم و ایشان متولد 1307. حدود پنج سال از ایشان بزرگتر بودم. به هر حال همدیگر را دیدیم و بنا شد که فردا عصر به اتفاق حاجآقا رضا صدر و حاجآقا مهدی به تهران برویم. من گفتم که میروم و بلیط میگیرم. حدوداً یک تومان بیشتر نداشتم. از طرفی بلیط هم آن وقتها کم بود و راحت پیدا نمیشد. رفتم بلیط قطار بگیرم. آن وقتها «شَمَن دوفِر» میگفتند. دیدم اطراف کیشه خیلی شلوغ است. از روی بچگی و جوانی و اینکه کمی هم بوی زورخانه را شنیده بودم، جلو رفتم و دستم را در دهانهی این کیشه انداختم. بعد در این فراز و نشیبی که همه همدیگر را هول میدادند، این کیشه یک مرتبه فرو ریخت و خراب شد. بلافاصله دعوا شروع شد و من را گرفتند و به زندان انداختند ...
عجب! ...
استاد: بله. زندانی بود که دری داشت مثل یک سوراخ! من هم حالت یک پلنگ زخم خورده را پیدا کرده بودم. برای اینکه اولین بار بود که به قم آمده و این آقایان را دیده بودم و در همین اولین بار نیز چنین اتفاقی رخ داده بود. یعنی هم دعوا کرده بودم، هم به زندان افتاده بودم و هم بلیط را نتوانسته بودم تهیه کنم. خیلی وضع روحی بدی داشتم. مدتی طول کشید تا علی آقا آمد. ایشان جویا شده و متوجه شده بود که من در زندان هستم و خیلی سریع من را از زندان در آورد. به هر حال ایشان پسر آقا بود و همه میشناختند و احترام میکردند ...
بله.
استاد: خلاصه بلیط را تهیه کردیم و روز بعد به تهران رفتیم. بنابراین اولین باری که من به تهران رفتم، سه نفری و به اتفاق حاجآقا رضا برادر حاجآقا موسی و آقای حاجآقا مهدی خودمان بود ...
شما تهران که میرفتید، بر چه کسی وارد میشدید؟
استاد: بر عمویمان، آقای آقا سید صدرالدین، پدر همین آقای حاجآقا مهدی ...
عجب! پس ایشان آن زمان در تهران مستقر بودند؟
استاد: بله. ایشان در میدان خراسان، کوچهی صداقتنژاد، منزل داشتند. با حاجآقا مهدی به آنجا رفتیم و حدود یک هفتهای را آنجا بودیم ...
عموجان شما آن زمان در تهران چکار میکردند؟
استاد: همین کارهای آخوندی ...
یعنی مسجدی داشتند و ...
استاد: بیشتر منبر میرفتند و البته از آن منبریهای خوب بودند؛ برای اینکه درس خوانده بودند. من یک چند کلمهای در بارهی ایشان در همین کتاب [کاشف الاسرار فی احکام النجوم و الختوم و الاذکار] نوشتهام. هم در بارهی عموی خودم نوشتهام و هم در بارهی عموهای پدرم. البته تنها اشاراتی کردهام. برای اینکه ما خیلی هم از آنها خبر نداشتیم. آن روزگار زندگیها خیلی سخت بوده است و اوضاع فرق داشت با امروز ...
بله ...
استاد: بله. در هر صورت بعد از یک هفته عموی ما من را معمم کردند. گیسهایم را پایین رُفتند و انگار که تمام آمال ما را پایین ریختند ...
عجب! ...
استاد: بله ...
شما سال این واقعه را به خاطر دارید؟
استاد: عرض کردم که، من حدود هفده سالم بود ...
یعنی در حدود سال 1319 و به هر حال قبل از شهریور سال 1320؟ ...
استاد: بله. من هنوز هم وقتی به خیابان خراسان میروم، آن مغازهی سلمانی را میبینم. خودش نیست، اما دکانش هست ...
منزل عموجان چطور؟ آیا هنوز برقرار است یا تخریب شده است؟
استاد: بله، هنوز هست. البته من مدتی است دیگر نرفتم به آنجا، اما هنوز هم هست. چون آن منطقه هنوز آنچنان نوسازی و ساختمان نشده است. یادم هست که آن زمان زمین در آن منطقه ارزان بود. مثلا خود من این چند سالی را که در تهران بودم، یک خانهای را در همان خیابان خراسان اول بیسیم خریدم با مساحت 320 متر، به چهار هزار تومان! بعد از چهار پنج سال که ناچار شدم و آمدم به اصفهان و پول نیاز داشتم و آن خانه را فروختم، به همان قیمت چهار هزار تومان فروختم ...
عجب! یاد زمان آن قیمتها به خیر ...
استاد: واقعا یادش به خیر ...
بله. و این اولین سفر شما به تهران بود؟ ...
استاد: بله. در هر صورت عمویم من را با آیتالله آقا سید مهدی لالهزاری آشنا کردند. ایشان در لالهزار تهران بودند. اولین پایگاه درسی من بعد از پدرم و در تهران، آنجا بود ...
پیش ایشان چه درسهایی را خواندید؟
استاد: همین درسهایی را که گفتم، پیش ایشان دوره کردم. البته دیگر معطل نشدم. چون همهی اینها را خوانده بودم و میدانستم ...
آن وقت رسائل و مکاسب و کفایه را کجا خواندید؟
استاد: حالا؛ در مدرسهی مروی پیش همین آقای شیخ عبدالرزاق قائنی و همینطور پیش آقای شیخ حسین کنی و پیش آقای حاج شیخ محمود همدانی و همچنین پیش آقای آقا سید عباس اصفهانی دروس سطح را خواندم. پیش آقای آقا سید صدرالدین جزایری - پدر همین آقا سید مرتضی - هم یک چند وقتی درس خواندم. بعد از این مقطع بود که به نجف رفتم ...
بله! پس نجف رفتن شما در این مقطع بود؟ ...
استاد: بله. یک چند صباحی هم آنجا بودیم و البته به جایی نرسیدیم و عمرمان را تلف کردیم ...
قطعاً چنین نیست و شما مثل همیشه دارید شکسته نفسی میکنید. پس دروس خارج را در نجف خواندید؟ ...
استاد: بله. البته اول رسائل، مکاسب و کفایه را دوره کردم و چون دیگر مطالب آنها را میدانستم، خیلی زود از آنها عبور کردم. یادم هست که آن وقت یک آقا شیخ محمد رضا بروجردی در نجف بود که مرد بسیار توانا و درستی بود. مقداری در درس ایشان شرکت کردم. مقداری نیز در درس آقای شیخ محمد همدانی [شاید الآن نام ایشان را اشتباه کرده باشم] و برخی آقایان دیگر. در درسهای آیتالله آقای خویی و آیتالله آقای میرزا عبدالهادی شیرازی نیز چند صباحی شرکت کردم. اما همانطور که گفتم، هیچ وقت هیچ چیز نشدم! و البته نمیخواستم هم که بشوم! بگذارید من این را بگویم: با این وضعی که من میبینم، اصلا کُفر میدانم این کارهایی را که کردم!
عجب!
استاد: شما نمیدانید، من خیلی در نجف صدمه خوردم. اولاً من پیاده به نجف رفتم. زمان جنگ بینالملل [دوم] بود و ماشین از کرمانشاه به سمت بالا نمیرفت. حدود ده روز من در آنجا [کرمانشاه] ماندم. نهایتاً از کرمانشاه تا کاظمین را پیاده رفتیم. آن هم چگونه؟ هم جنگ بود و هم به طور قاچاق سفر میکردیم. دزد به ما زد و هرچه داشتیم با خود برد. ناچاراً تا کاظمین را پیاده رفتیم. طوری شد که کفشها از پاها افتاد، پابرهنه شدیم و پاها گوشتابه شد. نزدیک کاظمین که رسیدیم، سرهای گندمها را زده بودند که مثل نیزه در پاهای ما فرو میرفت و خون از آنها جاری میساخت ...
عجب! یعنی اینقدر با سختی و مشقت خود را به کاظمین و نجف رساندید؟ ...
استاد: فقط با عشق! فقط با عشق!
بله. درست میفرمایید ...
استاد: حدود عصر بود که به کاظمین رسیدم. وقتی برای نماز ایستادند، پرسیدم چه کسی اینجا نماز میخواند؟ گفتند آقای سید ابوالحسن صدر! همین آقایی که اواخر عمرش به اصفهان آمد و یک قدری حالات درویشی هم داشت. البته این خانواده همهشان این حالت را داشتند ...
بله.
استاد: بله. ایشان یک مرتبه، همهی جایگاه و مقامات خود را در کاظمین رها کرد و به اصفهان آمد. پیرمرد در یک اتاقی تک و تنها زندگی میکرد و در یک مسجدی هم نماز میخواند. آدم بزرگواری بود. همهشان بزرگوار بودند ...
ایشان نهایتاً بچهدار هم شد؟
استاد: نخیر؟
یعنی تا آخر هم ازدواج نکرد؟
استاد: چرا؛ این اواخر پدر من فشار آوردند و یک زنی را که عرب هم بود، برای ایشان گرفتند. این خانم با ایشان بود، تا زمانیکه ایشان فوت شدند. وقتی جنازهی ایشان را از اصفهان به نجف منتقل کردم، این خانم همراه من بود. یادم هست که ایشان در زمان حیات به من اظهار داشته بود که من میخواهم به نجف بروم. من گذرنامهی ایشان [و خانمشان] و همچنین گذرنامهی حاجی [مرحوم علامه سید اسدالله مستجابی] را گرفتم تا آنها را روانهی نجف کنم. در همین گیر و دار بود که ایشان مریض [و نهایتاً مرحوم] شد. چون حاجی نتوانست برود، من خودم تصمیم گرفتم همراه جنازه بروم. این در همان زمانی بود که مرحوم آیتالله خمینی میخواستند بیایند. در آن جریانهای خیلی شلوغ که شما حتما حضور ذهن دارید، ما جنازه را به تهران آوردیم. حدود یازده شبانهروز ما معطل کارهای این جنازه بودیم؛ تا اینکه بالأخره آن را به نجف منتقل کردیم. به شهید آقا سید محمد باقر [صدر] تلفن کردم و ایشان دیگر خودش آمد و ترتیب بقیهی کارها را داد ...
بله. بنابراین شما آنجا، در نجف، مقداری درس خارج را خواندید و بعداً مجدداً به ایران بازگشتید؟ ...
استاد: بله. البته بنا نبود به ایران بیاییم. حالا من البته نمیخواهم بگویم که چه کسانی در این داستان مؤثر بودند.
بله ...
استاد: اصل رفتن من به نجف برای آن بود که میخواستم یک زیارتی بکنم و برگردم. اما بر خوردم به مرحوم علامهی امینی و ایشان بود که من را نگه داشت. ایشان آمدند به مدرسهی آخوند و گفتند که شما باید در اینجا بمانید. از آن طرف مرحوم شهید آقا سید ابوالحسن شمسآبادی و مرحوم سید محمد باقر رجایی که من و پدرم را میشناختند، از طریق مرحوم آقا سید ابوالحسن اصفهانی برای من شهریهای قرار دادند. یادم هست که شهریهی دوم را که گرفتم، هر دو را برداشتم و به مُقَسِّم بر گرداندم. آن روحیهی ورزشکاری که از پدرم به ارث برده بودم، مانع از آن شد تا شهریه را قبول کنم. حالا این در شرایطی بود که حتی یک شاهی نیز پول نداشتم. چه کسی را میشناختم؟ هیچکس را. غذای من نانهای خشک انباشته شده در تاقچههای بیرون حجرهها بود که یواشکی بر میداشتم، میشستم، میتراشیدم و سد جوع میکردم. یادم هست که حدود شش ماه لباس مناسب نداشتم و خیلی با سختی درس میخواندم ...
خلاصه همان عشقی که فرمودید، سبب شد تا این سختیها را پشت سر بگذارید ...
استاد: بله. همهاش، همهاش همان بود؛ و این بچهی تنها، بیپول، تهی و پیاده، به قدری محبوب القلوب علمای آن روز نجف واقع شده بود، که هنوز هم من از آن دارم بهره میبرم. با اینکه یک بچه بیشتر نبودم، اما حسابی در محیط آن روز نجف جا گرفته بودم ...
شما چند سال در نجف ماندید؟
استاد: حدود چهار سال در نجف بودم.
یعنی مرحوم آیتالله العظمی آقا سید ابوالحسن اصفهانی هنوز زنده بودند که شما به ایران باز گشتید؟
استاد: نخیر؛ ایشان فوت شده بود. یادم هست که پس از فوت ایشان جمهور علمای آنجا در جستوجو بر آمدند که چه کسی را جای آقا سید ابوالحسن بگذارند؟ و نهایتاً به این نتیجه رسیدند که حاجآقا حسین قمی مناسبترین گزینه است. به همین سبب بالاتفاق به کربلا نزد ایشان آمدند. ایشان هم ناراحت شده بود که آیا وضع شیعه تا این حد سقوط کرده است که سراغ من آمدهاند؟! با اینکه همهی آن علما مجتهد بودند، اما حتی یک نفر از آنها رساله ننوشته بود. در هر صورت ایشان هم وضو گرفت و آمد؛ در اتاق همه رو به قبله نشستند و ایشان گفت من دعا میکنم، شما [علما] نیز آمین بگویید. ایشان آنجا از خدا خواست تا اگر از عهدهی مرجعیت بر نمیآید، خدا به ایشان مرگ بدهد. حدود چهار پنج ماه شاید از فوت مرحوم آقا سید ابوالحسن نگذشته بود که ایشان هم فوت شد.
خدا رحمتشان کند؛ و بعد هم مرجعیت در آیتالله العظمی بروجردی متمرکز شد ...
استاد: بله. حتما میدانید که حاجآقا حسین قمی جد آقا موسی بود؟ ...
بله. جد مادری ایشان بودند ...
استاد: بله ...
پس شما بعد از فوت آیتالله العظمی قمی بود که به ایران باز گشتید؟ ...
استاد: بله. البته من را سوق دادند به سمت ایران. من این مطلب را تاکنون در جایی نگفتم و شاید اینجا اولین بار باشد که مطرح میکنم ...
میتوانم سؤال کنم که چه کسانی و چرا شما را به سمت ایران سوق دادند؟
استاد: من اسم کسی را نمیبرم. اما قصه اجمالاً از این قرار بود که مرحوم نواب صفوی هم در همان مدرسهای بود [که من استقرار داشتم]. آقا سید هاشم حسینی هم در همان مدرسه بود. ما با هم به ایران آمدیم. آمدیم تا با کسروی و همینطور با آقا شیخ باقر کمرهای مباحثه کنیم. این آقا را نیز کمونیستها دور و برش را گرفته بودند.
بله ...
استاد: روز اولی که رفتیم، دیدیم که کسروی ما را یک لقمه کرد؛ هر سهتایمان را! ...
عجب! ...
استاد: بله؛ خُب کار کرده بود و ملّا بود. همان وقت وکیل هم بود. با همهی آن حرارتی که آقا مجتبی و خود ماها داشتیم، ما را یک لقمه کرد. با مرحوم کمرهای که حرف زدیم، دیدیم که نه، ایشان کمونیست نشده است؛ مشروطیت به ایشان نرسیده بود و وضع ایشان بد بود. ایشان راه افتاد و چیزی نبود؛ اما کسروی نه. همان جا بود که پایگاه فدائیان اسلام کم کم درست شد. بالأخره رفتند و به او [کسروی] گلولهای زدند که نمرد. بعد در دادگستری، آقای حسین امامی و جوانی به نام جواد ساعتچی که کنار میدان شاه تهران دکان داشت، دو نفری رفتند و کسروی را به قتل رساندند ...
ببخشید حاجآقا؛ آیا این حرف درست است که مرحوم آیتالله علامهی امینی به نواب صفوی اجازه داده بودند که کسروی را به قتل برساند؟
استاد: من نمیدانم. ولی بعید نیست. بعید نیست. البته من خودم با کُشت و کُشتار مخالف بودم و همیشه هم این را گفتهام ...
در مورد مرحوم آیتالله العظمی سید صدرالدین صدر هم یادم هست که یک بار فرمودید که ایشان با ترور مخالف بودند؟ ...
استاد: آقای صدر اصلاً اهل این کارها نبود. آقای صدر مرد مبارزی بود؛ ولی اهل کُشتن و این کارها نبود. ایشان اصلاً اهل این نوع کارها نبود ...
حضرتعالی بعد از اینکه از نجف به ایران برگشتید، ظاهرا در تهران مستقر شدید؟
استاد: بله. به تهران آمدم و همینجا بود که به کارهای آیتالله کاشانی بر خوردم ...
اصلاً چه شد که به آیتالله کاشانی نزدیک شدید؟
استاد: من این مطالب را یک جایی نوشتهام ...
شاید یادنامهای را که آقای کائینی تهیه کرد، میفرمایید؟ ...
استاد: بله؛ همان است. آن مجله را دارید؟
بله. آن را خواندهام ...
استاد: بله. رو به روی مدرسهی مروی یک خیاطی بود به نام آقا مهدی، که او با آیتالله کاشانی ارتباط داشت و من را برای اولین بار پیش ایشان برد. بله؛ من همانطور که جذب آیتالله صدر شدم، جذب ایشان هم شدم ...
ماشاءالله ...
استاد: بله. مدتها هم در درس ایشان حاضر شدم ...
این دو تا بزرگوار، یعنی آیتالله العظمی صدر و آیتالله کاشانی رابطهشان با هم چطور بود؟ برای اینکه در بارهی آیتالله العظمی بروجردی گفته شده است که رابطهی گرمی با آیتالله کاشانی نداشتند؟
استاد: ببینید؛ اینها هر دوشان در صراط هم بودند؛ هر دو یک هدف داشتند؛ منتها کلاسها فرق میکرد. اینجور نبود که آیتالله بروجردی از حرکت آقای کاشانی ناراحت باشد؛ نخیر. ایشان حتی گفته بودند که من را بگذارید برای سنگر آخر ...
آیتالله العظمی بروجردی گفته بودند؟
استاد: بله ...
یعنی آیتالله العظمی بروجردی در کسوت مرجعیت و آیتالله کاشانی در کسوت یک عالم اجتماعی و اهل سیاست ...
استاد: بله. البته ایشان [آیتالله کاشانی] هم اگر در جریان مبارزات و سیاست قرار نگرفته بود، از نظر علمی کمتر از ایشان نبود. ایشان با اینکه سالها مباحثه و فعالیت علمی نداشتند، اما کاملاً آمادگی داشتند ...
رابطهی ایشان با آیتالله العظمی صدر چگونه بود؟ آیا به یاد دارید؟
استاد: آقای کاشانی با آیتالله صدر خیلی خوب بودند. البته ایشان اساساً با هیچکس رفت و آمد نمیکرد. تنها با آیتالله [سید محمد تقی] خوانساری بود که رفت و آمد نزدیک داشتند. برای اینکه این دو بزرگوار در نجف با هم بودند و در آنجا با هم [علیه نیروهای انگلیسی] جنگ کرده بودند و خیلی همدیگر را دوست داشتند. به همین سبب قم هم که میآمدند، تنها بر آیتالله خوانساری وارد میشدند ...
آن جلساتی که مرحوم آیتالله کاشانی به قم آمدند، آیا شما همراه ایشان بودید؟
استاد: نه.
آن جلساتی که مرحوم نواب صفوی به قم آمدند و با آیتالله العظمی صدر دیدار کردند، چطور؟ آیا همراه مرحوم نواب بودید؟
استاد: نه. اما بارها با نواب به قم آمدم و در حرم نیز سخنرانی کردم. یادم هست که یک بار حتی دعوا شد. خدا پهلوان کمالی را بیامرزد. من ایشان را از قبل میشناختم. در زورخانه با هم ورزش کرده بودیم. گفت آخر پسر عمو! میفرستادید و من فوراً میآمدم! ایشان آن وقت رئیس خادمین حرم بود. ما هم که آن وقت اصلاً نمیفهمیدیم در چه حالی هستیم! گفتم فقط به خاطر تو! اگر تو نبودی، قم را خراب میکردیم و از این حرفها. خُب؛ فدائیان اسلام هم یک کاری کرده بودند که تقریباً همه یک قدری میترسیدند از آنها. به این معنی که لااقل یک مقدار مواظب حرف زدن خود بودند ...
بله.
استاد: یادم هست که چند روزی هم منزل این آقای سید عبدالحسین واحدی بودیم. همین آقایی که نهایتاً به دست بختیار کشته شد ...
بله ...
استاد: ایشان پدر نداشت. اما مادری داشت که اگر ما [در قم] نهار گیرمان میآمد، منزل همین واحدی بود. مادر ایشان یک سیر گوشت را آب میکرد و ده یازده تا پیاله را وسط سفره میگذاشت. اگر ما نهاری گیرمان میآمد، در آن روز بود ... بله؛ این فدائیان اسلام آقا، خیلی صدمه خوردند؛ خیلی صدمه خوردند. البته جوان بودند ...
آقای آقا موسی صدر آیا با فدائیان اسلام مرتبط بود؟
استاد: نه؛ من یادم نمیآید ...
من یادم هست که مرحوم آیتالله العظمی آقا رضا صدر یک بار تعریف کردند که در میان فرزندان مرحوم پدرم، آن کسی که با فدائیان اسلام رابطهی گرمی داشت، من بودم و آقا موسی «مصدق»ی بود! آیا شما این مطلب را تأیید میکنید؟
استاد: من این را نمیدانم. همین قدر میتوانم بگویم که آقایان آقا موسی و آقا رضا را من در آنجا ندیدم ...
یعنی آنها بیشتر دنبال کارهای علمی خود بودند؟ ...
استاد: بله. آنها دنبال این نوع کارها نبودند. آنها بیشتر دنبال درس و بحث خود بودند....
خاطرهای از آیتالله العظمی سید صدرالدین صدر
درست است. حاجآقا یک سفری را مرحوم آیتالله سید محمد علی ابطحی نقل کردند که مرحوم آیتالله العظمی صدر همراه خانواده به اصفهان آمدند و گویا چند هفتهای را نیز در ابنجا بودند و حتی ظاهرا درسی را نیز شروع کرده بودند. آیا شما این سفر را به یاد دارید؟
استاد: بله. خوب به یاد دارم. ایشان که تشریف آوردند به اصفهان، همهی مساجد تعطیل کردند؛ همهی مساجد! علمای اصفهان همه پای درسشان ایشان میآمدند و در نماز ایشان حاضر میشدند. اوایل که اینطور بود ...
ظاهرا تابستانی هم بود ...
استاد: به خصوص یادم هست که در مدرسهی دارالشفا، پشت مدرسهی صدر، ایشان اقامهی نماز مغرب و عشا کردند و بعد هم حاج میرزا علی هستهای منبر رفت. خیلی شلوغ بود. خیلی شلوغ بود. صدا به قدری زیاد بود که ایشان نمیتوانست حرف بزند. از شاهکارهای این مرد بزرگ منبری یکی همین بود که یک مرتبه داد زد: سنگ نزن! خاک نریز! سنگ نزن! همه یک مرتبه ساکت شدند که ببنند چه کسی سنگ میزند و خاک میریزد! ایشان هم بلافاصله گفت «بسمالله الرحمن الرحیم» و شروع کرد ...
عجب! ...
استاد: بله. این شاهکار مال آقا میرزا علی هستهای است. خودش هم مجتهد بود. منبر میرفت، اما مجتهد بود و معتقد. بله؛ ...
پس آیتالله العظمی صدر در سفر اصفهان مجلس درس را هم دایر کردند؟ ...
استاد: بله. در مدرسهی صدر درس گذاشتند و علما و فضلا همه پای درس ایشان حاضر میشدند.
یادتان هست چه مدت در اصفهان ماندند؟
استاد: فکر میکنم پنج شش ماه بودند ...
آقای آقا موسی هم که در این سفر حاضر بودند؟
استاد: بله. آقا رضا که بود؛ آقا موسی را حالا من درست یادم نیست.
مرحوم آیتالله ابطحی میگفتند که من آقای آقا موسی را برای اولین بار در این سفر اصفهان دیدم. بعد هم گفتند که آیتالله العظمی بروجردی از قم نماینده فرستادند که از آیتالله العظمی صدر برای بازگشت به قم دعوت به عمل آورند. همینطور بوده است؟
استاد: احتمالا ...
ناگفتههایی در بارهی امام موسی صدر
آقای آقا موسی خودشان ظاهراً هر بار به اصفهان میآمدند، بر شما وارد میشدند؟ ...
استاد: قاعدتاً ...
حاجآقا؛ یک بار یک مطلبی را شما نقل کردید که از آقا موسی سؤال کردید که چرا اینجا میآیید و بر آیتالله حاجآقا حسین خادمی وارد نمیشوید؟ ...
استاد: ایشان یک بار به من تلفن کرد [و گفت دارم میآیم]. به ایشان گفتم که حاجآقا حسین هم قوم و خویش شما است و هم رئیس هیئت علمیهی اصفهان و لذا به شما نزدیکتر است. بهتر است که بر ایشان وارد بشوید. با اینکه خیلی حاجآقا حسین را دوست داشت، اما این جملهی ایشان هنور در یاد من هست. گفت: اگر تو راهم ندهی، به آنجا میروم ...
بله.
استاد: آن لحظه من منزل یکی از رفقا بودم که ایشان تلفن کرد. آمدم بیرون و به خانه رفتم. سر راه به یک گاری پر از گل بر خوردم. همهی گلها را خریدم و با خود به خانه بردم. یک اتاقی برای ایشان [امام صدر] چیدم که بینظیر بود. یکی از دوستان پرسیده بود که اگر آقای بروجردی میخواست به خانهات بیاید، چه میکردی؟ گفتم همین کار را میکردم ...
عجب! ...
استاد: یعنی در اتاق آنقدر گل بود که دیگر جای پا نداشت! بله؛ خُب، ما با هم خیلی مأنوس بودیم. خیلی مأنوس بودیم ...
شما رابطه و انستان با آقای حاجآقا موسی، ظاهراً خیلی بیشتر از انستان با مرحوم حاجآقا رضا بود؟
استاد: بله. آخر آقای آقا رضا خیلی اهل این کارها نبود. گاهی هم قدری تند بود. آقا موسی اما حلیم و رفیق بود. میفهمید که با هر کس چگونه برخورد کند ...
حاجآقا؛ یک بار یک خاطرهای را تعریف فرمودید که زمانی به قم تشریف برده بودید و مرحوم حاجآقا مصطفی خمینی یک میهمانی ترتیب داده بود که شما و امام صدر نیز در آن حضور داشتید ...
استاد: بله؛ خُب من و آقا مصطفی شاید چیزی قریب هفده سال با هم رفت و آمد داشتیم ...
بله. در ادامهی آن خاطره فرمودید که آنجا یک بحثی میان امام صدر و آقا مصطفی پیش آمد ...
استاد: بله. شبی بود و دور هم نشسته بودیم. آقا موسی هم به حساب من بود که آن شب به آنجا آمد. اینها بحثشان گرفت و من خیلی ناراحت شدم. برای اینکه تند با آقا موسی صحبت کردند ...
یادتان هست که موضوع بحث چه بود؟
استاد: یکی از همین بحثهای سیاسی بود دیگر ...
بله.
استاد: اینها تند بودند. حیفِ آقا مصطفی و رفقایش بود [که اینقدر تند بودند]. البته آقا موسی همانجا هم میاندار بود. آنجا هم، آقا موسی بود که میاندار بود. اما خُب، یک مقدار تند شدند نسبت به هم. بعد از جلسه من به آقا مصطفی برگشتم و گفتم: لااقل میهمانتان را ملاحظه میکردید!
از یکی از بزرگان شنیدم که مرحوم آیتالله حاجآقا حسین خادمی این اواخر ظاهراً در تلطیف روابط میان مرحوم حاجآقا مصطفی با امام صدر نقش مهمی داشت ...
استاد: تلطیف روابط میان چه کسانی؟
تلطیف رابطه میان مرحوم حاجآقا مصطفی با امام صدر. افراد متعددی نقل کردهاند که پس از فوت مرحوم آیتالله العظمی حکیم که امام صدر آیتالله العظمی خویی را به عنوان مرجع اعلم معرفی میکنند، و خصوصاً بعد از دیدار امام صدر با شاه ...
استاد: این دیدار به درخواست بعضی از بزرگان انجام شد ...
همینطور است. اما تعریف کردهاند که بعد از این تحولات رابطهی میان مرحوم حاجآقا مصطفی با امام صدر قدری سنگین شد و حتی آقای محتشمیپور به مناسبتی نقل کرده است که مرحوم حاجآقا مصطفی در سفرهای دههی پنجاه شمسی خود به سوریه و لبنان، تعمداً از امام صدر دیدن نمیکرده است. به هر حال یکی از بزرگان تعریف کرد که مرحوم آیتالله خادمی در این اواخر در جهت تلطیف رابطهی میان این بزرگوار و امام صدر تلاش میکرده است. در همین راستا حتی گفته شده است که رابطهی میان مرحوم حاجآقا مصطفی و امام صدر در آخرین سال حیات آن مرحوم بهبود یافته بود ...
استاد: من عقیدهام این است که اینها هیچ وقت رابطهشان با هم خوب نشد ...
رابطهی حاجآقا مصطفی با امام صدر؟ ...
استاد: بله.
ناگفتههایی درخاندان آیتالله سید محمد علی (آقا مجتهد) صدر عاملی
اگر اجازه دهید، قدری در بارهی خاندان صدر از شما سؤال کنیم ...
استاد: بفرمایید.
آیا شما مرحوم آیتالله آقا سید محمد جواد صدر عاملی را به یاد دارید؟
استاد: اگر اشتباه نکنم، آقا سید محمد جواد بود و [فرزند ایشان] آقای سید صدرالدین. آقا سید محمد جواد را من دیده بودم. در بازار، در مدرسهی ملا عبدالله، نماز میخواندند؛ همانجا درس هم میدادند و رتق و فتق امور را هم میکردند ...
یعنی از مراجع اصفهان بودند؟
استاد: مرجعیت از چه نظر؟ مرجعیت به این معنا که رساله بنویسند، نه. اما مرجع اجتماعی، بودند ...
به لحاظ علمی آیا در حد مرحوم آیتالله میرزا محمد صادق مدرس خاتونآبادی بودند؟
استاد: احتمالاً بله. بله.
مرحوم میرزا محمد صادق مدرس خاتونآبادی داماد ایشان بود. همینطور است؟
استاد: احتمالاً بله؛ اینها را شما ظاهراً بیشتر از من وارد هستید! حتی یادم هست که لقب «مسجد شاهی» را نیز ظاهراً به ایشان [آیتالله سید محمد جواد صدر عاملی] داده بودند. یعنی هم «صدر عاملی بودند» و هم «مسجد شاهی».
درست است. حاجآقا؛ چرا مرحوم آیتالله آقا سید محمد علی معروف به «آقا مجتهد» را در زمرهی شهدا قلمداد میکنند؟ مرحوم علامهی امینی در کتاب «شهداء الفضیلة» ایشان را در زمرهی شهدای روحانیت معرفی کردند ...
استاد: من هیچ اطلاعی در مورد وضعیت ایشان ندارم. برای اینکه ایشان در جوانی فوت میکند ...
حاجآقا؛ شما مرحوم آیتالله آقا سید صدرالدین، فرزند مرحوم آیتالله آقا سید محمد جواد را به یاد دارید؟
استاد: نخیر. ایشان را درست به یاد ندارم. همانقدر یادم هست که ایشان در مسجد «قصر منشی» نماز میخواند. بیشتر یادم نمیآید.
حاجآقا؛ مرحوم آیتالله آقا سید محمد جواد صدرعاملی را اگر یک وقت عکسی از ایشان پیدا کردید، ممنون میشوم که برای من بفرستید ...
استاد: فکر نمیکنم پیدا بشود. من فامیل ایشان را هم درست نمیدانم که الآن هستند یا نیستند؟ اینها پراکنده شدند.
شما با مرحوم آیتالله آقا سید ابوالقاسم عاملی که تهران بودند، ارتباط داشتید؟
استاد: بله. با آقا سید ابوالقاسم ارتباط داشتم؛ آیتالله آقا سید ابوالقاسم! ایشان دو تا پسر هم داشتند که پسرهای خوبی بودند و الآن من نمیدانم که آیا هنوز هستند یا نیستند؟ یادم هست که ایشان برای پدر من فاتحهی مفصلی نیز در تهران گرفت ...
خاندان آیتالله سید ابوالحسن صدر عاملی
شما اطلاع دارید که مرحوم جد شما، آیتالله آقا سید ابوالحسن، نزد کدام یک از بزرگان اصفهان درس خواندند؟
استاد: نه؛ من این را اطلاع دقیق ندارم. همین قدر میدانم که ایشان مرد فاضل و درس خواندهای بود.
اگر امکان دارد، قدری در مورد پدر بزرگ خود، مرحوم آقا سید محمد مهدی، صحبت بفرمایید. ایشان در میان سایر فرزندان مرحوم آیتالله سید ابوالحسن صدر عاملی چه موقعیتی داشتند؟
استاد: ایشان ظاهراً میان برادران خود از همه افضل بود. چون پسر ارشد بوده است، قاعدتاً بایستی بهتر بوده باشد ...
این بزرگواران چکار میکردهاند؟
استاد: اینها همه اهل علم بودند ...
و مرحوم آقا سید محمد مهدی ظاهرا در همان سن جوانی مرحوم شدند؟
استاد: بله. البته فرزندان آقا سید ابوالحسن متأسفانه اکثرشان در همان سنین جوانی فوت کردند. بعضی از این فرزندان، در همان سنین کودکی از بین رفتند. بقیه که بیشتر در قید حیات بودند، من شرح حال مختصر آنها را در همین کتاب آوردهام. اما آنها نیز اغلب خیلی زود از دنیا رفتند ...
بعد از مرحوم آقا سید محمد مهدی، در میان پسران آقا سید ابوالحسن، کدام یک افضل بوده است؟
استاد: به نظر من آقا سید محمد تقی یا آقای فصولی، که ما به ایشان میگفتیم «عمو تقی» ...
بله.
استاد: اجازه بدهید تا من یادم نرفته، نکتهای را تذکر بدهم ...
بفرمایید. خواهش میکنم ...
استاد: من این جمله را خیلی جاها گفتهام و در این کتاب [کاشف الاسرار ...] نیز آوردهام، که مرحوم آقا سید ابوالحسن «مظلوم» بود. این جمله را شما هم بنویسید ...
حتماً. من قبلاً هم یادم هست که از شما شنیدم، که مرحوم آقا سید ابوالحسن مثل یک «شمع» یا «شعله» بود. اگر امکان دارد، این موضوع را کمی باز بفرمایید. این بزرگوار چرا مظلوم و مانند یک شمع یا شعله بود؟
استاد: بله. ایشان مثل یک شمع سوخت. بگذارید من فقط یک کلمه بگویم. اگر محیط زندگی ایشان طوری بود که ایشان را میشناختند، نباید در شرح حالشان اینطور نگاشته میشد که «معاشرت با مردم را ترک کرد»! ایشان شعلهای بود که از بین رفت. بچههای ایشان هم همینطور بودند. شما همین نوهی ایشان [آقا مهدی نوهی آیتالله سید مرتضی مستجابی] را نگاه کنید؛ تا صدایش نکنند، نمیآید. نوههای آقا سید ابوالحسن همه همینطور هستند. مظلوم؛ حق خودشان را از اجتماع نگرفتند. همه عفیف هستند. از این حرفهایی که امروز جرم است [با لبخند]، اینها زیاد زدند ...
بله. حاجآقا اگر امکان دارد، قدری هم در بارهی مرحوم آقا سید محمد تقی صحبت بفرمایید ...
استاد: مرحوم آقا سید محمد تقی هم انسان برجستهای بود. بالأخص در امر ورزش، که پدرم خیلی از ایشان تعریف میکرد. اینها همه در یک سطح بودند، تقریباً. همه اهل علم و روحانی بودند. معروف بود که آقا سید ابوالحسن وقتی راه میافتاد، هفت هشت ده تا جوان رشید و بزرگ دنبال ایشان راه میافتادند که خیلی چشمگیر بود. همهشان هم رشید بودند.
بله.
استاد: این آقا سید محمد تقی، که بعداً با آل فصول وصلت میکند، به جهت ورزش خیلی آدم قویای بود. این زورخانهای که من میرفتم پا میزدم، آن آقای پیشکسوت که رئیس زورخانه بود به من میگفت، تو مثل عمویت پا میزنی. خدا رحمتش کند. ایشان یکی از قصههایی را که در بارهی آقا سید محمد تقی میگویند، از پهلوان علی ادهم نقل کرد. میگفت یک روز رئیس الوار محلهی بیدآباد اصفهان، قدارهی خود را در وسط بازار بیدآباد به زمین میکوبد و به سبک قدیم شلوغ میکند. محلهی بیدآباد هنوز هم مال الوار است. هیچکس جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. میگوید جمعیت به درب خانهی جد ما مرحوم آقا سید ابوالحسن رفتند. ایشان نیز آقا سید محمد تقی را فرستاد و او غائله را خیلی سریع جمع کرد ...
ظاهراً خاندان شما با خاندان آقایان «آقا نجفی» هم ارتباط دارد؟
استاد: بله. جد ما آقا سید ابوالحسن، دائی نجفیها بوده است.
موقعیت علمی آقایان آقا نجفیها در اصفهان چگونه بوده است؟ کدام یک از آنها افضل بوده است؟
استاد: نجفیها مراتب علمی داشتند؛ اما من حالا نمیدانم کدام یک از آنها افضل بوده است.
بله. در مورد مرحوم آقا سید علی نقی هم اگر ممکن است، قدری توضیح بفرمایید. ایشان ظاهراً تولیت یک امامزاده را در اصفهان داشتند. همینطور است؟
استاد: بله؛ تولیت شاهزاده ابراهیم. البته ایشان [ابتدا به ساکن] تولیت را نداشته است. این حالا یک مقدار شرحش مفصل است. این آقایان نجفیها که از علما بودند و در سیاست جلو افتادند و دیگر رقیب هم نداشتند، دیدند که دائیهایشان، هم سید هستند و هم آمادهی تحصیل و پیشرفت و مدرک گرفتن و نجفیها را از میدان خارج کردن. این است که از روی سیاست، امامزادهها را در اختیار بعضی از این آقایان گذاشتند و عملاً آنها را متوقف کردند. البته این برداشت من است.
بله.
استاد: مثلا شاهزاده ابراهیم را به آقا سید ابوالحسن دادند. بعداً آقا سید علی نقی و بچههایش تولیت آنجا را بر عهده گرفتند. با این حال ایشان [آقا سید ابوالحسن] حتی یک بار هم به آنجا نرفت. این در حالی بود که شاهزاده ابراهیم و شاهزاده احمد، آن روزگار خیلی مورد اقبال مردم بود و جمعیت زیادی به آنجا رفت و آمد داشته است. با این حال اینها آنقدر عفیف بودند که خودشان را آنجا نشان نمیدادند. تنها آقا سید علی نقی که عموی پدر من بودند و من هم ایشان را دیده بودم، این اواخر به شاهزاده ابراهیم رفت و آمد داشتند.
من اگر بخواهم یک شرح حالی از آقا سید علی نقی بنویسم، چگونه میتوانم اطلاعات اولیه را جمعآوری کنم؟
استاد: این را باید از آقای دکتر [محمد علی] صدر عاملی بپرسید که داماد ایشان است ...
البته داماد آقازادهی ایشان مرحوم آقا سید جمالالدین ...
استاد: بله. آقا سید جمال، پسر آقا سید علی نقی ...
ببخشید حاجآقا؛ در کتاب «بغیة الراغبین» مرحوم شرفالدین آمده است که مرحوم عموجان شما، آقا سید صدرالدین، در قم دفن هستند. مرحوم آقای سید مصلحالدین مهدوی اما در یکی از کتابهای خود آورده است که آن مرحوم ظاهراً در قبرستان تخت فولاد اصفهان و در تکیهی حاجآقا مجلس دفن هستند ...
استاد: نخیر؛ ایشان در همان قم دفن هستند ...
در مقبرهی شیخان؟
استاد: نخیر؛ در شیخان نه. [بلکه] در یکی از بقعهها [مدفون هستند]. هم عموی ما آقا سید صدرالدین و هم پسرشان حاجآقا سید مهدی؛ هر دو در قم دفن هستند. هر دو در قم دفن هستند و خود من در مراسم تشییع آنها حضور داشتم. آقای محمد آقا، پسر مرحوم حاجآقا مهدی میتواند آدرس دقیق بقعه را به شما بگوید.
در ضمن سخنان خود به منزل جدتان مرحوم آیتالله آقا سید ابوالحسن اشاره فرمودید. آیا این منزل هنوز بر قرار است؟
استاد: نخیر؛ اما عکس آن منزل را من اینجا داشتم. آقای امیر انصاریان در قم، پسر آقای حاج شیخ حسین انصاریان، آن را اخیرا برد تا در چاپ دوم این کتاب از آن استفاده کند ...
آیتالله العظمی سید صدرالدین عاملی اصفهانی
بله. وضعیت منزل مرحوم پدر ایشان، آیتالله العظمی آقا سید صدرالدین، چگونه است؟ قاعدتاً آن خانه نیز تاکنون باید تخریب شده باشد؟ همینطور است؟
استاد: بله ...
منزل ایشان هم ظاهراً در همین محلهی بیدآباد قرار داشت؛ همینطور است؟
استاد: منزل ایشان در محلهی چهارسوی شیخین قرار داشت ...
ظاهراً گفته شده است که مرحوم آیتالله العظمی سید محمد باقر شفتی این منزل را در اختیار ایشان گذاشت. آیا همینطور است؟
استاد: مرحوم سید اساساً ایشان را [در اصفهان] نگه داشت. اصلاً دعوت برای آمدن به اصفهان را مرحوم سید بود که انجام داد ...
عجب! ...
استاد: بله. مرحوم سید بود که ایشان را به اصفهان دعوت کرد ...
یعنی ایشان در یزد بودند و مرحوم سید از ایشان دعوت کردند که به اصفهان هجرت کنند؟
استاد: نخیر؛ قبل از اینکه ایشان اصلاً به یزد بروند، مرحوم سید یا در عراق یا در مکه، ایشان را میبیند و دعوتشان میکند. ایشان هم وقتی به اصفهان میآیند، از طریق یزد میآیند ...
درست است. بله ...
استاد: میدانید که مرحوم آقا مجتهد را نیز ایشان [مرحوم سید] بود که اجازهی اجتهاد داد. برای اینکه وقتی آقا سید صدرالدین به دیدن مرحوم سید میرود، هر فرع مشکلی را که ایشان مطرح کرد، آقا سید محمد علی بلافاصله جواب داد. آقا سید محمد علی آن وقت یک پسر سیزده ساله بود ...
حاجآقا چرا برخی مورخین نوشتهاند که مرحوم سید و مرحوم آقا سید صدرالدین، آن اواخر خیلی رابطهشان گرم و رفاقتآمیز نبود؟ آیا این مطلب حقیقت دارد؟
استاد: قاعدتاً باید همینطور باشد. برای اینکه آن آقا سید صدرالدینی که من میشناسم، اهل زیر بار این و آن رفتن نبوده است ...
یعنی استقلال فکری خود را حفظ میکرده است؟ ...
استاد: بله. مرحوم آقا سید صدرالدین انسان ملایی بود. منتها مرحوم شفتی در عین آنکه ملا بوده، قدرت هم داشته است. خود ایشان شاید نزدیک صد نفر را شخصاً حد زده و اعدام کرده است! ...
عجب! ...
استاد: بله. از این نظر بود که ایشان [مرحوم سید] خیلی شهرت پیدا کرد ...
به هر حال به جهت علمی مرحوم آقا سید صدرالدین قطعاً بر ایشان مقدم بوده است ...
استاد: من همین را میخواهم بگویم. حالا من البته جرأت نمیکنم که این حرف را بزنم! به هر حال؛ مرحوم آقا سید صدرالدین به جهت بیتی، و به جهت علمی، نمیخواسته است که زیر بار برود. این آقای [مرحوم مصلحالدین] مهدوی هم که نوشته است که [مرحوم سید] به مرحوم آقا سید صدرالدین خانه داده، اشتباه کرده است. من این نکته را بر کتاب ایشان [مرحوم مهدوی] حاشیه زدم. به چه مناسبت مرحوم سید به ایشان خانه داده است؟ ایشان اصلاً اهل این حرفها نبوده است! مرحوم آقا سید صدرالدین نیز چطور ممکن است زیر بار این مطلب رفته باشد؟ ...
یعنی شما میفرمایید که مرحوم آقا سید صدرالدین اهل این نبوده است که زیر بار گرفتن خانه از مرحوم سید برود؟
استاد: نخیر؛ گفتم که من این مطلب را حاشیه زدم بر کتاب آقای مهدوی. البته این را میدانم که مرحوم شفتی از مرحوم آقا سید صدرالدین دیدن کرده و احترام گذاشته است. اینها همه درست است. از طرفی مرحوم آقا سید صدرالدین نیز به اصفهان تازه وارد بوده، در حالیکه مرحوم شفتی رئیس بوده است. طبیعتاً هر کس به شهری تازهوارد باشد، هنوز رتق و فتق امور در دست او نیست. ولی این را هم میدانم که آقا سید صدرالدین پس از مدتی آنقدر قدرت پیدا کرد که شیخ ابو مسعود را فقط یک بار با پا زد و از سکه انداخت! آرامگاه شیخ ابومسعود در اصفهان خیلی اهمیت داشت و رفت و آمد سر قبرش همواره خیلی شلوغ بوده است. ایشان تنها یک پا به سنگ قبر ابو مسعود زد که فلانی مثلا به بهمان فرقه وابسته بوده است و همان باعث شد تا آن آرامگاه برای همیشه از بین رفت! میخواهم بگویم که آقا سید صدرالدین تا این حد در اصفهان قدرت پیدا کرد ...
اتفاقا در برخی کتابهای تراجم و تاریج آمده است که دستور تخریب آن آرامگاه را مرحوم آقا سید صدرالدین صادر کرده است! ...
استاد: تخریب [به معنای فیزیکی] نه! همانقدر که اینجور پا زدند، خود به تخریب منجر میشود. آن آرامگاه، با قطع رفت و آمدها بود که تخریب شد. آنجا را روزگار تخریب کرد؛ برای اینکه دیگر کسی به آنجا نرفت ...
درست است. البته مرحوم مهدوی از آقا سید صدرالدین دفاع و عنوان کرده است که ایشان اهل آن نبود که مقبرهی شیخ ابو مسعود را تخریب کند ...
استاد: اشتباه کرده است. آقا سید صدرالدین را من عقیدهام این است که اهل این کار بوده است ...
عجب! ...
استاد: بله؛ برای اینکه آقا سید صدرالدین، مرد بود ...
در تأیید سخن شما من یاد مطلبی از مرحوم آیتالله العظمی صدر، پدر امام صدر، افتادم. مرحوم استاد عبدالهادی حائری از ایشان سر یکی از جلسات درسشان نقل کرده است که اصلاً سبب هجرت مرحوم پدر بزرگشان به ایران، اختلاف نظر و عدم موافقت آن بزرگوار با نگاه مثبت مرحوم آیتالله العظمی شیخ جعفر کاشفالغطا مرجع مطلق وقت شیعه به فتحعلی شاه بوده است. وقتی مرحوم آقا سید صدرالدین عاملی حاضر نباشد زیر بار تصمیمات مرد بزرگی مثل مرحوم آقا شیخ جعفر کاشفالغطا برود، آن هم در زمانی که در مظان جانشینی آن بزرگوار قرار داشته است، و استقلال فکری خود را حفظ کند، طبیعی است که دیگر بزرگان جای خود را داشته باشند ...
استاد: من نظرم همین است. بله ...
ظاهراً این حالت حرّیت و آزاداندیشی در همهی بزرگان خاندان صدر وجود داشته است. آیا همینطور است؟
استاد: بله. عرفان در روح همهی اینها وجود داشته است. رشتههایی از عرفان، پاکی، همین زیر بار نرفتن و خودباوری، در همهی اینها وجود داشته است؛ و حق هم داشتهاند ...
خاندان آقا سید حسین صدر عاملی
حاجآقا؛ آقا سید حسین، آقازادهی دیگر مرحوم آقا سید صدرالدین چکار میکرده است؟ ایشان که ظاهراً روحانی نبوده است؟
استاد: چرا! ایشان هم روحانی بود. حالا البته من نمیدانم که ایشان به لحاظ علمی در چه جایگاهی قرار داشته است. همین قدر میدانم که ایشان [در اصفهان] متولی امامزاده احمد بوده است. این اواخر هم نوهی ایشان، آقا سید حسین که فوت شد، متولی این امامزاده بود.
فرزند ایشان آقا سید جلالالدین چطور؟ آیا ایشان هم روحانی بود؟
استاد: بله. عکس ایشان را در لباس روحانیت، که شما دارید ...
درست است. بله.
استاد: البته آقا سید جلال، جنبهی درویشیاش میچربیده است بر جنبهی روحانیت او.
اما آقا سید سراجالدین ظاهراً دیگر روحانی نبود؟ ...
استاد: چرا؛ آقا سید سراج هم روحانی بود و باز تصویر معممش نزد شما هست. اما او بعداً صاحبمنصب دادگستری شد ...
و ظاهراً روزنامهای هم منتشر کرد ...
استاد: بله؛ بله. روزنامهای در آورد و آدم محترمی هم بود.
خاندان آیتالله سید ابوجعفر خادمالشریعه
شما از آقا سید ابوجعفر مطلبی به یاد دارید؟
استاد: از آقا سید ابوجعفر، خیر.
از حاجآقا مجلس چطور؟
استاد: از حاجآقا مجلس نیز مطلب واضحی الآن یادم نیست؛ برای اینکه آن موقع بچه بودم. همین قدر میدانم که ایشان یکی از اعیان شهر بود و رتق و فتق امور، تقریباً تا یک حدودی دستش بود. معروف است که ایشان سفر کربلا که رفته بود، روز عاشورا سر خودش را برید! ...
ممکن است کمی بیشتر توضیح دهید؟
استاد: روز عاشورا بود و سید منقلب میشود؛ چاقو را در میآورد و یک قسمت [از گردنش] را ظاهراً میبُرد که بلافاصله ایشان را به بیمارستان منتقل کردند ...
عجب!
استاد: بله. مرد محترمی هم بوده است و وقتی به عراق میرفت، همه از ایشان دیدن میکردند. ایشان بر خلاف اغلب بزرگان خاندان صدر که موقعیت مالی قویای نداشتند، موقعیت پولی خوبی داشته است؛ حالا از کجا، من نمیدانم ...
بله ...
استاد: در همین ماجرای سر بریدن، یکی از روحانیون بزرگ به دیدن ایشان رفته و گفته بود: شما که خود درس خواندهاید و میدانید که این کار حرام است! ایشان هم پاسخ داده بود: این کارِ عشق است و کاری به علم و مراتب علمی ندارد. حکومت به دیدن ایشان میرود و همین حرف را تکرار میکند. ایشان هم پاسخ داده بود که من تا ظهر معطل تو بودم؛ نیامدی و خودم این کار را کردم! ...
عجب!
استاد: بله [با خنده]! این شوخی را ایشان کرده بود؛ تیکهی قشنگی هم بود ...
بله. در میان فرزندان آقا سید ابوجعفر، برجستهترین آنها ظاهراً مرحوم آیتالله حاجآقا حسین خادمی بوده است. همینطور است؟
استاد: بله. البته به نظر من حاجآقا حسن هم خیلی خوب بوده است. عکس حاجآقا حسن را هم شما دارید ...
بله. آیا شما حاجآقا حسن را همردیف حاجآقا حسین میدانید؟
استاد: از نظر علمی اینها در یک سطح بودند. اما زهد حاجآقا حسن اجازه نمیداده است که کارهای آخوندی زیاد انجام دهد. در حالی که حاجآقا حسین چرا. از نظر علمی بسیار قوی بود؛ اما در عین حال کارهای آخوندی هم کرده است و حتی در دورانی رئیس هیئت علمیهی شهر اصفهان هم بود. واقعاً اگر در اصفهان از من سؤال کنند که یک روحانی متدین را معرفی کنم، حاجآقا حسین را نام خواهم برد ...
خدا رحمتشان کند ...
استاد: بله. من ایشان را خیلی خوب میشناختم. خود من وصیت ایشان را نوشتم. ایشان انسان متدینی بود. یکی از نشانههای تدین ایشان همین بود که هیچ چیز نداشت، جز اموالی که مال مادر و پدرش بود و نیز خانهای که مال جدش بود.
پس در بارهی مرحوم آیتالله سید حسن خادمی، حضرتعالی برجستگی اصلی ایشان را در زهد میدانید؟
استاد: بله. زهد و تقوی.
در مورد مرحوم آقا سید شمسالدین چطور؟
استاد: ایشان هم خُب، از علمای اصفهان بودند. ایشان برادر بزرگتر حاجآقا حسین و هر دو از یک مادر بودند. آقا سید حسن از یک مادر دیگر بود و این دو برادر از مادری دیگر.
چرا مرحوم آقا مجلس این لقب را پیدا کرد؟
استاد: درست نمیدانم. احتمالاً به این دلیل که ایشان محور برخی مجالس دینی و در آن مجالس «مجلسآرا» بود. من ایشان را ندیده بودم. اما در هر صورت مرد محترمی بود و دستش هم باز بود، تقریباً.
علامه سید اسدالله مستجابی
بله. اگر امکان دارد، قدری هم در مورد زندگی مرحوم پدرتان، علامه آقا سید اسدالله مستجابی، برای ما صحبت بفرمایید ...
استاد: پدرم به من میگفتند بابا! من سه اقیانوس را طی کردم؛ سه اقیانوس! برای اینکه یک دوره منبر میرفتند و به منبر و درس اشتغال داشتند. من کوچک بودم، اما یادم هست. منبرهای خیلی خوبی میرفتند ایشان ...
ببخشید حاجآقا؛ حضرتعالی اطلاع دارید که مرحوم پدرتان نزد کدام یک از علمای اصفهان درس خوانده بودند؟
استاد: مرحوم [آیتالله العظمی] آقا شیخ محمد رضا نجفی یکی از اساتید ایشان بوده است که من اطلاع دارم ...
بله.
استاد: [ایشان] بعد مدرسه باز کردند. به تعبیر بعضی بزرگان، اولین دبستانی که در اصفهان تأسیس شد، به نام دبستان صدریه، توسط ایشان باز شد. من مدرسهی ایشان را دیده بودم؛ کلاسهایش را، زنگش را، نیمکتش را و همچنین تختهسیاهش را. این را هم یادم هست که یک روز که به اتفاق ایشان در خیابان میآمدیم، یک زنی جلوی ایشان را گرفت و گفت: آقا سید اسدالله! تو هم بهایی شدهای؟! عین این جمله را گفت و من هنوز در گوشم هست. چرا؟ چون ایشان مدرسه باز کرده بود! بعد از منبر و مدرسه و فرهنگ هم به دادگستری رفتند. در دادگستری رئیس نبودند، اما به تعبیر آن روز ما، اجاق بودند ...
منظورتان این است که محلل و حلال مشکلات بودند؟ ...
استاد: نخیر. به این معنی که همه به ایشان معتقد بودند. پس بگذارید من این حکایت را برای شما بگویم ...
حتماً. خواهش میکنم بفرمایید ...
استاد: بابا پیش از ظهرها به دادگستری میرفتند و تا ظهر و بعد از ظهر آنجا بودند که به کارهای مردم رسیدگی کنند. بابا اگرچه رئیس نبودند، اما موقعیت ممتازی داشتند. آن روز کسی که تصدیق ششم ابتدایی داشت، رئیس دادگاه میشد؛ اما بابا که مثلاً مجتهد بودند، میبایست منشی بشوند. چون مدرک امروزی نداشتند و از زمان رضا شاه مدرک میخواستند. ایشان هم زیر بار این حرفها نمیرفتند. آن زمان رئیس دادگستری سید محترمی بود به نام موسوی، که من الآن به یاد ندارم. البته ایشان را دیده بودم، اما الآن به یاد ندارم. این آقا یک روز میگوید دفتر حضور و غیاب را بیاورید تا ببینم چه کسانی دیر آمدهاند. دو نفر دیگر هم در لیست بودهاند. دفتر را باز میکند، اسامی را میبیند و میگوید: اینها چرا دیر آمدند؟ البته منظورش تنها آن دو نفر بود؛ اما این حرف به گوش بابا میرسد و ایشان عصبانی میشود. اینها همهشان عصبی بودند. برای اینکه پاک بودند و در کنار هر پاکی، عصبیت میآید. چون به خاطر پاکی خود نمیتوانند حقشان را از اجتماع بگیرند، عصبی میشوند. من در خانه نشسته بودم که دیدم ایشان آمدند. عصبانی بودند و گفتند که من میخواهم به کربلا بروم! لباس
روحانیت پوشیدند و عمامه را به سر کردند. آن زمان برای دکتر مصدق تلگرافی زده بودم و ایشان پنجاه عدد گذرنامه برای من فرستاده بود. به پسر آقای خادمی گفتم که برود و یکی از اینها را به نام بابا بگیرد. آناً نوشتند و ایشان به کربلا رفتند. یک هفته بعد تلفن زدند که من در میمه هستم و دارم بر میگردم! همه تعجب کردند که چطور شده است؟! فوراً چهار پنج تا ماشین از دوستان، بر و بچهها و آخوندها راه انداختیم و به استقبال ایشان رفتیم. وقتی به خانه آمدند، من که جرأت نمیکردم حرف بزنم، اما یک آقا باقر عماد بود که خدا رحمتش کند؛ از منبریهای خوب اصفهان بود. او از بابا پرسید: آقا چرا به این زودی؟ ایشان گفتند که من حرم امیرالمؤمنین نماز میخواندم. وقتی نمازم تمام شد، دیدم که یک نفر روی پایم افتاده است و ابراز پشیمانی میکند! فوراً بلندش کردم؛ دیدم رئیس عدلیه است! ...

استاد: بله. آن بنده خدا رفته بود و آقا را آورده بود. گفته بود که آقا منظور من آن دو نفر بود و هرگز قصد جسارت به شما را نداشتم. غرض اینکه ایشان یک چنین موقعیتی در دادگستری اصفهان داشت ...
خدا رحمتشان کند ...
استاد: بله. این سه اقیانوسی که ایشان طی کرده بود، اینها بود.
منبع:سایت صدر
ارسال نظر