گوناگون

طنز/ خانه...

پارسینه: تب شرجی تیر بالا گرفته بود. چرخشِ پره‌های پنکه کارساز نبود.

تب شرجی تیر بالا گرفته بود. چرخشِ پره‌های پنکه کارساز نبود. وزوزِ چند مگسِ سمج، بر حجم فضای سنگینِ اتاق، خط می‌انداخت و مدام دوروبرش می‌چرخید. موهایش را به گیره‌ای‌گیر داد و از خانه بیرون زد. بی‌بارانی، مزرعه ذرت را زرد کرده بود و شالیزار را، برهوت... کلاهِ حصیری‌اش مجالِ تیعِ آفتاب را از صورت سرخِ عرق کرده‌اش گرفت و بر شیارهای پوستش سایه انداخت. از عرضِ جویباری خشک گذشت و زیرِشاخ و برگ‌های انبوهِ درختِ نارنج پناه گرفت.

چشم‌انداز ویلاهای کنار تپه، با دیوارهای کوتاه و شیروانی‌های زرد و نارنجی و سبز از آن فاصله دور زیبا بود. همیشه دلش می‌خواست آن خانه قدیمی پدر و مادر را بفروشد و یکی از آن ویلاهای تازه‌ساز را برای آنها بخرد. اما دیگر دیر شده بود و هیچ انگیزه‌ای برای این کار نداشت. پیرزن و پیرمرد یکی پس از دیگری با فاصله‌های کوتاه، دلتنگی‌های خود را در خوابی ژرف به زیر علف‌های آن سوی رودخانه برده بودند و خانه، دیگر آن خانه نبود. جز با خاطره و ملال تعریف نمی‌شد. سماوری خاموش در گوشه آشپزخانه، رختخواب‌هایی نمور و اتاق‌هایی ساکت و بیگانه.

سرش را چرخاند و به نمای ساده و قدیمی خانه بار دیگر نظر انداخت. چه غریبه و تنها روی پاهایش ایستاده بود. درست مثل خودش. دلش به حالِ خانه سوخت. به حالِ خودش هم... انگار همه رویا‌هایش دانه دانه مثل یک خوشه انگور خشک، از شاخه تاکی به یکباره ریخته بود بر خاکِ تشنه زمین. بر خاک سرزمینی که روزگاری وطن او بود. جانِ او بود. و امروز دیگر هیچ حرفی برای او نداشت. مثل خواهر‌ها و برادر‌هایش که امروز هیچ شباهتی به تصویر‌های ذهنی او نداشتند. آنها او را با یک مرز خیالی خاردار جدا از خود می‌دانستند و عبارتِ «شما آن طرفی‌ها» را از مبتدای جمله‌هایشان هیچ وقت حذف نمی‌کردند.

روی خش‌خشِ سنگریزه‌ها به راه افتاد. آن سوتر، دریا بود و خنکای آبی که وسوسه آبتنی را در او بارور می‌کرد. ساحل آرام بود و آب، سرخوشی بی‌نظیری داشت. حرکت نرم نرمکِ موج‌ها، همه خستگی سفرهای دور را با ماسه‌های سفید شست و با خود برد. نسیم، بوی خوب برنج و علف و ماهی‌ها و رطوبت خاک را با خود داشت و آفتاب عصر هنوز بر تکه‌هایی از ساحل و دریا می‌تابید. فکر کرد وطن، همین آب و آفتاب و خاک و گوش ماهی‌ها و خزه‌هایی است که به انگشت‌های پایش می‌پیچد و و او را از دربه‌دری و کوچ به سرزمین‌های سرد باز می‌دارد.

فردا بار دیگر به شهر باز می‌گشت تا با تنها دوست بازمانده‌اش به گردش خیابان‌ها و میدان‌ها و بازارها و گالری‌ها و کتاب فروشی‌ها برود. تا از رد پای عشق‌ها و دیدارها و کافه‌ها و ماجراهای پرشور آن روزها نشانی بگیرد و به کسی، چیزی، صدایی، لبخندی، خود را بیاویزد. به صدایی که به او بگوید «بمان!» و او چمدان‌اش را زمین بگذارد و بماند... دوست‌اش گفته بود، «او» را هم به میهمانی شامِ فردا شب دعوت کرده است. چشم‌هایش را بست، تا با دلهره‌ای شیرین، تصویرِ «او» را از پشتِ کدورتِ آن همه سال به یاد بیاورد.



منبع: روزنامه شرق / ناهید کبیری

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار