همه چیز درباره مكتب اگزيستانسياليسم
تاريخچة اگزيستانسياليسم حكايت اعتقادات فريبنده و در عين حال بسيار جالب از ديد تاريخنويسان دنياي فلسفه است. نظرات و ديدگاههاي متفاوتي در مورد ماهيت اگزيستانسياليسم وجود دارد كه همه از موضع فلسفي بدان نگريستهاند. ولي ديدگاه رايج در اين باب در ميان فيلسوفان و تاريخنويسان همفكر را ميتوان به تعريفي اينچنين خلاصه كرد: نوعي اعتراض مدرن عليه حكومت تكحزبي (استبدادي) دولتي و تاكتيكي معقول در نجات نوع بشر از چنگال قدرتمند لويتان. (1) به عبارت ديگر، اگزيستانسياليسم نهضتي فلسفي است كه بر مسئوليت و اختيار فردي تأكيد ميكند. با توجه به آثار "نيچه" و "كييركگارد"، اين (نهضت) در قرن امروز توسط "هيديگر"، "سارت" و "مرلائو پونتي" بسط و گسترش يافت. ,هيديگر" نظر خويش را عليه فلسفه پديدارشناسي "هوسرل" با بيان جايگيري انسان در زندگي اجتماعي و عدم توانايي ما براي نظريهپردازي خارج از اين محدوده، تشريح كرد. نكته اصلي در فلسفه وي، نظرية "دازاين" يا "هستن در جهان" و اهميت زبان به عنوان ابزاري براي نظم بخشيدن به تجارب و وقايع است. با اين ساختار، "هيديگر" سپس به سمت پايهگذاري وجه تمايز بين امور اصيل و معتبر و امور غير معتبر
ميرود،
اموري كه با مراتبي از خودآگاهي و تعهدي كه تابع اختيارات خاصي است، همراه ميباشد. "سارتر" و "مرلائو پونتي" اين ساختارها را توضيح و تفسير كرده و اگزيستانسياليسم را به روند غالب و عقلاني دوران پس از جنگ در اروپا بدل ميكنند. گفته ميشود كه اگزيستانسياليسمهاي دوآتشه، درونمايههاي اگزيستانسياليستي و ماركسيستي را در تلاش براي ايجاد ساختاري عملي كه طبق ديدگاه "سارتر" سوءنيت نباشد، تلفيق كردند.
بسياري از تاريخدانان فلسفه مدرن در مورد گرايش فلسفه مدرن اگزيستانسياليسم، به بحث و بررسي نشستند و مطالب زيادي را در كندوكاو طبيعت زندگي اجتماعي فردي ارائه دادند. اين حكايت، متداولترين بحث در ميان نويسندگان كتب فلسفه مدرن و تفكر اجتماعي است كه براي به تصوير كشيدن چشمانداز مضامين و موضوعات اگزيستانسياليسم تلاش ميكنند.
روند كلي الهامگرفته (و يا ساختار بد پايهريزي شده) اين حكايت، مبتلا به فهم و ادراك تاريخي ناشيانة تاريخچه فلسفه به طور عام و اگزيستانسياليسم به طور خاص ميباشد. تفكر اصلي اگزيستانسياليسم معاصر در مورد "فرد" و نحوهاي است كه او ميتواند راه خويش را به سوي "حقيقت واقعي" بيابد، حقيقتي كه خود نوعي از حقيقت است و او را قادر به دستيابي به شيوه زندگي معتبر و صحيح در مقايسه با شيوه توانفرسا و غيرصحيح رايج در جامعه مدرنابزاري، ميكند. برعكس، اين مضامين هميشگي و قديمي هستند و آنچه كه به عنوان ابتكار عمل از ديدگاه نوانديشان به حساب ميآيد، "چگونگي برخورد" با اين مسائل دائمي از طريق شيوههاي مدرن است؛ اينكه تا چه حد اين برخورد موفق است، مطلب ديگري است، ولي فراموش نكنيم كه اين (شيوه) معاصر، تفكر ابداعي فيلسوفان دنيويمآب طرفدار مدرنيزاسيون نيست بلكه برعكس هر فرد بايد اكيداً آنچه را كه "هيديگر" به عنوان زندگي "صحيح" از آن ياد ميكند و آن همان است كه در فلسفه كلاسيك "زندگي بررسيشده" خوانده ميشود، را به خاطر داشته باشد.
تاريخچه فلسفه برخلاف ديگر ديدگاههاي رايج و معمول محافل آكادميك، بيسروسامان و نافرجام نيست، بلكه خطوط بهم پيوستهاي را در بر ميگيرد.
تا به حال بايد روشن شده باشد كه حكايت تاريخنويسان فلسفه حكايتي از حقيقت عيني و وافقي نيست. بلكه سوءتفاهمي ناگوار در مورد مسائل اصلي اگزيستانسياليسم به عنوان موضوع منحصربهفرد و هميشگي فلسفه در غرب و شرق و شمال و جنوب است. با اظهار اين نكته، حال بيمناسبت نيست كه به موضوع اصلي اين مقاله يعني "نظريه اگزيستانسياليسم" بپردازيم. در واقع مسأله مورد توجه اگزيستانسياليسم تحت پرتو فلسفه كلاسيك چيست؟ براي اينكه فردي قادر به پاسخگويي به اين سؤال به شايستگي باشد، بايد پرسش اصليتري بپرسد تا بدين وسيله قادر شود نظري در مورد اگزيستانسياليسم (در جايگاه يك فيلسوف) ارائه دهد. يعني بايد بپرسيم زندگي اگزيستانسياليستي داشتن يعني چه؟ اجازه بدهيد ابتدا با روشن كردن مفهوم "existence" (هستي) اين پرسش را موشكافانه بررسي كنيم. از لحاظ واژهشناسي كلمه "existence" (چه در جايگاه اسمي و چه فعلي) يعني:
"بودن يا واقعيت داشتن؛ محتوم بدون تا صرفاً احتمال داشتن؛ در عين آزاد بودن ممكن، خاص (مشروط) بودن؛ مسئول و آگاه از موقعيت هر فرد، از ريشه لاتين "existere" به معناي جلو رفتن. به عبارت ديگر، همانطور كه در قبل گفته شد، انديشيدن در مورد هستي يعني انديشيدن در مورد نوع مشخص و متمايز موجوديت يا "موجود بودن". يعني تفكر در مورد هستي انسان با توجه به ابعاد درستي و پاكدامني، اصول اخلاقي. مذهب، شناخت باطني، طلب حقيقت و بالاخره "زندگي بررسي شده" (Examined Life). مفهوم بسيار رايج در مكتب فلسفي به اصطلاح اگزيستانسياليستها مفهوم "اصالت" يعني با نداي دروني صادق بودن يا طبق گفته "فروم"، "وجدان" است. ولي اين نداي دورني برخلاف مفهوم متداول قديمي آن، درونيسازي ساختارهاي اجتماعي - فرهنگي است. از سوي ديگر با ديدگاههاي كلاسيك "افلاطون" و "سوكراتس" كه طي آن مباحثاتي در رابطه با "عظمت انسان"، "اصالت شخصي" و آنچه كه "سوكراتس" از آن به شايستگي "زندگي بررسي شده" (Examined Life) ياد ميكند، روبهرو هستيم. اينكه چگونه روح انسان ميتواند به باعظمتترين حالت ذهني يا بالاترين مرتبه اصالت برسد، موضوعاتي هستند كه در مكتب فلسفه كلاسيك و
ارتباط آن با موضوعات هستيشناسانه انسان، بدان پرداخته شده است.
همانطور كه اكثر اگزيستانسياليستهاي سكولار بدان پرداختهاند، درست نيست كه به بحث در مورد اين مسأله بپردازيم كه فلسفه كلاسيك دامنه واژگان مناسب هستيشناختي را در مواجهه با نگرانيهاي انسان يا اضطراب بشري كم دارد. با اظهار اين مطلب معلوم ميشود كه اين ديدگاه به طور كلي ديدگاهي گمراهكننده است، چرا كه طرفداران اين عقيدة صرف (توجه كنيد: عقيده، نه ديدگاه) تفاوت بين ديدگاههاي دنيوي و كلاسيك در مورد "طبيعت هستي انسان" را ناديده گرفتهاند.
كلاسيكها معتقد به فرضيه وجود "روح" در نهاد انسان بوده و بدون در نظر گرفتن ساختارهاي اجتماعي - فرهنگي رايج در محيط، "يك خطمشي" را به منظور تعالي به سوي شناخت باطني ترسيم ميكنند. اگرچه آنها به تفاوت بين فرقههاي (مراتب) مختلف سياسي پيبرده و آن را تأييد ميكنند، با اين همه تلاشي براي تعالي فرقههاي سياسي نميكنند.
از سوي ديگر، با اگزيستانسياليستهاي مدرن و پستمدرني مواجه هستيم كه اكيداً مفهوم "روح" را تكذيب كرده و و در مباحثات معاصر، شناخت و مجسمسازي دوباره خود - فهمي يا خود - آگاهي حقيقت يا ارتباط آن را به تنهايي در نظر ميگيرند. اين نقيصه مشخص از سوي اگزيستانسياليستهاي معاصر به عنوان كمبود اگزيستانسياليسم در گفتمان فلسفة خرد كلاسيك درك شده است.
در عرف سوكراتيك مفهوم دقيق "زندگي بشر" مفهومي هنجاري (با واقعيت) براي شروع است. فردي "زندگي بشري" دارد كه حق انتخاب داشته باشد. ولي اهميت تئوريك قابل توجه آن اين است كه بيشباهت به مكتب مدرن اگزيستانسياليسم، در اين مكتب هر تصميمي كه فردي اتخاذ كند به عنوان اختيار (انتخاب) محسوب نميشود. طبق ديدگاه "سوكراتس" تصميم يك فرد زماني و تنها زماني به عنوان "اختيار (انتخاب)" در نظر گرفته ميشود كه فرد بين خوب و بد يا زندگي شرافتمندانه در مقابل شرورانه، يكي را انتخاب كند. اين تصميم به عنوان "اختيار بشر" تلقي ميگردد. در غير اين صورت، انتخاب "مردن" از روي نداي قلب هيچ احساس مطلقي را ايجاد نميكند. "سوكراتس" راه صحيح را انتخاب كرده و اين درستي انتخاب، نه فقط مرگ او را قهرمانانه ساخته بلكه او را به انسان كامل بدل ميكند.
اگزيستانسياليستهاي مدرن از ترس سفسطة "منگرايي" (2) به خود زحمت نميدهند كه هيچ مسأله تئوريكي را پيرامون بعد اخلاقي زندگي انسان بيان كنند. با اين كار، آنها تمام تصميمات را به عنوان "اختيار" در نظر ميگيرند در حاليكه در مكتب كلاسيك اين چيزي نيست كه "زندگي بررسي شده" در پي آن است. به عبارت ديگر، انسان زماني حق انتخاب دارد كه بين درست و نادرست يا برعكس، يكي را انتخاب كند.
بشر نه فقط آن مفهومي است كه خود در ذهن دارد، بلكه همان است كه از خود مي خواهد، آن مفهومي است كه پس از ظهور در عالم وجود، از خويشتن عرضه مي دارد
۱) نقش كليدي در اين مكتب با «وجود» (Exist) است و اگزيستانسياليسم را نيز به «اصالت وجود» ترجمه كرده اند. به شيوه معهود، گرچه وجود براي هر چيزي و هرچه باشد، استفاده مي شود كه هست، اما از نگاه نويسندگان وجودي، اين كلمه محدود به موجود بشري است.
البته اين بدان معنا نيست كه از نگاه اگزيستانسياليست ها، ديگر هستها و وجودات از هر واقعيتي بي نصيب اند، بلكه تأكيد و توجه به اين واقعيت است كه باشنده بشري در مقام تنها باشنده اي كه به روي آنچه هست، باز و مسئول است، «وجود» دارد.
از نگاه متفكران وجودي، وجود انسان بر ماهيت آن مقدم است. اگر ماهيت اشاره به طبيعت يك چيز دارد، آدميان طبيعتي ندارند و بايد خود را كشف كنند، زيرا اين موجود ماهيت از قبل تعيين شده ندارد. مثلاً وقتي منتظر كسي باشيد ولي او نيايد و او را نيابيد، اگرچه صدها نفر نيز در محل قرار باشند، آنچه مي بيني، نبودن آن فرد است. از اين نگاه آنچه براي ما اهميت ندارد، ناديده گرفته مي شود و با آنچه كه براي ما مهم است، زندگي كرده و وجودمان را ساخته و خودمان را تعريف مي كنيم.
۲) اگزيستانسياليست ها ادعا مي كنند كه مي خواهند به مشكلات ملموس زندگي انسانها پاسخي راهگشا بدهند. اگر چنين مدعايي درست باشد، سابقه اين نگرش در تفكر قديم غرب به «سقراط» و در قرون وسطي به «آگوستين» مي رسد. اما از آنجا كه محتويات اين مكتب را «كي يركگارد» صريحاً تبيين نموده، او را بنيانگذار اين مكتب مي نامند. او در نيمه اول قرن نوزدهم مي زيسته و متكلم و عارف «دانماركي» است. او «ايمانگرا»ست و معتقد بود كه بايد بدنبال واقعيتي گشت كه براي من اهميت دارد. او در مقابل فلسفه وحدت، عكس العمل «فردگرايانه» نشان داد و تاريخگرايي هگلي را نفي مي كند.
گرچه مكتب اصالت وجود به تدريج در قرن نوزدهم پيدا شد، ليكن تا جنگ جهاني دوم مورد توجه چنداني قرار نگرفت. از آن پس بخصوص در فرانسه و آلمان شهرت بسيار يافت و در ادامه به دو شاخه «الحادي» و «ديني» (مسيحي) تقسيم شد. سارتر و «سيمون دوبوآر»، (از زنان فيلسوف قرن بيستم و از مشاهير فمينيستها و نيز انيس سارتر) از انديشمندان مشهور الحادي اگزيستانسياليست و«كارل ياسپرس»وگابريل مارسل ازمشاهير اگزيستانسياليست هاي ديني قرن بيستم هستند.
۳) وجوه مشترك اگزيستانسياليست ها:همه متفكران مكتب اگزيستانسياليسم، به گونه واحد نمي انديشند و اگر در طرح پرسش نيز به يكديگر نزديك باشند، در پاسخ ها به سئوال ها در حوزه هاي متفاوت، گوناگون مي انديشند. اما وجوه مشتركي در انديشه اين متفكران يافت مي شود كه متفكران متعدد از كشورهاي مختلف و با نگاه هاي گوناگون را بتوان اگزيستانسياليست ناميد: از وجوه مشترك مدافعان اين مكتب عبارتند از:
اول: تقدم وجود بر ماهيت: بحث اصالت وجود و اصالت ماهيت و تقدم هر كدام بر ديگري از مباحث قابل توجه فلسفي است. اما چنانكه اشاره شد در اين مكتب وجود اصالت داشته و وجود بر ماهيت تقدم دارد. در شرح تقدم وجود، «سارتر» توضيح مي دهد كه اين عبارت بدان معني است كه بشر، ابتدا وجود مي يابد، متوجه وجود خود مي شود، در جهان سر برمي كشد و سپس خود را مي شناساند، يعني تعريفي از خود به دست مي دهد. پس اگر تعاريف، حد وجود را شناسانده و مربوط به ماهيت وجودات است، چنين تلاشي متأخر از وجود شكل مي گيرد.
دوم: درونگرايي: بشر نه فقط آن مفهومي است كه خود در ذهن دارد، بلكه همان است كه از خود مي خواهد، آن مفهومي است كه پس از ظهور در عالم وجود، از خويشتن عرضه مي دارد.
همان است كه پس از جهش به سوي وجود از خود مي طلبد. هيچ نيست، مگر آنچه از خود مي سازد. از اين روست كه اگزيستانسيا ليستها منتقد تفكر «برونگرايانه» (يعني نحوه تفكري كه به هر چيزي از بيرون و به روش عيني نزديك مي شود) بوده و معتقدند كه با اين روش هم واقعيت متعالي دور از دسترس مي ماند زيرا پرسش چرا؟ را در باب امور اساسي هرگز نمي توان پاسخ گفت و هم با تفكر برونگرايانه نمي توانيم احكام ارزشي معتبر صادر كرده يا حتي ارزشها را درك كنيم و هم...
سوم: اصل انتخاب و آزادي: از مباحث مهم فلسفي و كلامي اصل آزادي انسانها و حدود اختيار آدميان است. شايد هيچ مكتبي به اندازه اگزيستانسياليسم بر روي آزادي و انتخاب آدمي، تكيه و تأكيد نداشته است. اين متفكران معتقدند كه همه چيز را مي توان انتخاب كرد، مگر انتخاب نكردن را. به عبارت ديگر، حتي انتخاب نكردن نيز خود، نوعي انتخاب كردن است.
چهارم: اوضاع و احوال حدي: اگر اهتمام اساسي اگزيستانسياليستها بر وجود و خود است و شناخت بيروني نيز كافي نيست، آنها معتقدند كه در زندگي يكنواخت، انسانها خود را نمي شناسند و از اين رو بايد يك واقعه استثنايي رخ بدهد تا خود را بشناسيم. «ياسپرس»، چهار چيز را به عنوان اوضاع حدي معرفي كرده است: احساس نزديكي به مرگ، احساس گناه، احساس نااميدي، و حالت اضطراب و برخي ديگر تجربه «عشق»، را نيز بر موارد يادشده افزوده اند.
پنجم: دلهره (دلشوره): اگزيستانسياليست ها با صراحت اعلام مي كنند كه بشر يعني دلهره و اين پديده دائمي است. از اين رو كه انتخاب من، في نفسه امري است دائمي. دلهره، عبارت از فقدان هرگونه توجيه و در عين حال وجود احساس مسئوليت در برابر همگان مي باشد.
عقيده «هايدگر» در تفاوت عمده ميان دلشوره و ديگر احوال مرتبط با آن (مانند ترس) اين است كه دلشوره ظاهراً هيچ متعلق خاصي ندارد، چنانكه ترس دارد. در دلشوره موقعيت خاص و معيني نيست كه منكشف مي شود، بلكه كل موقعيت انسان به منزله موجودي افكنده شده در جهاني كه در آنجاست و بايد باشد منكشف مي شود. دلشوره، حالت اصلي شمرده مي شود و تناهي ريشه موجود (انسان) را بر او معلوم مي كند.
ششم: نفي عقل: مكتب اگزيستانسياليسم، به عنوان يك مكتب «عقل گريز» و حتي «عقل ستيز» قلمداد شده است و روش شناخت نسبت به بسياري از مسايل را شهودي مي داند و چنانچه اشاره شد اين شناخت نيز در اوضاع و احوال حدي و در شرايط خاص منوط به دلهره رخ مي نمايد.
۴) درباره اين مكتب مي توان پرسش هاي فراواني را به بحث گذاشت و از جمله مي توان از نخبگان اين مكتب پرسيد كه اگر اينان بر عقل اعتمادي ندارند و بر ضد دعاوي مطلق عقل، واكنش نشان مي دهند، خود اگزيستانسياليست ها مدعيات خود را براي ديگران چگونه مدلل نموده و چگونه بايد بدانيم كه باورهاي اگزيستانسياليستي صوابند؟
اولین نکته ای که در این متن به چشم می خورد وجود غلط های نوشتاری در مورد اسامی خاص است به عنوان مثال "هیدگر" بر طبق قواعد تلفظ زبان آلمانی باید" هایدگر" نوشته شود. همچنین است اسامی فرانسوی مانند "مرلوپونتی". و یا اینکه ما در فارسی "سقراط" داریم نه " سوکراتس". با تشکر از متن خوبتان بر خودم واجب دیدم که این موارد کوچک را گوشزد کنم.
با سلام
دوست عزیز نویسنده اینمقاله طبعا از این موضوع آگاه بوده است و به عمد برای نگارش دقیق اینکار را انجام داده است، در ضمن نگارش صحیح "هَیدِگر" است بر اساس تلفظ آلمانی که در زبان فارسی "هایدگر"نوشته می شود.
با سلام واقعا لذت بردم از مقاله تون جامع و کامل بود
خوب بود یه چیزایی دستگیرم شد ولی باید نظرات خودشون رو هم ببینم کمکم میکنید پیدا کنم؟
مقاله بسیار خوبی بود
با تشکر