گوناگون

داستان کوتاه/ پس کی زلزله می آد؟

پارسینه: گفتم بابای بیچاره چه گناهی داره. مامان هم گفت که گناهش اینه که بچه ش تا بوق سگ پای تلویزیونه. بعد صبح که می خوام بیدارت کنم، بابات کجاس؟ مثل سریشم می چسبی به رختخواب. «بابات کجاس» رو اون قدر بلند گفت که بابا هم بیدار شد.

پارسینه- گروه فرهنگی: گفتم بابای بیچاره چه گناهی داره. مامان هم گفت که گناهش اینه که بچه ش تا بوق سگ پای تلویزیونه. بعد صبح که می خوام بیدارت کنم، بابات کجاس؟ مثل سریشم می چسبی به رختخواب. «بابات کجاس» رو اون قدر بلند گفت که بابا هم بیدار شد. هنوز سهره ها خودشون رو میزدن به در و دیوار قفس. بابا آروم اومد طرف قفس سهره ها. سهره ها آروم شدن. رفتن گوشه ی قفس کز کردن. مامان یه بند هوار می زد. من ساکت بودم و چشمام رو دوخته بودم به سقف. می ترسیدم جای دیگه ای رو نگاه کنم. بابا آروم گفت که بسه. الان نصف شبه. مردم خوابن. مامان گفت به درک که خوابن. کاسه ی داغ تر از آش نشو.

نگاهم به سقف بود. دیدم لوستر داره تکون می خوره. با خودم گفتم دسی بل صدای مامان، لوستر رو تکون می ده. بابا دستش رو گرفت به میز. صدای مامان قطع شد. زلزله شدید نبود. اما مدتش اون قدری بود که بعد از تموم شدنش دچار شائبه های دیگه ی شبه زلزله نشیم.

نه مامان و نه بابا تا حالا زلزله ندیده بودن. اصلاً اصفهان که روی گسل نیست. مامان فی الفور لباس پوشید. گفت که می ره یه سر به مامان بزرگ بزنه.

مامان بزرگ طبقه ی اول زندگی می کرد و ما هم طبقه ی سوم. طبقه ی دوم هم که خاله و شوهرخاله و دو تا بچه هاشون زندگی می کردن.

من و بابا هم دنبال مامان راه افتادیم. پاگرد طبقه ی دوم رو که رد کردیم. صدای باز شدن در آپارتمان خاله اینا اومد. هیچ کدوم توجهی نکردیم. مامان کلید خونه مادربزرگ رو داشت. کلید انداخت اما قفل باز نشد. از اون طرف کلید پشت در بود. در زدیم ولی صدایی نیومد. خاله هم رسید، من سلام کردم. خاله جوابم رو داد و پرسید که چی شد؟ در رو باز نمی کنه؟ گفتم نه می بینید که.

نه مامان بابای من حرفی زدن و نه خاله چیزی گفت. مامان هنوز داشت با قفل کلنجار می رفت. خاله دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره. گفت که این طوری بدتره. قفل خراب می شد. مامان جوابش رو نداد. از طبقه ی بالای صدای گریه ی بچه می اومد. دختر یکسال و نیمه ی خاله ساختمون رو گذاشته بود رو سرش. شوهرخاله سعی می کرد با صدای آروم تری همسرش رو صدا کنه. فرنگیس! فرنگیس! بیا! این بچه آروم نمی شه. خاله ولی بی ملاحظه فریاد زد که: مامان جواب نمی ده در رو هم از پشت قفل کرده.

شوهرخاله هم اومد پایین. حدیث هم تو بغلش بود و یه ریز گریه می کرد. هرچی در می زدیم، زنگ می زدیم، داد می زدیم، خبری از مامان بزرگ نبود. شوهرخاله پیشنهاد داد که از تو حیاط ، نردبوم بذاریم ، بریم تو بالکن. من وبابا رفتیم که نردبوم بیاریم. مامان و خاله هم رفتن تو حیاط. شوهرخاله هم رفت که ببین ملیکا در چه حاله.

ملیکا دختر اولشونه. کلاس سوم ابتداییه. حالا یکسالی هست که دیگه باهاش همبازی نیستم. از وقتی که قهر میون مامان و خاله م خیلی جدیه. مامان بزرگ هم نتونست کاری کنه. حتی خاله کوچیکه و شوهرش که برای نوروز اومدن اصفهان نتونستن اسباب آشتی فراهم کنن.

موضوع پول که به میون میاد به این سادگی ها نمی شه گذشت کرد. دو سال پیش شوهرخاله م به بابام پیشنهاد داد که اگه پس اندازی داره، بیاد و سرمایه گذاری کنه.

باجناق بابا می خواست دوچرخه وارد کنه. بابا هم که می خواست یه ماشین بخره قیدش رو زد و پول رو دو دستی داد به آقاحشمت. نه رسید گرفت، نه چک و نه سفته ای. بعد از سه چهارماه هر چی بابام از کار می پرسید یه جوری آقاحشمت قضیه رو می پیچوند. یه بار می گفت کشتی تو راهه. یه بار می گفت تو گمرک گیر کردیم. هر بار یه چیزی می گفت تا دست آخر که همون یکسال پیش بود ، گفت که اصلاً دوچرخه ها رو آوردن ولی با ضرر فروختن. حالا حالا هم نمی تونه پول بابا رو بده. هم مامان و هم بابا دلخور شدن. اما قهر نکردن. تا این که دو هفته بعدش شوهرخاله برای خاله جان به ماشین آخرین مدل خارجی خرید. مامانم نتونست جلوی خودش رو بگیره. رفت و صداش رو انداخت تو سرش و هر چی از دهنش اومد بهشون گفت و از اون به بعد دیگه ما و خاله اینا قهر قهر شدیم.

من و بابا نردبوم رو آوردیم. خاله داشت با مامان حرف می زد ولی مامان روی خوش نشون نمی داد. آقاحشمت هم حدیث به بغل و ملیکا در دست، اومد پایین. نردبوم رو گذاشتیم و من رفتم بالا. پله ی سوم بودم که دوباره زمین لرزید. خیلی خفیف و کوتاه. مامانم گفت که اصلاً لازم نکرده تو بری. بیا پایین. قبول نکردم. زمین که از لرزیدن افتاد پله ی چهارم و پنجم و ششم رو هم رفتم و پریدم تو بالکن. در بالکن چفت بود . از شیشه نگاه کردم. مامان بزرگ سر نماز بود. به همه خبر دادم. خیالشون راحت شد. آقاحشمت گفت که آفرین! زنده باد حاج خانوم! همین درسته. ما هم باید نماز آیات می خوندیم. موقع زلزله نماز آیات واجبه. مامانم لبخندی زد ، اومد یه چیزی بگه که حشمت خان گفت دادن بدهی مردم هم واجبه. حق شما به گردن ماست. نه بابا و نه مامان جوابی ندادن. مامان بزرگ داشت نمازش رو سلام می داد. به شیشه زدم.

مامان بزرگ، به سختی از جا بلند شد و اومد و در بالکن رو باز کرد. همه رو دید که تو حیاط ایستادن. خوشحال شد. گفت همه بیان تو. کوچه شلوغ بود. مردم از ترس زلزله زده بودن بیرون. مامان به مادربزرگ گفت که لباس بپوشه بریم بیرون. امشب تو خونه موندن صلاح نیست. همه آماده شدیم و با ماشین خارجی خاله جان رفتیم سی و سه پل. کنار زاینده رود که آب باریکه ای جدیداً بهش انداخته بودن. بساط کردیم. آقاحشمت به بابا اطمینان داد که پولش رو با دیرکردش ظرف چند روز آینده می ده. اون شب تا صبح کنار زاینده رود خوش گذشت. یاد شب هایی افتادم که با خاله کوچیکه و شوهر چشم آبیش می رفتیم بلوار چمران شیراز.

حالا دو هفته ای از اون شب می گذره. اما از پول خبری نیست. دعا می کنم دوباره زلزله بیاد. زلزله ی کوچیک که خرابی نداشته باشه. دوباره همه جمع بشیم کنار زاینده رود که باریکه آبی بهش انداختن ، شاید حشمت خان پول بابارو بده.

مجتبی شاعری
منبع: تبیان

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار