خاتمی «کلیدر» من را خوانده بود و از آن دفاع کرد/ شاملو بیشترین حقالتحریر را به من داد
پارسینه: من از همه آدمهایی که هدایت در «بوفکور» آورده نفرت دارم. من آرزو میکنم آن موجودات در زندگی بشر نباشند...
پارسینه- گروه فرهنگی؛ شاهین مرادی: محمود دولتآبادی از نویسندگانی است که نیاز چندانی به معرفی ندارد. «کلیدر» وی چندی پیش به عنوان دومین رمان بزرگ جهان شناخته شد و اگر وی همین یک رمان را هم نوشته بود، تا آخر عمر شناخته شده میماند و بر تارک ادبیات ایران میدرخشید. این رمان هم به مانند زندگی این نویسنده بزرگ سرنوشت پر فراز و نشیبی داشته و گویا پس از انقلاب برخیها در اداره ارشاد کمر به خمیر کردن این اثر بسته بودند و با وساطت کامران فانی و بهاءالدین خرمشاهی و دیگران از این رویداد جان سالم بدر برده است. اما روایت دولتآبادی ار انتشار این رمان روایت دیگری است و وی میگوید: «کلیدر» را «کلیدر» منتشر کرد.
از دیار بیهقی است و قصد دارد در آینده نزدیک کتابی درباره بیهقی منتشر کند و درباره چرایی این موضوع میگوید: معتقدم بیهقی یکی از نویسندگانی است که نه به اعتبار آن که من همشهری وی هستم، بلکه نویسندهای است که هر ایرانی که کتابش را نخواند، نمیفهمد در کجا زندگی میکند. در هنر نویسندگی هم بیهقی در تصویر کردن و شخصیت پروراندن، شخص را یاد تالستوی و بالزاک میاندازد.
به تازگی مجله اندیشه پویا در هفتمین شماره خود به سراغ این نویسنده رفته و مصاحبه مفصلی با وی انجام داده است که بخشهایی از آن در اینجا ذکر میشود.
آل احمد فاقد تخیل بود/ «نفرین زمین» چندشآور است/ روشنفکر نبودم
نثر بهآذین را دوست داشتم. برای اینکه نثر بهآذین به رماننویسی کمک می کند. بالزاک را با ترجمه و نثر بهآذین خواندم و حظ بردم. نثر جلال آل احمد هیچ کمکی به رماننویسی نمیکند. آل احمد فاقد تخیل بود. «نفرین زمین» چندشآور است. این کتاب اهانت است. من نظامیها را از ابتدا دوست میداشتم. در این کتاب، هنر آل احمد این است که یک افسر و خانوادهاش را آلوده کند. آن هم طبق چیزی که احیانا شنیده بود.
پای صحبتهای جلال نمیرفتم، چون من روشنفکر نبودم. بلد نبودم حرف بزنم. معتقد بودم باید رفت کتاب خواند؛ یعنی چه هر روز میروند قهوهخانه، حرف میزنند؟ آل احمد را دو یا سه بار دیدم. ساعدی را بیشتر؛ یک بار فقط رفتم که ساعدی را به خاطر داستانی که از او خوانده بودم، حسین کنم.
جلال را یکی دو بار دیدمش، کافی بود. من زیاد اهل بحث نبودم.
در کانون نویسندگان نمیتوانستم در پپسی را باز کنم
در جلسه اول کانون نویسندگان در سال 47 یک امضاء دادم. من یادم هست که ظهر در آن جلسه، در پپسی را نمیتوانستم باز کنم. از رضا سیدحسینی پرسیدم: که آقا در این پپسی را چطور میشه باز کرد؟ گفت: اینها استاندارد است، این طوری باز میشود.
دو امضاء بسیار مهم دارم و از آنها دفاع میکنم
من به اصلاحات ارضی رای دادم. من دو امضاء جدی دارم، یکی به اصلاحات ارضی و یکی هم به کانون نویسندگان که ناظر به تمامیت ارضی ایران و آزادی بیان و رای دادن بود. هرگز هم از این امضاها پشیمان نشدم.
کسی در زندان من را لو نداد/ بازجو با یک جمله تمام تاریخ را برای من باز کرد
هیچ کس مرا یا دیگری را لو نداد؛ چیزی برای لو دادن وجود نداشت. آشکارتر از تئاتر، کاری وجود دارد؟! در زندان هم به رفقایم گفتم: اینها ما را آوردند و نباید میآوردند. بارها به بازجویم گفتم: برای چه من را آوردید؟ آخر سر رفیق شده بودیم. فهمید حال من در سلول بد شده، گفت: میخواهم بفرستندم بالا. گفتم: ناصر آقا، بالاخره برای چی من را آوردی؟ نزدیک دو ماه من در سلول بودم، دست زد به سر شانه من، گفت: برو بالا حبست را بکش. نه دست من است نه دست تو! با یک جمله، تمام تاریخ را برای من باز کرد.
به من میگفتند کمونیست عارف
کمونیست عارف حرفی بود ک بازجویم ناصر به من زد. چون فوت کرده است اسم کوچکش را میگویم و تا حالا اسم او را هم نبرده بودم. رفت خارج و اخیرا شنیدم مرده. این اسم از نوع زندگی من میآمد. من هنوز هم جوری زندگی میکنم که همه فکر میکنند یا عارف هستم یا کمونیست. میگفتند این آدم روزی ده ساعت کار می کند، شب تا ساعت دو نصفه شب کتاب میخواند، فردا هفت صبح یمآید دم مغازه، پدر و مادر و خواهر را اداره میکند، به یک نفر هم رو نمیاندازد تا کاری برایش بکند. پس این صفات به او نسبت مییابد لابد. این آدم هنوز هم اینجور است.
«جای خالی سلوچ» در زندان یقه من را گرفته بود
این «جای خالی سلوچ» در زندان یقه من را گرفته بود که من را بنویس. پس من این داستان را یکبار در ذهنم نوشته بودم. یک هفته تو خودم بودم. شکرالله پاکنژاد که خدایش بیامرزد، گفت: حالت خوب نیست! تو خوب حبس میکشیدی، چرا اینجوری هستی؟ گفتم: خوب میشوم میآیم. یک هفته با ذهنم گرفتار بودم. نقطه پایان را گذاشتم بعد آمدم میان بچهها.
داستان من را میبرد من نمیروم دنبالش، دور یا نزدیک آن داستان باید نوشته میشد. تاریخ ما باید رد ادبیات میآمد، هر کسی به سهم خودش کاری انجام داده، من هم به تواناییها و ظرفیتهای خودم. «جای خالی سلوچ» تاریخ ماست.
من معتقدم هنر، امری انشانی است و وقتی زاییده و متولد شد، متعلق به بشر است. این بشر در اینجاست در زیمباوه و برلن است یا هر جای دیگر. نه رسالتی هست، نه کسالتی، نه حرفی هست، نه چیزی. راستش را بخواهید، من هیچوقت دچار تئوریها نشدهام.
مطمئن بودم تا «کلیدر» را تمام نکنم، نمیمیرم. بعد از آن، مطمئن بودم بعد از «روزگار سپری شده مردم سالخورده» هفتاد هشتاد درصد ممکن است بمیرم. آنجا هم نمردم.
بین خودم و طبیعت گلشیری، هیچ وقت وفاقی احساس نکردم
درباره گلشیری هنوز هم میگویم اگر کسی میخواهد نویسنده شود، باید یکی از معلمهای نثرنویسیاش گلشیری باشد. ولی من نگفتم میتوانید از تخیل گلشیری بهرهمند شوید.
من گلشیری را خیلی تایید کردم، از جهت اینکه در کانون نویسندگانی که همهاش دعوای پینگپونگی بود، رفته بود و یک جمع ادبیات داستانی درست کرده بود. این کارش برای من خیلی خوشایند بود، اما گلشیری هم طبیعتی داشت؛ آدمیان با طبایع گوناگوناند. ببینید، من بین خودم و آثار گلشیری هیچ اختلافی احساس نکردم؛ اما بین خودم و طبیعت گلشیری، هیچ وقت وفاقی احساس نکردم... او قدر رفاقت را نمیدانست و متاسفم. بر جنازه هیچکس آنقدر گریه نکردهام که بر جنازه او.
در نهاد فرهنگی نباید کار حزبی کرد
اعتقاد داشتم و دارم که نهادهای فرهنگی، باید به دور از تعصبات حزبی کار خودشان را کنند. بارها هم آنجا{کانون نویسندگان} گفتم، احزاب الان آزادند. بنابراین بروید این داد و فریادها را آنجا بزنید. اینجا نیایید برای حرف سیاسی. ولی دیم حرفم به جای نمیرسد، آمدم بیرون.
شاملو در «کتاب جمعه» بیشترین حق التحریر را به من داد
شاملو پیغامی داده بود که اگر مطلبی دارید، بدهید برای چاپ در «کتاب جمعه» و بیشترین حقالتحریر را هم شاملو به من داده است. من یک بخشی از سربداران را که نوشته بودم، دادم به آقای پاشایی که برد برای شاملو و دو هزار تومان آن زمان، برای منئحقالتحریر فرستاد.
از آدمهای هدایت در بوفکور متنفرم
من از همه آدمهایی که هدایت در «بوفکور» آورده نفرت دارم. من آرزو میکنم آن موجودات در زندگی بشر نباشند. هدایت شاهکار آفریده است از آن نکبت تاریخی که دست از گریبان مات برنمیدارد. ممکن است بعضیها فکر کنند این نگاه درستی نیست. هرچه میخواهند فکر کنند.
آقای خاتمی «کلیدر» را خوانده بود/ دوست داشتن خاتمی ویلی برانت ایران بود
من مطئن بودم که آقای خاتمی آن کتاب را دیده و از آن دفاع کرده است. سال 76 آمدن خاتمی امیدی ایجاد کرد. دوستم جواد مجابی شعری دارد که نیمیاش قبل از خاتمی بود و نیمیاش بعد از خاتمی. این تغییر، در آن محسوس است. انتظار داشتم خاتمی ویلی برانت نوع خود ما ایران باشد.ویلی برانت بعد از جنگ آلمان آمد و از برکت نبوغ و درستی او پشتیبانانش، آلمان دوباره سرپا شد. من هم دوست داشتم مملکتم سرپا شود.
طالقانی از جدایی سفرهها در زندان ناراحت شد
در زندان قصر به من گفتند: میخواهند سفره را جدا کنند. گفتم من با مردم مملکتم، هیچ جدایی
ای ندارم. اما اگر کسی نمیخواهد با من غذا بخورد، البته او حق دارد. اجازه، دست خودش است. بعدا من شکایت این جدایی سفره را بردم پیش آقای طالقانی و ایشان هم اظهار تاسف و ناراحتی کردند.
کلیدر سراسر دروغ است چرا خاتمی صادق آن را خوانده.
یا شما هیچی نمی فهمی یا اون اساتید ادبیات که کلیدر را به عنوان یکی از شاهکارهای ادبیات جهان می دونن . از هم وطن بودن با آدم های تنگ نظر متاسفم ام دست خودم نیست .
امین جان کار به شاهکارش ندارم اینجانب از نوادگان و از قهرمانان این کتاب هستم این را هم می دانم گیرم پدر تو بود فاضل ...ولی ایشان متاسفانه سراسر دروغ بافته و تحویل جامعه داده حاضرم با ایشان در هر مکان مناظره کنم تا حقیقت روشن شود.تا سیه روز شود هر که در او غش باشد.