گوناگون

داستانک/ خب یه چیزی بگو…

پارسینه: یک داستانک از میثم کیانی.

- می دونی… مثه این روزها رو هیچ موقع نداشتم.
- هووم…
- غمگین هم اگه بودم، بلا تکلیف نبودم.
- می فهمم.
- می دونی… آدم ها غریبه شدن… حتی تو… نگا چقدر دوری!
- دورم… راس می گی دوووور
- قرار این نبود…بود؟ رفیق بایست باشه. حالا چه غمگین چه شاد… ولی بایست باشه!
- من نبودم… درست می گی.
- از پری چه خبر؟
- هیچی
- ندیدیش؟
- رفت دیگه… رفت!
- چقدر حرف زدم… سیگار داری؟
- آره… بیا.
- بریم یه دوری بزنیم… بریم پارک … اصلا بریم از سر مقصود بیک قدم بزنیم تا آخرش و دوباره بیایم تا بالا…
- اهووم بریم.
- تو نظری نداری؟
- نه …
- خب یه چیزی بگو…
- آخه هیچ موقع مثه تو و مثه این روزهات و با اینهمه بلا تکلیفی و تنهایی نبودم.
- عوضش یه پاکت سیگار پر داری!
- هووم…
- حالا بریم مقصود بیک؟
- بریم… ولی قبلش برا من یه کاری بکن.
- چی کار؟
- وقتی می دونی شرایط من اگه بدتر از تو نباشه بهتر هم نیست…
- خب…
- خفه شو… بذار درد کار خودشو بکنه. همینطور راهش رو بره بلکه به یه جایی برسه و خلاص…
- …
- یا نه… بذار بفهمه که راه اشتباه و بایست برگشت.
- …
- الان خفه شدی یا دلخور؟
- …
- بیا سیگارت و بگیر… مقصود بیک صدایمان می زند… بیا…
- …
- لااقل نفس بکش… نَمیری!
- نمی میرم.
- اینو شنیدی؟
- چی رو؟
- پرواز را چه کسی محال دانست که اینگونه ما زمین گیر شدیم.
- چرته
- چرته… ولی خوبه
- خوبه… ولی درد داره…
- آره مثه رفتن پری…
- ندیدیش؟
- نه…
- درد داره…
-بایست کار خودشو بکنه…
- پری؟
- درد !

ارسال نظر

اخبار مرتبط سایر رسانه ها
    اخبار از پلیکان

    نمای روز

    اخبار از پلیکان

    داغ

    حواشی پلاس

    صفحه خبر - وب گردی

    آخرین اخبار